همه می گویند او دیوانه است
دیوانه بود که با او حرف میزدی، شعر تحویلت میداد.
همه دیوانه صدایش میزدند و او میگفت؛
دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اصلم ای آنکه عیان دارد
چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم
تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد
دیوانه بود که از صدای سکوتش سرسام میگرفتی. سکوتش "خمش باش، خمش در این مجمع اوباش" را فریاد میزد و میخواند؛
خامش که تا بگوید، بیحرف و بیزبان او
خود چیست این زبانها، گر آن زبان زبانست
دیوانه بود که وقتی از بدی روزگار میگفتی، جواب میداد:
چون تو با بد، بد کنی پس فرق چیست
دیوانه بود که ده سال خودش را پابند و پاسوز پدر زلزده به سقفش کرد و خم به ابرو نیاورد و میگفت:
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
دیوانه بود که وقتی میپرسیدی چطور میتوانی غمگین نباشی، پاسخ میداد:
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
دیوانه بود که دیگران میگفتند دست بردار و برو پی زندگیات اما پاسخ میشنیدند؛
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند
دیوانه بود که سرزنش کنندگانش را تنها یک کلام میگفت:
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب
دیوانه بود که کارش را رها کرد و گفت:
تا کار و بارِ عشقِ هوایِ تو دیدهام
ما را تحیّری است که با کار، کار نیست
دیوانه بود که درد عشق را بیصدا به جان میخرید و میگفت:
چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده
دیوانه بود که به جای صدای آه و ناله و شکایت از او میشنیدی:
عاشقی خواهی که پایانش بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
دیوانه بود که هیچ کس نمیفهمیدش و با خود زمزمه میکرد:
عاقل مباش تا غم دیوانگان خوری
دیوانه باش تا غم تو عاقلان خورند
دیوانه بود که در تنهاییها چشمانش را بر هم گذاشته و با نوای نی مست میشد و میخواند:
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
دیوانه بود که خیره شدن به آفتاب چشمانش گرمت میکرد و از همان آفتاب میخواندی:
نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست
دیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بی یار نتوانم نشست
دیوانه بود که جنونش هوای دیوانگی به سرت میزد:
هوسی کردهام امروز که دیوانه شوم
دست دل گیرم و از خانه به ویرانه شوم
دیوانه بود که فضای تنهاییاش پر بود از نوای قرآن، مثنوی، غزلیات و ساز و آواز. چه زیبا همرنگ همنشینانش شده بود:
جنس برجنس است عاشق جاودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان
پس تو هر جفتی که میخواهی برو
محو و هم شکل صفات او بشو
او دیوانهای است که وجود و کلام و نوایش در همین یک بیت متجلّی است:
در بلا هم میچشم لذات او
ماتِ اویم ماتِ اویم ماتِ او .
همه می گویند او دیوانه است
دیوانه بود که با او حرف میزدی، شعر تحویلت میداد.
همه دیوانه صدایش میزدند و او میگفت؛
دیوانه کنم خود را تا هرزه نیندیشم
دیوانه من از اصلم ای آنکه عیان دارد
چون عقل ندارم من پیش آ که تویی عقلم
تو عقل بسی آن را کو چون تو شبان دارد
دیوانه بود که از صدای سکوتش سرسام میگرفتی. سکوتش "خمش باش، خمش در این مجمع اوباش" را فریاد میزد و میخواند؛
خامش که تا بگوید، بیحرف و بیزبان او
خود چیست این زبانها، گر آن زبان زبانست
دیوانه بود که وقتی از بدی روزگار میگفتی، جواب میداد:
چون تو با بد، بد کنی پس فرق چیست
دیوانه بود که ده سال خودش را پابند و پاسوز پدر زلزده به سقفش کرد و خم به ابرو نیاورد و میگفت:
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
دیوانه بود که وقتی میپرسیدی چطور میتوانی غمگین نباشی، پاسخ میداد:
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
دیوانه بود که دیگران میگفتند دست بردار و برو پی زندگیات اما پاسخ میشنیدند؛
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهی تو هر دو جهان را چه کند
دیوانه بود که سرزنش کنندگانش را تنها یک کلام میگفت:
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب
برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب
دیوانه بود که کارش را رها کرد و گفت:
تا کار و بارِ عشقِ هوایِ تو دیدهام
ما را تحیّری است که با کار، کار نیست
دیوانه بود که درد عشق را بیصدا به جان میخرید و میگفت:
چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده
دیوانه بود که به جای صدای آه و ناله و شکایت از او میشنیدی:
عاشقی خواهی که پایانش بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
دیوانه بود که هیچ کس نمیفهمیدش و با خود زمزمه میکرد:
عاقل مباش تا غم دیوانگان خوری
دیوانه باش تا غم تو عاقلان خورند
دیوانه بود که در تنهاییها چشمانش را بر هم گذاشته و با نوای نی مست میشد و میخواند:
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
دیوانه بود که خیره شدن به آفتاب چشمانش گرمت میکرد و از همان آفتاب میخواندی:
نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست
دیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بی یار نتوانم نشست
دیوانه بود که جنونش هوای دیوانگی به سرت میزد:
هوسی کردهام امروز که دیوانه شوم
دست دل گیرم و از خانه به ویرانه شوم
دیوانه بود که فضای تنهاییاش پر بود از نوای قرآن، مثنوی، غزلیات و ساز و آواز. چه زیبا همرنگ همنشینانش شده بود:
جنس برجنس است عاشق جاودان
جاذب هر جنس را هم جنس دان
پس تو هر جفتی که میخواهی برو
محو و هم شکل صفات او بشو
او دیوانهای است که وجود و کلام و نوایش در همین یک بیت متجلّی است:
در بلا هم میچشم لذات او
ماتِ اویم ماتِ اویم ماتِ او .
برق آسمان چشمانش، چشمم را گرفت
نمیدانم زیبایی مسحورکنندهاش از لبخند عمیقش بود یا لبخندش از زیباییاش
نوک بینی و گونههایش از سرما گلگون بود
دستان یخزدهی کوچکش را جلوی دهان میگرفت و "ها" میکرد
اما لبخندش از زیر دستها همچنان پیدا بود
با پالتویی بلند که رنگ و روی آبیاش رفته
یک کیفِ یکطرفهیِ مشکی
و یک روسری سورمهای رنگِ ضخیم
دستههای موی بورش از زیر چانه و یک طرف پیشانیاش بیرون مانده بود
آشفته و ژولیده. اما آرام
جلو آمد و روی صندلی کناریام نشست
لبخندش جذابتر، اما چشمانش از نزدیک نمیدرخشید
ابر خستگی آسمانش را پوشانده بود
لبخند زدم
خوشحال شد، نمیدانم چرا به من اعتماد کرد تا از سکوتش فرار کند
باصدای ظریف دخترانهاش که کمی زمخت شده بود، گفت:
امروز همهی بیسکوئیتهایم را فروختم
خوشحالم که امشب کتک نمیخورم. »
باز هم سکوت کرد
کمکم
سرش را روی شانهام گذاشت.
آسمان آبی را ابرهای تیره پوشاند
و آرام در آغوش خواب غلطید.
پس از مدتها فاصله گرفتن از فلسفه، به پیشنهاد دوستی به سراغ کتاب "هر بار معنای زندگی را فهمیدم عوضش کردند"، رفتم. راستش میخواستم در برابر وسوسههای فلسفه، باز هم مقاومت کنم، اما نام کتاب و بخشهایی که به صورت گذرا خوانده بودم، مانع شد. در این کتاب با "دانیل مارتین کلاین" سفری جذاب به دنیای فلسفه را با چاشنی طنز تجربه کردم. کلاین در ایام جوانی زمانی که در دانشگاه هاروارد فلسفه میخواند، جملات قصار فلاسفهی بزرگ را در دفترچهای که رویش نوشته بود؛ مختصر و مفید» یادداشت کرده و زیر هر جمله یک تفسیر چند خطی نوشته بود؛ به امید اینکه از طریق آرای فلاسفه به بهترین شیوهی زیستن پی ببرد. حدودا نیم قرن بعد یعنی در سن هفتاد و پنج سالگی که این دفترچه را به صورت اتفاقی پیدا میکند، تصمیم به بازنویسی آن گرفته و به تحلیل دوبارهی نظریات فلاسفه، پرداخته و تأثیر آن جملات را بر زندگی شخصی و جامعهی پیرامونش با نوشتن این کتاب بیان میکند.
آخرین جملهی این دفترچه نقلی بوده از راینولد نیبور؛ استاد الهیات و فیلسوف اجتماعی آمریکایی، با این مضمون که:
هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند.»
در مقدمه بیان میکند که "اولین واکنش من در بازخوانی مطالب این دفترچه در سن هفتاد و پنج سالگی این بود که آن موقع چقدر سادهلوح و خام بودم، واقعا فکر میکردم که میتوانم با بهرهگیری از تعالیم فلاسفهای که صدها سال پیش زندگی میکردند، بهینه زیستن در دوران معاصر را یاد بگیرم. واقعا پیش خودم چه فکری کرده بودم؟!
در بخشی از این کتاب در ارتباط با معنای زندگی و تحلیل نظریات فیلسوفان اگزیستانسیالیستی چون سارتر و کامو آمده است:
اما دلیل اصلی اینکه ما از مسئولیت خودسازی طفره میرویم، این است که پذیرش آن بسیار ترسناک است؛ فکرش را بکنید اگر به این باور برسیم که معمار سرنوشت خود هستیم و بعد بر اساس این اندیشه در زندگیمان به جایی برسیم که حال و روز خوب و خوشی نداشته باشیم، چه کسی را غیر از خودمان میتوانیم مقصر قلمداد کنیم؟ یقهی چه کسی را میتوانیم بگیریم؟
این مفهوم اگزیستانسیالیستی از آن ایدههایی بود که ذهن مرا سخت درگیر خودش کرد؛ اینکه معنای زندگی چیزی نیست که قرار باشد آن را جستجو کنیم، بلکه چیزی است که بایستی شخصا آن را خلق کنیم.»
کتاب شیرین و جذابی بود. این کتاب به سرم زده که دوباره سر و کله زدن با فلسفه را پی بگیرم. در روزگاری که بوی عطر قرمهسبزی کلّهام یک محله را برمیداشت و در یافتن معنا سر و دست میشکستم، به شدت علاقهمند به فلسفه بودم. به قول ویکتور فرانکل نیاز به معنا بر سایر امیال و انگیزههای انسان برتری دارد. میگوید "محرک اصلی انسان، کسب لذت و پرهیز از درد نیست. بلکه یافتن معنایی است در زندگی. فرد آمادهی رنج کشیدن است؛ به شرط آنکه معنا و مقصودی در آن رنج بیابد."
فکر میکردم پاسخ تمام سوالاتِ ژولیده گوریدهی ذهنم را فقط از راه فلسفه میتوانم پیدا کنم. هر چه مطالب پیچیدهتر میشد، گویی مرهمی بر پیچیدگیهای ذهن و تسکینی بر تب و تاب درونم بود. ضمن اینکه باید اعتراف کنم، اصولا قلمبه سلمبه حرف زدن به نحوی که حتی خودت هم نفهمی چه میگویی، برایم جذابیت داشت. طوری که چنان سر طرف مقابلت را به چرخش در بیاوری که نه تنها قادر به پاسخگویی نباشد، بلکه کمّ و کیف هویت خودش را هم از یاد ببرد. بالاخره آن زمان بچه بودیم و جاهل و فکر میکردیم میشود دنیا را عوض کرد.
اما رفته رفته فهمیدم که من چه گلی به سر خودم زدهام که بخواهم به سر دیگران بزنم، باید کلاهم را بالاتر بیندازم، اگر بتوانم فقط خود را تغییر دهم.
وقتی آبم با فلسفه در یک جوی نمیرفت، دست از فلسفه شستم. نمیتوانستمکنار بیایم با اینکه پای استدلالیان چوبین بود، پای چوبین سخت بیتمکین بود» ( هر چند همین پای چوبین، بهترین چماق است برای کوبیدن بر سر افکار سخیف و بیمایه(
علاوهبراین، دیدم با همان مطالعات سطحی و محدود، چیزی نمانده که به توهم دانستن مبتلا شوم.
بزرگترین مصیبت هر نوع خواندنی، کمخوانی است. اگر کاملا قید مطالعه و خواندن را بزنی، کمتر از مطالعهی محدود و سطحی آسیب میبینی. ندانستن یک درد است و کم دانستن هزار و یک دردِ بیدرمان. نمیخواستم از یک سبد پر از سیب، فقط یک گاز به هر سیب بزنم و دورش بیندازم.
کمخوانی تو را متوهم و حتی گاهی متوحش میسازد! هر بار که گمان میکنم گویا در زمینهای صاحبنظر و برتر شدهام و در پوست خود نمیگنجم، در همان لحظه یقین پیدا میکنم به توهم دانستن مبتلا شدهام و میفهمم که بر دو راهی خطرناکی قرار گرفتهام؛ اگر همانجا متوقف شوم و بگویم هر آنچه را که باید میفهمیدم، فهمیدم، در جهل مرکب تا ابدالدهر خواهم ماند، اما اگر ادامه دهم و عمیقتر شوم از این مرز گذشته و کمکم به ندانستنم آگاهی بیشتری پیدا میکنم.
در این بین کم خواندنِ فلسفه، عواقب به مراتب خطرناکتری دارد و در عین حال پایانی هم برایش متصور نیست. عطشی به جانت میاندازد اما مدام آب شور به خوردت میدهد. نه راه پس برایت میگذارد و نه راه پیش. ترسیدم در جستجوی معنا از وادی بیمعنایی سردربیاورم.
از اینها گذشته هیچ حسرتی بالاتر از این نیست که عمرت را در یک راه بگذرانی و در نهایت بگویی "حالا که چه مثلا؟!" کمنیستند فلاسفهای که در نهایت به چنین سوالاتی رسیدهاند؛ ای. جی. آیر فیلسوف بریتانیایی میگوید: یک وجود نورانی و آسمانی را دیدم. ترسم از این است که نکند باید به سراغ کتابها و مقالاتم بروم و آنها را مجددا بازنویسی کنم». چند سال بعد در مصاحبهای می گوید : به نظر میرسد که من تمام اوقات زندگیام را وقف این کردهام که زندگی را منطقی تر نشان دهم و به نظر من این سعی بیهوه بوده است.»
خلاصه اینکه شهوت فلسفهخوانی و فلسفه بافی بدجور به جانم افتاده، دوستانی که با فلسفه سر و سرّی داشته یا دارند، لطفا مرا پندی دهید که آن بِه! آیا با این اوصاف، باز هم به سراغ فلسفه بروم؟ این مدت به جای فلسفه در وادی عرفان پناهنده شدهام؛ جایی که تمام محدودیتهای دست و پا گیر فلسفه را در هم میشکند و به هر جا که فکرش را کنید راه دارد. شما بگویید چطور میتوانم از این وادی خوش آب و هوا دل کنده و خودم را بیچارهی عقل و منطق کنم؟
دم غروبی دست "خود" را گرفتم تا با هم به بالای پشتبام برویم. دیدم آخر سال است و من هم که اهل قهر و این حرفها نیستم؛ بهترین فرصت است تا از دلش دربیاورم. فکر کردم شاید ناز و ادا دربیاورد، اما نه خوشبختانه پُرروتر از این حرفهاست و به محض اینکه گفتم قصد دارم همین یکبار به غار تنهاییام -که همان پشتبام است- راهت دهم مثل دیوانهها از جایش جهید و در کسری از ثانیه آماده شد و با نیش بازش که البته اینبار کمی بانمکش کرده بود، پشت سرم راه افتاد.
از پله ها که بالا میرفتیم هر چند دقیقه یکبار کلمهای میگفت، اما من اصلا گوش نمیکردم، میدانستم اگر کمترین رویی نشانش بدهم دوباره کاسه کوزهمان به هم میریزد. دمپایی ها را پایمان کردیم، در حال باز کردن قفل در بودم که آمد بقل گوشم ایستاد و گفت اگر نمیخواهی به حرفهایم گوش بدهی، می روم.
نگاهش کردم، چیزی نگفتم، در را باز کردم و اول "خود" عزیز را به بیرون هدایت کردم، بعد خارج شدم. از ذوق اینکه بالأخره با خودم برده بودمش کم مانده بود سکته کند، من یک گوشه ایستاده بودم و مثل همیشه زل زدم به آسمان، اما"خود" که بهترین عرصه را برای ابراز وجود پیدا کرده بود، برای خودش جولان میداد. چشمتان روز بد نبیند؛ دوباره شروع کرد به حرّافی و بدون اینکه حتی نفسی بکشد، خطابههایش را از سر گرفت. من هم فقط با چشمان از حدقه در رفته به او زل زده بودم.
سخنرانیهایش را همیشه اینگونه شروع میکند؛ ابتدا بادی به غبغب میاندازد، سرش را بالا میگیرد، قدمن شروع میکند به رژه رفتن روی روان آدم. خودش را محور همهی عالم میداند، همه را کنار میزند، دیگر کسی حق ندارد که حق با او باشد، به جز صدای خودش هیچ صدایی نباید بلند شود، هیچ چیز نباید دیده شود، همهی هستی باید سراپا شنیدن شوند و جیکشان هم در نیاید.
اول از زمین و زمان شروع کرد؛ از ابر و باد و مه و خورشید و فلک ناراضی است؛ چرا که برای در کار بودن خودشان از ایشان کسب تکلیف نکردهاند. ایستاده و وقیحانه به آسمان چشم دوخته میگفت :
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مَرُوی و ای زمان بیمن مرو
شگردش این است که پیش از هر اقدامی ابتدا با امواج سؤالات بی سر و ته و مسخرهاش سرم را گیج بیاورد بعد ضربات نهاییاش را نثارم کند. چرا امروز این ابر بر خلاف میل من حرکت کرد، چرا باران نمیبارد؟ چرا زمین از من اجازهی چرخش نگرفت، چرا غروبِ امروز خنجری در قلب آسمان فرو نکرد، چرا این ماه کامل نیست، چرا این ستارگان در برابر من سر تعظیم فرود نمیآورند، چرا برخلاف هر روز سرما به خود این اجازه را داده که بر من غلبه پیدا کند، چرا ته این آسمان را نمیتوانم ببینم، بالای آسمان کجاست، چرا پول رفتن به فضا را ندارم، چرا نمیتوانم پرواز کنم.
گفتم یا علی! خدا به دادم برسد، دوباره چرا چراهایت شروع شد، باز به رویت خندیدم، بلافاصله جواب داد اجازه بده، کجای کاری، این همه وقت گوشات را گرفتی یک امروز را بگذار این همه حرفی که در گلویم مانده را بگویم دیگر قول میدهم لال شوم. باز هم سکوت کردم دست از چرا چراهای هستی برداشت و افتاد به جان نقاط کور و گیر گورهای لاینحل زندگیام. رگبار چراهایش را بست به تمام نرسیدنها، نشدنها، افتادنها و سرشکستنهایم. بعد مقصرها را یکی یکی روی صندلیهای محاکمهاش مینشاند. خلاصه اینکه آنقدر گفت و برید و دوخت و پوشید و عرصه را بر من تنگ کرد که یک لحظه جنون آنی به سراغم آمد، به سمتش هجوم بردم و بی برو برگرد یقهاش را سفت چسبیدم و با یک حرکت از زمین بلندش کرده و پایینش انداختم. فکر نمیکردم چنین کاری از دستم بربیاید، نفسنفس میزدم. نفسم را بند آورده بود، خیالم راحت شد و رفتم یک گوشه نشستم. آن همه سر و صدا خوابید، چه سکوتی حکمفرما شد، به یکباره پرتاب شدم در ۱۹ سال پیش، زمانی که هفت ساله بودم.
+ خانوم کوچولو اسمت چیه؟
- سمیرا
+ بهبه چه اسم قشنگی. یه شعر برام میخونی؟
_ چه شعری خانوم؟
+ هر شعری که دوست داری، اصلا مگه شما چند تا شعر بلدی؟
- یه توپ دارم قلقلیه رو بلدم و تازشم شعر دوازده امام و اصول دین و اینام بلدم. یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و .
+ وای عزیزم چقدر بانمک میخونی تو. بگو بیینم الان که درد نداری؟ سرت درد نمیکنه؟
- نه خانوم پرستار اصلا درد ندارم، فقط خوابم میاد!
+ خوبه! حالا دختر خوشگلم بگو ببینم شما بالاپشتبوم چیکار میکردی، مگه اونجا جای بچههاست، حالا خوب شد افتادی و سرت اینجوری خونی شد؟
- آخه خانوم همش تقصیر فرشته دختر همسایمون بود که وقتی منو اون بالا دید شیلنگ آب رو باز کرد و منو خیس کرد بهم گفت اگه راست میگی تو هم منو خیس کن. منم که از خندههاش لجم گرفته بود، رفتم یه دبّه ی بزرگ آب آوردم که بریزم روش ولی خودمم با دبّه رفتم پایین و افتادم تو حیاطشون! ولی هیچ وقت اینجوری نشده خانوم، آخه همیشه میرم اونجا بازی میکنم، با خودم حرف میزنم، به آسمون نگاه میکنم ولی تا حالا هیچ وقتم نیفتادم پایین.
+ هههههههههه (پرستار در حال ریسه رفتن و سمیرا در حال مات و مبهوت نگاه کردن)
آن روز را هیچ وقت فراموش نمیکنم. وقتی که خانم همسایه بغلم کرده بود و مرا با سر و صورت خونی به در خانهمان آورد، مادرم با دیدن من جیغ کشید و آن خانوم هم مرا زمین گذاشت که مادرم را دریابد و من هم که این اوضاع را دیدم بدون اینکه حتی گریه کنم، با پای خودم رفتم و خون پیشانیام که کل صورتم را پوشانده بود با آب سرد شستم.
با این حادثه هم آدم نشدم و همیشه پشتبام غار تنهاییام بوده. فقط با این تفاوت که پیش از افتادن، از نگاه کردن به پایین نمیترسیدم، اما حالا به جای بلندی، پایین بیشتر میترساندم. هر بار که زمین به پر و پایم میپیچید و دنیا را در نظرم به همین یک وجب خاک خودش محدود میکند، کوه، تپه، پشتبام و هر بلندی پناهم می شود،. بالا میروم تا با لمس آسمان، دوباره یادم بیاید زمین و اهلش چقدر کوچک اند و نادیدنی، تا دوباره کوچکی خودم را به رخم بکشد.
نفسم که کمی جا آمد، بلند شدم، نگاهی به پائین انداختم، "خود" را سالم و سلامت نشسته یافتم. وقتی نگاهش کردم، نیش خند مضحکش را باز هم تحویلم داد، میدانستم ککش هم نگزیده، بیاهمیت رویم را برگرداندم. دیگر مهم نبود.
صدای خدا در فضا پیچیده بود. چه سکوت بینظیری. چقدر بیخودی افسونگر است. تازه صداها را میشنوم. تازه میبینم. دوباره در آسمان غرق می شوم. هوای سرد را دوست دارم. خورشید، رفتنش هم خیرهکننده است.
اما هوای بیخودی، بی مولانا که رونقی ندارد. :)
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
من هم میتوانستم
مثل بسیاری از ن
آینهبازی کنم
میتوانستم قهوهام را در گرمای تختخوابم
جرعهجرعه بنوشم
و حرفهایم را پشت تلفن پی بگیرم
بی آنکه از روزها و ساعتها
خبری داشته باشم
میتوانستم آرایش کنم
سرمه بکشم
دلربایی کنم
و زیر آفتاب برنزه شوم
و روی امواج مثل پری دریایی برقصم
میتوانستم خود را به شکل فیروزه و یاقوت درآورم
و مثل ملکهها بخرامم
میتوانستم
کاری نکنم
چیزی نخوانم و ننویسم
و تنها با نورها و لباسها و سفرها سرگرم باشم
میتوانستم
شورش نکنم
خشمگین نشوم
با فاجعهها مخالفت نکنم
و در برابر رنجها فریاد نزنم
میتوانستم اشک را ببلعم
سرکوب شدن را ببلعم
و مثل همۀ زندانیها با زندان کنار بیایم
من میتوانستم
سؤالات تاریخ را نشنیده بگیرم
و از عذاب وجدان فرار کنم
من میتوانستم
آه همه غمگینان را
فریاد همۀ سرکوبشدگان را
و انقلاب هزاران مرده را ندیده بگیرم
اما من به همۀ این قوانین نه خیانت کردم
و راه کلمات را برگزیدم
سعاد محمد الصباح ؛ شاعر، نویسنده و منتقد کویتی
پی نوشت:
_برخی شاعران و نویسندگان آنقدر زیبا سخن می گویند که در مقابل کلامشان فقط می توان سکوت کرد.
_ این موزیک، موسیقی متن فیلم فوق العاده ی interstellar است.
هر چه فکر میکنم میبینم همهی مصیبتها از گور اولین انشای کذائی زندگیام بلند میشود. دورهی راهنمایی بودم که پس از سالها فرار ماهرانه از زیر بار انشا نوشتن و خواندن انشاهای خاله نویس در سر کلاس، بالاخره تصمیم گرفتم به نگارش انشا تن در دهم.
آن زمانها از نوشتن و انشا و ادبیات به معنای واقعی کلمه بیزار بودم و برایم خلاصه شده بودند در کلاسهایی خستهکننده با معلمهای ادبیاتی که از ادب، ذوق، هنر، اخلاق و اعصاب هیچ بهرهای نبرده بودند. یکی از آن معلمهای ادبیات عزیزمان که هیچ وقت حوصلهی خودش را هم نداشت، با تمام وجود شمع میشد، شعله میشد و میسوخت تا نفرت و انزجارش نسبت به ادبیات، نویسندگان و شاعران را به ما بیاموزد. الحق و الانصاف که در این رسالت خود کاملا پرچمدار بود.
پس از یک عمر آویزان خالهها شدن برای انشانویسی و هزار دوز و کلکی که هر بار برای زدن مخشان به کار می بستم تا ده خط ناقابل از آنان کِش بروم، روزی زندگی ام دگرگون شدکه ای کاش نمی شد!
معلم انشای جدیدمان آخر کلاس موضوع جلسهی آینده را نوشت: "سفری به اعماق دریا"، راستش از این موضوع خوشم آمد، چون همیشه عاشق دریا بوده ام. آن روز به خود گفتم بیا و محض رضای پروردگار هم که شده، همین یک انشا را خودت بنویس و بگذار خالههای بندهخدایت نفس راحتی از دستت بکشند.
پس از رسیدن به خانه، یک راست رفتم گوشهی اتاق نشستم و دست به قلم شدم؛ و این نادرترین اتفاق قرن را رقم زدم. به عالم خیال قدم گذاشتم و با قلم شروع کردم به گشت و گذار در اعماق دریاها. همان لحظه از خود بیخود شدم و یکدفعه که به خود آمدم دیدم ۴ صفحه بی وقفه نوشته ام!
سمیرایی که تا آن زمان از عهدهی ساختن یک جملهی ساده هم برنمیآمد، حالا داستانی ساخته، آن هم در چهار صفحهی کاغذ. تا ساعتها فقط همینطور یک نگاه به خودم میانداختم، یک نگاه به آن صفحات، توی گوش خودم میزدم ببینم خوابم یا بیدار، مردهام یا زنده؟ نکند کاسهی صبر خاله بالاخره لبریز شده و به خاطر این موضوع خونم را روی دفترم ریخته باشد و حالا هم در عالم ارواح به سر می برم؟!
آن روز تا شب در همین افکار بودم و شب تا صبح مدام کابوس میدیدم. روز موعود فرا رسید. برای اولین بار در تاریخ بشریت برای زنگ انشا و صدا زدن اسمم توسط معلم لحظهشماری میکردم؛ معلم انشا مانند همیشه با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت شیری پاشو بیا انشاتو بخون ببینم.
من هم که کلهقند در دلم آب میشد رفتم و با کلی آب و تاب شروع کردم به خواندن همان قصهای که خودم نوشته بودم. کسی جیکش در نمیآمد. وقتی تمام شد، باز هم همه ساکت بودند، خانم معلم عینکش را درآورد و روی میز گذاشت و به من نگاهی انداخت و گفت دفترتو بیار ببینم، دفترم را بردم. گفت راستشو بگو اینو از رو چی نوشتی؟ گفتم خانوم باورکنین اتفاقا اولین باره که خودم نوشتم! بچهها همه خندیدند. معلم گفت ساکت ببینم. دوباره صفحات را برانداز کرد، یک نگاه به من و یک نگاه به کلمات میانداخت. گفت پس تا حالا کی واست مینوشت، گفتم خانوم خالم مینوشت. باز هم همه خندیدند. معلم یکی روی میز زد، از جایش بلند شد چند دقیقه مکث کرد و یکدفعه شروع کرد به تشویق کردن، به دنبالش بچهها هم شروع کردند به دست زدن. من که داشتم قبضروح میشدم از نگاههای چپچپش، نفس راحتی کشیدم و با لبخندی سر جایم نشستم. معلم با برق نگاهش گفت: اینم یه بیستِ بیبرو برگرد. عالی بود سمیرا.
از آن زمان به بعد، متنبه شدم و هیچ وقت دیگر انشاهایم را به خاله ندادم. از آن زمان بود که دفترچههایی تهیه کردم و هر شب قبل از خواب خاطرهنویسی میکردم. پس از آن روز و آن ۴صفحهی کذائی بود که گویی مهری در ذهنم ثبت شد که هر چه طولانیتر بهتر. استعارهی مفهومی" هر چه بیشتر باشد، بهتر است" چهار دست و پا وارد زندگیام شد. مرض نوشتن به جانم افتاد، دیگر نتوانستم از آن جدا شوم. هر چه بیشتر مینوشتم، حالم بهتر میشد، اصلا سرمست می شدم، حرفم می آمد به سراغ نوشتن میرفتم، می خواستم فکر کنم می نوشتم، می خواستم بخندم می نوشتم، خوابم نمی برد می نوشتم، القصه، نوشتن به جان زندگی ام افتاد.
همین باعث شد در دانشگاه زنگهای نگارش ( البته نگارش به زبان عربی نه فارسی) حرص بچهها را در میآوردم. وقتی که استاد موضوعی برای نوشتن میداد، من به قول دوستان، رمان تحویل میدادم؛ تشویقهای استادم که از طولانی بودن نوشتههایم ذوق میکرد، همهی همکلاسیهایم را به خون من تشنه کرده بود. اما خب دست خودم نبود، نمیخواستم شیرین عسل کلاس باشم. آنها که از قضیهی آن انشا خبر نداشتند که بدانند چه بر سر من آمده و آن انشا مرا به چه روزی کشانده است!
آنها نمیدانستند که من به دردِ بیدرمانِ نوشتن مبتلا شدهام. اگر کاغذ و قلم نبود، در گوشی، اگر گوشی نبود در لپتاپ، اگر هیچ نبود، زغال یا گچ، و اگر تمام ابزارهای نوشتن را از من میگرفتند، مدام در ذهنم مینوشتم و مینویسم.
کسی نمیدانست آن انشا چه بر سرم آورده. مرا به جایی کشاند که دست به یک کشتار جمعی زدم. زمانی که تعداد صفحات پایاننامهام ۵۰ صفحه بیشتر از حد معمول بود، برای اینکه خدشهای به مقررات مسخرهی دانشگاه وارد نشود، مجبورم کردند تا دستم را به قلع و قمع کلماتی آلوده کنم که برایشان خون دل خورده بودم. مسئول این جنایت کیست؟ چه کسی پاسخگوست؟
از زمانی که خیر سرم وبلاگنویس شدهام مدام باید برای نوشتن دستم بلرزد و اضطراب داشته باشم که اینبار چند صفحه خواهد شد. به جایی رسیده ام که چندین متن می نویسم اما روی منتشر کردنشان را ندارم، چون زیاده از حد طولانی اند!
همهی اینها از همان انشای لعنتی آب میخورد. آخر چرا من؟ چرا نباید دست و دلم به نوشتن کامنتی هم برود از ترس اینکه نمیتوانم در حین نوشتن خودم را کنترل کنم!
مرض عدم کنترل خود در حین نوشتن از آن جمله امراض ناشناختهای است که هنوز کسی راه درمانی برایش پیدا نکرده.
همان انشای فلان فلان شده مرا به این درد دچار کرد. اگر برق چشمان آن روز معلم انشا و تشویقهایش نبود، نوشتن، اینگونه مبتلایم نمیکرد و آنقدر از اهل تزویر نمیشدم که دنیای ظاهرم را پر از سکوت و درونگرایی نشان دهد ولی در دنیای درون و نوشتن از من یک دختر حرّاف و پرچانه بسازد.
هر چه میکشم زیر سر همان انشای ملعون است!
پی نوشت: لطفا کلاه خودتان را قاضی کنید؛ این نوشته را دیگر نمیشد کوتاه نوشت، من می خواستم علت بیماری ام را کشف کنم، کشف هم که مستم ریشه یابی است!
سعی میکنم از شنبه کوتاه نویسی را تمرین کنم. :)
هر گه که دل از خلق جدا میبینم
احوال وجود با نوا میبینم
وان لحظه که بیخود نفسی بنشینم
عالم همه سر به سر تو را میبینم
*مولانا؛ رباعیات دیوان شمس تبربزی
دریافت
حجم: 15.8 مگابایت
پیش نوشت
سال گذشته که برای اولین بار با سه حماسهساز عرصهی موسیقی پاپ آشنا شده بودم، آنقدر از شنیدن آهنگهایشان عقلم در وادی حیرت به جفتک اندازی افتاده بود که همان موقع از شنیدن این نواهای ملکوتی با ترانههای پرمغز و دیوانهکننده شان بخشی از این متن را نوشتم و امروز هم که به نوشتههای یک سال اخیر سرک میکشیدم، تا چیزی برای بهروز کردن وبلاگ از زیر آوار بیرون بکشم، با این نوشته روبرو شدم و کلی ذوق کردم و دوباره دست به جستجو در موتورهای جستجو زدم که ببینم این هنرمندان طی این مدت تا چه حد تن و بدن بزرگان شعر و ادب و موسیقی و ترانهی پارسی را در گور به رعشه و زله درآوردهاند.
دیدم که بله در این مدت چه هنرنماییها که نکردهاند و من مثل همبشه بیخبر از دنیا!. در این پست، برداشت های شخصی و خلاصه ای از پندهایی که از این سه آهنگ گرفتم، شرح می دهم.
واقعا خداخیرشان بدهد که بعد از مدتها دلمان را شاد کردند. :)
چند وقت پیش به منظور تحلیل محتوای آهنگ های رایج بین جوانان و نوجوانان، از برادرم خواستم چند آهنگ از آن ها که در دست مردم فراوان دیده به من معرفی کند. او هم با تحقیقات و کند و کاو فراوان از دوستانش، چند مورد از بهترین ها را در اختیار من گذاشت.
از بین این آهنگ ها سه مورد از آن ها بی نظیر بودند که می توانم بگویم چنان حماسه ای در عرصه ی موسیقی پاپ ایجاد نموده اند که تاریخ بشریت نظیرش را به خود ندیده! خوانندگان این سه ترانه ی ماندگار، سه نفر هستند به نام "برادران خداوردی" که بسیار پرشور قدم به عرصه ی موسیقی نهاده اند.
اولین ترانه ای که گوش دادم، در مدح یک نوع غذای اصیل ایرانی به نام "جغور بغور" بود. این آهنگ به شیوه ای غیرقابل باور، مدح یک نوع غذا را با نگاهی تازه و عمیق به عشق، به هم آمیخته است. اماچیزی که هنوز هم از آن سر در نیاورده ام این است که آیا با دیدن جغور بغور به یاد دختر مورد علاقه و داستان های دلدادگیشان افتاده اند یا آن دختر رؤیایی شباهت عجیبی با جغور بغور دارد.
خلاصه اینکه پیش از گوش دادن، با دیدن نام آهنگ، با خود فکر کردم که در راستای ترویج فرهنگ اصیل ایرانی که البته غذاهای محلی یکی از مصادیق آن به شمار میرود، قدمی مؤثر و قابل تحسین است، اما با گوش دادن فهمیدم محتوایش عمیق تر و پیچیده تر از این حرف هاست. مانند جایی که شخصیت اصلی قصه ی این ترانه(یا همان قهرمان آن) از یک امر شگفت و عجیب خبر می دهد و آن اینکه
صبحونه ش جغور بغوره، نهارش جغور بغوره، زندگیش جغور بغوره» و مهم تر از همه اینکه عشقش جغور بغوره»،.
وقتی به اینجا رسید واقعا مفهوم تازه ای از عشق برایم متجلی شد که تا به حال به ذهنم خطور هم نکرده بود عشق میتواند چقدر عمیق باشد و این اذهان چه میزان خلاق اند! ضمن اینکه همان لحظه نگران سیستم گوارشی این جوانان برومند کشورمان شدم که اگر با این روال در مصرف جغور بغور زیاده روی کنند جامعه با یک شکاف عمیق ناشی از نشنیدن صداهای ملکوتیشان مواجه خواهد شد.
نکته ی مهم دیگر اینکه در این اثنا یکی از اصلی ترین معیار ها و شروط خود را برای ازدواج معرفی می کنند که اگر جوانان به این امر دقت کنند آمار سرسام آور طلاق حداقل به نصف کاهش پیدا می کند و آن این است که این بزرگواران به دختر مورد علاقه شان می فرمایند: دوست دارم جغور بغورو خیلی خوب درست کنی یکی از شرطای ازدواج من همین بوده».
پس از اینکه این نکته ی حیاتی زندگی را آویزه ی گوشم کردم، تصمیم گرفتم برای یادگرفتن طبخ جغور بغور به صورت حرفه ای، هر روز ممارست نمایم.
سپس به سراغ آهنگ دوم از این سه خواننده ی هنجارشکن و انقلابی رفتم؛ آهنگ "مورچه داره". دوستان در این آهنگ اصرار عجیبی دارند بر اینکه خانه ی دختری که به خواستگاری اش رفته اند، پر از مورچه است و همین نکته ی حائز اهمیت را یادآوری می کند که وجود مورچه در خانه ی همسر آینده با عاشق و شیدا شدن پسرک ارتباط مستقیم دارد. اگر خانه ی دختر بدون مورچه باشد، شانسش در این مورد بسیار کم خواهد بود.
این آهنگ تأثیرات عمیقی بر روح و روان و زندگی من بر جای گذاشت؛ از کابوس های شبانه ام در مورد حمله ی مورچههای آدمخوار و ترس و وحشت روزانه ام از یافتن مورچه در درون چشمان، لای کتاب ها، لباس ها و خارش شدید بدن که بگذریم ، یک درس بزرگ به من داد و آن این است که مورچه ها تأثرگذارترین و فراوان ترین موجودات این کره ی خاکی تشریف دارند. علاوه براینکه دقت نظر این انسان های زیرک را به من گوشزد کرد که بین حوادثی که ظاهرا هیچ ارتباطی به هم ندارند هم می توا ن روابط علی و معلولی عمیقی پیدا کرد؛ مثلا اینکه می فرمایند: آخه این درسته که ماشین بابات پورشه باشه، توی چائیتون مورچه باشه» ! این آهنگ نکات فراوانی دارد که از حوصله این بحث خارج است.
اما آهنگ سوم که خود سراسر مفاهیم است آهنگ جذاب شله شله» می باشد. این سه برادر دوست داشتنی به من این درس را دادند که وقتی در یک جشن عروسی شرکت می کنم نباید سهل انگار بوده و فقط یک گوشه تماشاگر باشم، بلکه عقل حکم می کند که حتما به" قشنگ بودن عروس" و "خوش آب و رنگ بودن داماد" اذعان داشته باشم و به هیچ وجه اجازه ندهم خدای ناکرده دستانم "شُل" شوند وگرنه با هجمه ای از فریادهای "شله شله شله شله شله" مواجه خواهم شد! اما نکته ی مهم تر فلسفه ی خواندن این آهنگ اخیر است. من برای اولین بار با شنیدن آن از فرط تعجب چنان سرمست شدم که در حال ریسه رفتن مچم توسط برادر همیشه در صحنه گرفته شد و وقتی به خود آمده و دلیل سرورم را توضیح دادم، نکته ی مهمی به من گوشزد کرد. او گفت اگر فلسفه ی این آهنگ را می دانستی الان اینطور نمی خندیدی. این آهنگ برگرفته از شادی عمیق دختری است که از پروسه ی جانفرسای یافتن شوهر سربلند بیرون آمده و روز عروسی اش دست افشان و پایکوبان فریاد برمی آورد که عروس چقد قشنگه. و دیگران را به خاطر شل بودن دستانشان سرزنش می کند و بقیه ی ماجرا که خودتان مستحضرید. این خوانندگان از این ماجرا الهام گرفته اند.
اما پس از گذشت تقریبا یک سال این عزیزان به همان مورچه داربودن خانهی معشوقه بسنده نکرده و اینبار طی مکاشفات خود پی برده اند که خانهاش سوسک هم دارد و با این کشف بزرگ ترانهی باشکوه "شما خونتون سوسک داره" را برای مریدان سینهچاک و هواخواهانشان روانهی بازار نمودند. از عمق مفاهیم این ترانه هر چه قلمفرسایی کنم، نمیتوانم حق مطلب را ادا نمایم. مثلا شما فکرش را بکنید یکی از این سه عزیز، عاشقی سینهچاک را که به وصال معشوق رسیده با لحنی بازجویانه مورد بازخواست قرار داده و از او می پرسد: شما خونتون سوسک داره؟ و بدون اینکه منتظر پاسخ بماند، همینطور به رگبار سؤالش میگیرد و از ویژگیهای همسرش میپرسد که خانومت دوست داره هی پشت هم میگه به شما جیگری من میمونی یا نه؟» اینجا معشوق که دستپاچه شدن همسرش را دیده است چهار دست و پا میپرد وسط و پاسخ میدهد که: بله بله بله بله ».
اینبار میپرسد: " عاشق من میمونی یانه" ( یعنی شما باید سریع در ذهن خود تجزیه تحلیل کرده که پرسشگر از عاشق میپرسد که آیا خانم شما از شما در مورد اینکه عاشق او میمونی یا نه پرسش میکند)
دوباره خانم وارد کار میشود: " بله بله بله"
همچنان ادامه میدهد:
_ تو نفس من میمونی یا نه؟
+ بله بله بله بله.
سپس کارآگاه تیزبین و زیرک با این پرسشها به سرعت نتیجهگیری میکند که :
_ ولی شما خونتون سوسک داره!
خانم که با این حجم از ت و کیاست مواجه شده، انکار نکرده و به سرعت اقرار میکند :
+ بله بله بله بله.
_ آره شما خونتون سوسک داره
+ بله بله بله بله.
در این حین کارآگاه که از عمق صداقت معشوق ، به وجد آمده و گویا چشمانش هم خالی از چاشنی هرزگی نبوده است رو به دختر کرده و میگوید:
_ یه سوسک مشکی می بینم
بهترین تیپ تو رو تریپ مشکی می بینم
بری از رفتن تو میمیریمو حوری بهشتی می بینم
(حالا اینکه عاشق با غیرت، در آن لحظه چرا چون شلغم ماتش میبرد که تا پایان این ماجرا صم بکم عمی به ربوده شدن عشقش زل زده و عملا هیچ علامت حیاتی از خود نشان نمیدهد، خود از مبانی سوررئالیستی این ماجراست که البته با پایان بازش قضاوت را به عهدهی خواننده قرار داده است)
سپس شروع میکند برای معشوق از مشکلاتی که در زندگی کمرش را خم کرده میگوید:
اعصابم سوسکی شده
اینستامم سوسکی شده
ترانه هام مورچه ای بود، حالا دیگه سوسکی شده
سپس به منظور خودلوسکردن و اینکه دخترک از ترس به او پناه ببرد پشت سر هم تن و بدن او را لرزانده و او را تهدید میکند که:
سوسکه بیا سوسکه بیا سوسکه بیا
سوسکه بیا سوسکه بیا سوسکه بیا
در ادامه یک فرد سومی وارد کار میشود که کم و کیف و هویتش نامعلوم بوده و گویا حکایت از همان مثلثهای عشقی حیرانکننده دارد:
زکریا : عزیزم تو میدونی دل من بیماره
بی تابه شبا از ترس یه سوسک بی خوابه بیداره
آخه این سوسکیه که دم خونه همه می خوابه
پس از آن ترانه به وادی رئالیسم انتقادی وارد گشته و اینگونه از مشکلات اجتماع و دردهای توده پرده برمیدارد:
مهمونیا سوسک داره
توی ماشینا سوسک داره
همه جا سوسک داره
توی کمدا لای لباسا
شنیدم تازگیا توی چشاتم سوسک داره
دوست داشتم همهی ترانههای این سه عزیز را با هم تحلیل کرده و از مفاهیم عمیق و مسحورکننده آنها فیض ببریم؛ همان معارف ملکوتی که اشعار ناب کسانی چون مولانا و حافظ و سعدی در مقابلشان لنگ میاندازند، و البته چنین قیاسی در مقام عظمت این ترانهها نیست. اما چه کنم که وبلاگنویسی و انتقادهای کاملا بهجای دوستان عزیز، دست و بالم را برای اطناب بدجوری بسته است. لذا پیشنهاد میکنم این ترانههایی که نام میبرم را حتما خودتان با طیبخاطر و آرامش به گوش جان نیوش کرده و در ملکوت سیر نموده و دمی به سماع و پایکوبی بپردازید. اینهایی که میگویم را اصلا از دست ندهید، فقط برحذرباشید از اینکه این ترانهها را در جمع یا محل کار یا جایی که ملت حضور داشته باشند، نشنوید؛ که بنده هیچ تضمینی برای زیر سوال نرفتن آبرو و حیثیتتان ندارم. نام این ها را برایتان گلچین کردم، نصف عمرتان بر بادهاست اگر گوش جان نسپارید :)
ترانهی "مادرشوهر"
تخم دو زرده
شاباش شاباش
بپر بپر
منو عشقم شما همه
عروسی
تشت شیر
رقص چاقو
+آسمان را میبینی چه زیباست! شبی زمستانی با این همه ستاره دیوانهکننده نیست؟
- بله همینطور است!
+ فقط همین؟ " بله همینطور است" ؟! چرا ذوق مرگ نمیشوی؟
- خب مگر همینطور نیست؟! ذوق زده شدم اما ذوق مرگ را دیگر شرمنده، آنقدر چیز عجیب و غریبی نیست که ذوقمرگ شوم!
+ خیلی خب ولش کن اصلا. تا حالا فکر کردی زندگیهای ما بیشتر از همه چه کم دارد؟
- اوهوم. خب، آرامش. یا عشق. یا شاید جنون!
+ همان آخری را یکبار دیگر تکرار کن.
- جنون؟ جنون را میگویی؟
+ بله، آفرین. جنون. اگر مجنون شوی، عاشق میشوی و تا عشق را در زندگی نیابی، رنگی از آرامش نمیبینی. اما میتوانی یک مصداق از جنون مثال بزنی. کی میتوانی خودت را مجنون بنامی؟
- راستش. نمیدانم، یعنی میدانم ها، اما نمیتوانم توضیح بدهم. شاید مجنون کسی است که بر خلاف جریان آب شنا میکند، یا کسی است که سختترین کارهای ممکن را به راحتی انجام میدهد، اما راحتترین کارهای دیگران برایش سخت است. احساس میکنم کسی است که چشمانی تیزبین و نافذ دارد، نگاهش به افقهای دور است نه همین چند قدم جلوی پا.
+ بابا باریکلا سمیرا . کم کم داری راه میافتی، هنوز هم میتوانم به تو امید داشته باشم، آنقدرها هم بی استعداد نیستی
- هیچ وقت نفهمیدم کی تعریف می کنی، کی مسخره؟!
+ اما منظور من از جنون در این لحظه چیز دیگری است.
تو صبحها کی از خواب بیدار میشوی؟
- خب معمولا یک ساعت یا یک ساعت و نیم پیش از طلوع آفتاب.
+ آیا پس از بیدار شدن، از اینکه دوباره چشم باز کردی شگفت زده میشوی؟
- راستش نه، آن زمان فقط در حال خاموش کردن آلارم گوشی و پیدا کردن دست و پا، هویت و موقعیت جغرافیایی ام بر روی این کره ی خاکی هستم!
+ آیا برای دیدن مراسم باشکوه طلوع خورشید برنامهای داری؟
- برنامه؟ یکی دو بار برای دیدن طلوع به بالای پشت بام رفتم و چند بار هم پشت پنجره طلوع را میدیدم و بعد هم که دیگر هیچ؛ معمولا آن زمان بیکار نیستم، یا مینویسم یا می خوانم یا در حال فکر کردنم و وقت نمیشود برای بالا آمدن و دیدن خورشید مراسمی به پا کنم.
+ برای غروب چطور؟
- برای دیدن غروب البته وقت بیشتری صرف کردهام، اصلا غروب حال و هوای عجیبی دارد، اما خب آن هم همیشگی نیست.
+ برای جنبههای دیگر زندگی چطور، مثلا از نماز خواندن لذت میبری، یا دیدن پدر و مادرت ذوقزدهات میکند، یا مثلا با دیدن مخلوقات و جهانیان چقدر خرّم میشوی؟ یا اصلا برای همین پدیدهی "دیدن" که از صبح که چشمانت را باز میکنی همراهت است، چقدر در دلت قند آب میشود؟ از اینکه هر روز انقدر سعادتمندی که میتوانی دانستههایت را در اختیار موجودات شگفتانگیزی چون نوجوانان قرار دهی، چقدر لبریز از شوق میشوی؟ درختان، پرندگان، آسمان، ابر، باران دیوانهات نمیکنند؟
- نماز که اصلا حرفش را نزن؛ با گفتن الله اکبر، می روم روی دندهی اتومات و در عالم اوهام، خیال، افکار، گمشدهها تا میتوانم گاز میدهم و آخرش که با "وَبَرَکاتُهُ"، ناخودآگاه ترمز کرده و به خودم میآیم. راستش این چیزهایی که میگویی را خیلی نمیفهمم. یعنی در طول سال ممکن است اگر دری به تخته بخورد و حال و احوال روحی و زندگیام روبراه باشد، با دیدنشان کمی کیفور شوم و سر حال بیایم اما از تو چه پنهان تا حالا برای درخت و گنجشک دیوانه نشدهام. البته از دست همان بچههای گودزیلا و زبان نفهم که باید مدام با آنها سر و کله بزنی، کم دیوانه نشدهام اما تا حالا تا این اندازه به این چیزهایی که تو با آب و تاب، تعریف می کنی، فکر نکردهام. یعنی برایم عادی شدهاند.
+ بله. مسأله این است . همین "عادت". هر زمان که عادت، سایهی سنگین و غبارآلوش را بر سر زندگی کسی میاندازد، ذوق و شوق زندگی از سوی دیگر به زیر نور آفتاب پناهنده میشود. جنون با عادت، سنخیتی ندارد. عادتی که مثل آوار روی سر زندگیهایمان خراب شده و قوهی ذوقمان را به کلی از کار انداخته است. بیحس شدهایم. همه چیزمان خودکار پیش میرود و یقهی ما را گرفته و به دنبال خود میکشاند. ذوق نمیکنیم، توی دلمان قند آب نمیشود حتی گاهی اصلا نمیبینیم و نمیشنویم.
- باز هم نمی فهمم! در این دوره زمانه ملّت کلاس عادتسازی برگزار میکنند و کتاب مینویسند و هر جا که میروی، صحبت از ساختن عادات مؤثر برای یک پله بالاتر رفتن و زندگی بهتر است، آن وقت تو از عادتسوزی میگویی؟
+ عادتسازی پلهی اول تغییر است، من از پلهای بالاتر از آن که به قول تو عادتسوزی است، حرف میزنم. بگذار واضحتر بگویم تو باید در وهلهی اول با یک رفتار یا کار مأنوس شوی، پس از آن باید هر بار یک پله بالاترش بکشی تا دست و پایت در تارعنکبوت تکرار و عادت گیر نیفتد. تو گفتی که چند ماه برای سحرخیز شدن تمرین کردی تا توانستی در زندگیات تثبیتش کنی. اگر هنوز هم هدفت صِرف سحر بیدار شدن باشد، مطمئن باش که باختهای. هر روز باید به بیداریات یک رنگ و معنا بدهی.
برای جنون باید ذوق از کارافتاده را به کار انداخت. حالا در این شب معرکه، دوست داری برای سر ذوق آمدنت شعری زیبا بخوانم؟
- میدانی که شعر در هر زمان و مکانی سر ذوقم میآورد. البته که دوست دارم
+ چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم.
- تمام عبادات ما عادت است،
به بی عادتی کاش عادت کنیم.
- چه اشکال دارد پس از هر نماز،
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
- به هنگام نیت برای نماز،
به آلاله ها قصد قربت کنیم.
- چه اشکال دارد که در هر قنوت،
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟
- چه اشکال دارد در آیینه ها،
جمال خدا را زیارت کنیم؟
- مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر یکی حکم کثرت کنیم؟
- پراکندگی حاصل کثرت است،
بیایید تمرین وحدت کنیم.
-وجود تو چون عین ماهیت است،
چرا باز بحث اصالت کنیم؟
- اگر عشق خود علت اصلی است،
چرا بحث معلول و علت کنیم؟
- بیا جیب احساس و اندیشه را،
پر از نقل مهر و محبت کنیم.
- پر از گلشن راز، از عقل سرخ،
پر از کیمیای سعادت کنیم.
- بیایید تا عین عین القضات،
میان دل و دین قضاوت کنیم.
- اگر سنت اوست نو آوری،
نگاهی هم از نو به سنت کنیم.
مگو کهنه شد رسم عهد الست
، بیایید تجدید بیعت کنیم.
- برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوت کنیم.
- بگو قافیه سست یا نادرست،
همین بس که ما ساده صحبت کنیم.
- خدایا دلی آفتابی بده،
که از باغ گلها حمایت کنیم.
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم…
مرحوم قیصر امین پور
گاهی از بودن زیادِ از حد خودت، نفسات میگیرد. جایت را تنگ کردهای. مدام به خود میگویی کمی آنطرفتر بنشین دارم خفه میشوم. اما او مثل بختک به زندگیات چسبیده. بیخ ریشت را گرفته و با آن چشمهای از حدقه در رفته و بازار شام افکار و لبخند مضحکش زل زده به چشمهایت.
به صرافت میافتی که خِرش را سفت بچسبی و بگویی خواهش میکنم کمی نباش، یا حداقل آن طرف را نگاه کن، دِ آخر پدر آمرزیده، محض رضای خدا هم که شده لااقل این نیش ات را ببند! این را هم نمیتوانی! و او باز هم لبخندش، لبخند زشتش را تحویل ات میدهد و حتی وقیحانه این بار چشمهایش را تیزتر کرده و شروع میکند به ویز ویز کردن دم گوشات.
گاهی فقط و فقط میخواهی کمی دور شود، کمی نبینیاش، کمی نباشد، تا در تنهایی نفسی بکشی. از سر و صداها و ابراز وجودهایش به تنگ آمدهای. میخواهی حالا که او نمی رود و دست بردار نیست، خودت بار و بنهات را جمع کنی و بروی. بزنی به دل جاده. مقصدش اصلا مهم نیست. اصلا هر جا. فقط میخواهی تخته سنگی بلند داشته باشد بر روی ساحلش، آسمانش سرخابی، ابرهایش تکه پاره، خورشیدش مردّد در ماندن یا رفتن، امواج دریایش آرام، هوایش سرد، موسیقیاش بیوقف؛ ترجیحا "از آن آوازهای مانده در گوش صدفها با همنوازی طنینِ سازِ باران"، به وسعت یک ساحل تنهایی؛ البته نه از آن قسم تنهاییهای لَزِج و چندشآوری که هر روزه در میان آدمیان داری. فقط همینها را داشته باشد کافی است. آهان یک چیز دیگر ؛ داشت یادم میرفت؛
یک دفتر و قلم و غزلیات شمس هم روی همان تخته سنگ باشد. عالی شد. چیز دیگری لازمم نمیشود .
دلم هوس کرده. هوس ساعتها و روزها مات و مبهوت ماندن در خلوتِ سکوت.سکوتی که صدای امواج و مرغان دریایی عمیقترش کرده باشد.
همین!
خلوتی خواهم گزیدن زین هیایوی نهان
لیک اینجاها و آنجاها و هر جا را چه سود
خلوتی خواهم که پر باشد ز عطر جَلوتش
با مشامی که ندید از کوی او بویی چه سود
بر در دل ایستادن نیزه بر دست و پریشان
سدْ رهِ اغیار، ازو نقشی ندیدن را چه سود
خواب ناگه خیمه زد بر سرسرای دیدهام
از پیاش رؤیای دیدن تا نجستن را چه سود
بازهم دیده به راه و خیره بر هر چشم مست
نیست اما پرتویی از نار حیرانش چه سود
گشتم آخر بیخود و سرگشتهی هر برزنی
گمشدن در کوی او، راهی نبردن را چه سود
+ ببخشید خانووم.
_با من بودید؟
+بله با شمام، میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
_خواهش می کنم بفرمایید.
+ خانوم من عاشق شما شدم. میشه این شماره رو داشته باشید؟
_چی شد؟ حالتون خوبه؟ به همین سرعت که از کنار هم رد شدیم؟ با همین یه نگاه؟
+ خانوم عشق که این حرفا سرش نمیشه!
_
+
.
.
.
**********
جریان عشق جاری شد؛ به همین سادگی به همین خوشمزگی! اصلا این عشق است یا نه؟
عشق. عشق. عشق. کدام واژه می تواند تا به این حد پر از ابهام و اما و اگر باشد؛ یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است»(حافظ) اصلا عشق را خود صد زبان دیگر است».
شاید همین رازآلود بودنش باعث شده که بیشترین قربانی عصر حاضر همین واژه باشد. یک زمانی آنقدر اُبهت و جذبه داشت که کسی نمی توانست آن را بر زبان بیاورد. شاعر دو ساعت با خودش کلنجار می رفت و این پا و آن می کرد تا برای حسی که واقعا هم چیزی جز عشق نبود و عملا بیچاره اش کرده بود، غزلی یا بیتی بسراید، آن وقت پس از چند روز دست و پا زدن می گفت :
هرچه گویم عــشــق را شرح و بیان/ چون به عــشــق آیم خجل مانم از آن
اصلا می شود عرق پیشانی، لرزیدن صدا، تالاپ تولوپ قلب، سرخ شدن گونه های شعرای قدیم را وقتی از عشق می گفتند در اشعارشان مشاهده کرد.
البته درمورد کسانی چون مولانا که یک دیوانگی علنی هم داشتند، این قضیه کمی فرق می کند، وقتی از عشق می گوید کاملا متوجه می شوی که مستی عشق به کله اش زده و درحال انجام حرکات موزون، ابیاتی هم می نوازد تا بزمش بی ساز و آواز نباشد. مثل وقتی که می گوید:
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگر بار
خامش که اشارت ز شه عشق چنین است
کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار
یا وقتی که سر از پا نشناخته می گوید:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
یادش بخیر، شما یادتان نمی آید اما عشق هم یک زمانی برای خودش ابهت و حرمتی داشت؛ همان زمانی را می گویم که باید حافظ باشی تا بتوانی بگویی؛
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد
اما جذبه ی زیادی هم همیشه خوب نیست، اقتدار بیش از حد و دیکتاتوری بی حد و مرز هم بالاخره روزی در هم شکسته می شود. کافی است نگاهی به تاریخ بیندازیم تا عاقبت نافرجام کسانی که زیاده از حد پایشان را از گلیم قدرتشان دراز می کردند، ببینیم و عبرت بگیریم.
. عشق هم از آن بالانشینانی بوده که از بد روزگار، ایام پادشاهی اش به سر رسید و با آن همه دَبدَبه و کَبکَبه، چه بی رحمانه از عرش به فرش کشیده شد. شاید خودش هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که به جای آنکه او دیگران را به زانو درآورد، به چنان روزی بیفتد که نه تنها هویتش را انکار کند که حتی اگر به اسم عشق» صدایش بزنی، جیغ و داد به پا کرده و یک گوشه خودش را پنهان می کند.
عزیزان دهه هشتاد و نود، همان مجاهدانی هستند که این انقلاب عظیم را طی این چند سال اخیر به پا کردند و از حق نگذریم، با چنان هنرمندی، عشق دیکتاتور را از اریکه ی قدرت به زیر کشیدند که تمام مؤثران، تحلیلگران اجتماعی، مورخان و حتی انقلابیون جهان را انگشت به دهان و یک لنگ در هوا به تماشای هنرنمایی خود، واداشتند.
اینان که ابتدا تمام زیرساخت های این مفهوم عظیم و والای عشق را در هم شکستند و پس از به زانو در آوردنش، کمرش را شکسته، هویت و نام و نشانی جعلی به گردنش آویخته و دست و پا بسته بر پشت الاغی روانه ی ناکجاآبادش کردند تا جایی که دیگر کسی رد و اثری از آن پیدا نکند.
البته مسلم است که این انقلاب یک شبه رخ نداد و عوامل بسیاری دست به دست هم داد تا به این نقطه از تحول و دگرگونی برسیم. آخر نمیشد در این عصری که سرعت، شتاب، پیشرفت تکنولوژی، حرف اول را می زند، با چیزی که متعلق به قرن های گذشته است، زندگی کرد. دیگر وقت آن رسیده بود که تعریف عشق به روز شود. از آن اُمُل بازی های عهد قجر بیرونش آورد و بتوان همین امروز رویش حساب کرد. این دوستان انقلابی اینگونه می گویند که؛
خیلی از مفاهیمی که از عشق های آتشین قدما به گوشمان خورده بود، دیگر در دنیای امروز محلی از اعراب نداشت. مثلا عشق آن باشد که حیرانت کند/ بی نیاز از کفر و ایمانت کند» انصافا انسان این روزها با این همه مشکل و پیچیدگی زندگی و تورم و ارز و قرض و وام و سگ دو زدن برای یک لقمه نان، دیگر حیران شدن آن هم برای عشق را چگونه هضم و جذب کند؟! خودش همینطوری حیران و بی نیاز از کفر و ایمان شده است دیگر جایی برای عشق و این اراجیف باقی نمی ماند. یا مثلا قدمایی که خوشی زیر دلشان زده بود می گفتند:
عشق هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
آخر در این دنیای پر از رنگ و نقش که کافی است لب تر کنی تا از هر نوعش را داشته باشی، مگر عقلمان پاره سنگ برداشته که چشم از این رنگ ها برداریم و عشق را در بی رنگی پیدا کنیم؟! چه مسخره! اصلا وقتی همه رنگین کمان شده اند، من چرا از این قافله عقب بمانم و در بیرنگی خودم تا آخر عمر به تنهایی محکوم شوم؟ من هم می روم به دنبال غوطه ورشدن در دریای رنگ ها تا همرنگ جماعت شوم.
علاوه بر این وقتی قرار است همه جا رنگی شود، وقتی حرف از تعدد است و تنوع، دیگر نمیتوان عشق را به یک شخص یا یک چیز خاص محدود نمود و همه ی عمر و جان را به پای همان یکی ریخت. این اصلا مفهومی ندارد. کجای این عجیب و غریب است که عاشق، یکی باشد و معشوق متعدد. چرا نباید در آنِ واحد هم دیوانه ی مریم باشی، هم شیدای شیرین، در همان حال برای آرزو بمیری، از عشق لیلا سر به کوه و بیابان بگذاری، شام را با پروانه در کنار شمع های روشن در تاریکی صرف کنی و نهار را در کوه و طبیعت با هستی باشی. صبح را با خورشید بگذارنی و شب را با مهتاب و در همان حال عشق اول و آخر و سلطان غمت مادرت باشد. چرا ما گاهی آنقدر افکارمان سطحی و منجمد می شود که نمی توانیم با پیشرفت های روز فکرمان را رشد دهیم و با جریان آب زمانه، جریان پیدا کنیم؟!
قدما چقدر عقب افتاده و جوگیر بودند که وقتی عاشق می شدند، خودشان را هم فراموش کرده و قید همه چیز را می زدند؛
در رخ آینه ی عشق ز خود دم نزنیم / محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم» واقعا که ذهن آنها را تار عنکبوت گرفته بود که توان برقرار کردن تعادل و تناسب بین عشق یا عشقها» با زندگی عادی» را نداشتند؟ فکر می کردند عشق که آمد، جان باید کاسه و کوزه اش را جمع کند، یا حداقل دیوانه شود یا دستِ کم به پرواز درآید؛
آن جای که عشق آمد، جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آنجا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق، در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از برون باشد
چه انسان های شیرین عقل و کوته نظری بودند این قدما که با عاشق شدن بر رسوایی خود می کوبیدند، اصلا جوگیر تر از آنان وجود نداشته؛
عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن
اصلا آنقدر کولی بازی در می آوردند که عشق بیچاره خودش به زبان می آمد و می گفت غلط کردم دست از سرم بردار چه از جانم می خواهی، بیا آمدم:
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ نگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
وقتی عشق می آمد مثل ندید بدیدها چنان به دست و پایش می افتادند و سفت آن را می چسبیدند که گویی می خواهد فرار کند و اگر برود دیگر قحطی عشق پدید می آید:
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
این هم به این دلیل بود که فریب حرف های صد من یه غاز عشق را خورده و شنیده بودند که :
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها
خلاصه در دیوانه بازی هایشان مدام افسانه ساختند و اراجیف بافتند و دیگران را هوایی کردند که این عشق اکسیر جوانی است و پیر را جوان و حتی مرده را هم زنده می کند و این مزخرفات را به خورد خلق الله دادند تا کمتر آنان را دیوانه بخوانند:
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
*
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گرچه پیرم
این هذیان گویی هایشان تا آنجا کشیده شد که یک بار می گفتند از عشق مردیم یک بار فریاد می زدند که عشق ما را زنده کرد:
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد
*
چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده
یک سری دیوانه دیگر هم بودند که سینه سپر کرده تا عشق این افتخار را نصیبشان کرده و خونشان را بریزد تا جشن و سروری به پا کنند:
عشق چو قربان کندم، عید من آن روز بود
ور نبود عید من آن، مرد نیم بلک غرم
خلاصه هی گفتند و گفتند تا عشق را به روزی درآوردند که کسی جرأت نزدیک شدن به آن را نداشته باشد. حتی کسی نتواند نامش را بر زبان بیاورد. خدمتی که ما به جامعه ی بشری کردیم، کم خدمتی نبود. ما آمدیم و تمام این اما و اگرهای عشق را که باید هفت خوان رستم برایش طی می شد، از بین بردیم و نام بامسمّای عجق» را بر آن نهادیم. نامی که نه سنگین و فخیم است نه پر از ابهت و رعب. به سادگی و بدون کمترین اتلاف وقت و انرژی بر زبان جاری می شود. امتحان کنید همه با هم بگویید : عجق». ببینید چه راحت و زیبا! چه سریع و برق آسا.
دیگر نیازی به دست و پا زدن برای تلفظ عـــــــشــــــق» نیست. تازه جالب تر از این، هماهنگی لفظ با معناست. معنای عجق» با همان سرعت تلفظش قابلیت تحقق را نیز دارد؛ مانند یک نگاه به عکس پروفایلی، انتشار یک استوری که دل از همه ببرد، یک بار از کنار هم رد شدن در خیابان، دیدار در تاکسی، خرید از یک مغازه، گره خوردن نگاه ها به هم در حین بالا، پایین شدن از پله برقی و. هر چیزی که به فکرتان برسد، هر موقعیتی که تصورش را کنید قابلیت ایجاد عجق» را دارد، حتی راحت تر از این حرف ها.
مهمترین نکته ی قابل تحسین عجق» که در عشق» وجود نداشت، سرعت خاموشی آن است. دیگر نیازی به کشت و کشتار و جنون و سر به کوه و بیابان گذاشتن برای فراموشی نیست، بلکه طرفین عجق، در هر زمان و مکانی که اراده کنند با گفتن واژه ی اجنبی کات» (که معادل فارسی که گویای این مفهوم باشد برایش پیدا نکردم) می توانند رشته ی حیات عجق را قطع کرده و بدون اینکه خونی از دماغ کسی ریخته شود، به راحتی آب خوردن جریان عجق تازه ای را برقرار نمایند.
آنکس که نداند و نخواهد که بداند / حیف است چنین جانوری زنده بماند
پیش نوشت:
بهانه ی نوشتن این مطلب، پست "یک متن جدی دوستانه" از وبلاگ پارادوکس و اتفاقی بود که امروز شاهدش بودم وگرنه با خود عهد کرده بودم که در ارتباط با چیزی که خودم نمی دانم، و پر از علامت سوالم، اظهار فضل و نظر نکنم، اما گاهی، اتفاقات پیرامون راهی جز نوشتن برای آدم باقی نمی گذارند.
یک عمر به گوشمان خواندند که تو مسلمانی و ما هم بیچون و چرا پذیرفتیم. اوایل، شاید چراهایی هم برایمان مطرح میشد اما رفته رفته، دیگر وقت چرا گفتن هم پیدا نکردیم و گفتیم حالا که همه میگویند همین است و خوب است، پس حتما خوب است، ما بهتر است به زندگی خودمان برسیم، کنه و حقیقتش را به اهلش میسپاریم که بروند و بجویند. بعد میرویم از آنها میگیریم، ما را چه به این حرفها و این لقمههای گندهتر از دهان.
حتی بدتر از این هم، کسانی دیده شده اند که برای حقهایی که برای دیگران به اثبات رسیده، نه برای خودشان، سر و گردن هم میشکنند و با یک زره آهنین تعصب، نه تنها در مقابل تفکر خودشان که جلوی تفکر دیگران را هم سد می کنند. اینان از دین چنان بت فولادین و وحشتناکی ساختهاند که نه تنها کسی با دیدن دینداریشان دلش پر نمیکشد، که چنان بنی بشر را فراری میدهند که اگر کلاهش هم آن طرفها بیفتد، محال است آفتابی شود. همانهایی را میگویم که صبح تا شب حسابگرانه و تسبیح به دست، بندگیهایشان را به خدایی که بیحساب میبخشد، .یادآوری کرده و تعداد حوریها و باغهای بهشتیشان را به رخ جهنمیهایی چون من میکشند که بدبخت کجای کاری! ببین من در این هستی چه جایگاهی دارم و تو چه دون مرتبه ای، خحالت بکش و به خود بیا.
راستش را بگویم خود من به شخصه که بینشان بوده و هستم، از دینشان میترسم، از خدایشان وحشت دارم، از آئینهای پر از تکرار و بی روحشان حالم گرفته میشود و از هم کلامی با آنها احساس اضطراب و ملالت پیدا می کنم و ذره ای آرامش و اطمینان از وجودشان تا به حال نیافته ام. چه رسد به بیچارهای که از دین و آئینشان بیاطلاع بوده و میخواهد با دیدن اینچنین مسلمانانی اسلام بیاورد .
من نه ادعایی دارم، نه قصدم متهم کردن دیگران است و نه اینکه میخواهم از اشکال و اقسام تزویر و ریا و رنگها و بوهایی صحبت کنم که به نام دین برای خیلیها نام و نان آورده و همچنان هم میآورد. به من ربطی ندارد، حسابشان هم با خدای خودشان است. نه آنقدری دینشناسم که بخواهم ادعا کنم دین چنین است و چنان نیست، خدا این را گفته و آن را نگفته، نه مانند خودشان قصدم امر به منکر و نهی از معروف است (امر و به معروف و نهی از منکرشان جز همین که گفتم نتیجه ی دیگری تا به حال که در پی نداشته) فقط به عنوان شخصی که از مؤمن و کافر بودنش جز خدا کسی آگاه نیست و تنها هویتش، در به در به دنبال حقیقت بودن است، گاهی واقعا برایم سوال پیش میآید که چطور میتوانیم ادعای مسلمانی کنیم درصورتی که هنوز حتی یک دور کتاب خدا را بدون در نظر گرفتن ثواب و پاداش و فقط برای فهم و شناخت مطالعه نکرده باشیم؟ چگونه قرآن میخوانیم و این سخن را که هر چند آیه یک بار به شیوههای مختلف تکرار میشود، نمیشنویم؛ افلا یتدبرون، افلا یعقلون، افلا یتفکرون،، افلا یتأمّلون های قرآن را نه میشنویم و نه میبینیم. تفکر را که اصل، اساس، پایه و محور دین است، تعطیل کرده و تنها به تعصب، سفت و سخت چسبیدهایم که بیشتر اوقات حتی دلیل و منطقش را هم نمیدانیم(که البته اگر دلیل و منطق بردار بود، دیگر تعصب نبود). چطور میتوانیم گمان کنیم که انسان جاهلی که بر جهل خود فخر میفروشد و اصلا نمیخواهد که بداند، میتواند مؤمن باشد؟!
یک جایی هست که میتوان همه ی این حالات را در نظر گرفت که:
آنکس که بداند و بخواهد که بداند خود را به بلندای سعادت برساند
آنکس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به مقصد برساند
آنکس که نداند و بخواهد که بداند جان و تن خود را ز جهالت برهاند
:اما یک واقعیت انکار نشدنی دیگر هم که وجود دارد این است که
آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند
باز هم چنین شخصی قابل تحمل است اما این یکی را کجای دل میتوان جا داد:
آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند
اما از این هم بالاتر، آن بزرگوار دوست داشتنی است که نداند و نخواهد که بداند اما در عین حال خود را علامه ی دهر نیز بداند؛ جامعه ی ما هر چه که نداشته باشد الحمدلله از این عزیزان دل در هر حال و مقامی به وفور دارد. از همان اول هم روی سخن من چنین اشخاص نازنینی هستند که دو پای خود را در لنگه کفش پوسیده ی جهالت فرو برده و حتی اجازه نمیدهند کسی دستشان را بگیرد. در حالی که لنگان لنگان به زور چند قدم برداشته و به سرعت با فرق سر به زمین گرم اصابت می کنند، اصرارشان بر این است که محکم تر و استوارتر از خودشان کسی راه رفتن نمی داند و همه گمراهند و تنها راه بلد موجود بر سراط مستقیم خودشان هستند. (خدا هم درموردشان میگوید: یحسبون انهم یُحسِنُونَ صُنعا ؛ تنها گمان میکنند که کار نیک انجام می دهند) و حتی هنگامی که زمین بر ملاجشان کوبیده شود، باز هم به خود نیامده و این سرشکستنها را به ناف تقدیر و رضای خدا میبندند.
این همه روضه خواندم که بگویم، اگر چه تا زمانی که بچه بودیم، بچه بودیم و این چیزها سرمان نمیشد، بعدها مدرسه و دانشگاه و معلم و خانواده و همه و همه کمکاری کردند و کسی توی گوشمان نزد که برو حقیقت را بجو و بشناس و اگر یافتی از آن پیروی کن، وگرنه همچنان جوینده باش که هر چیز که در جستن آنی، آنی. کسی دستمان را نگرفت تا به راه حق راهیمان کند و بگوید هر آنچه دیدی و شنیدی و به خوردت دادهاند را به کلی فراموش کن و مانند کودکی مصرّ و کنجکاو خودت را به آب و آتش بزن و آنقدر لجباز باش که تا به خواستهات نرسیدی، دست از دست و پا زدن و جیغ و داد کردن برندار. همهی اینها قبول. هیچ کس به ما نگفت.
اما از اینجا به بعد زندگیمان را میخواهیم چگونه توجیه کنیم؟ تعطیلی تفکرها را میخواهیم گردن چه بنده خدایی بیندازیم؟
امروز در سالن ورزشی، خانم جوانی به شدت متعصب و متحجر وارد شد و زمانی که ما در حال انجام تمرینات ورزشی بودیم، به یکباره شروع کرد به سینه زدن؛ آن هم چه سینه زدنی! انصافا حسینی سینه می زد! یک لحظه همه جا خوردیم که نکند امروز عاشوراست یا م کبرایی چیزی به پا شده که ما از آن بیخبریم! آخر چه دلیلی داشت آن وقت صبح یک خانم از در بیاید تو و بدون اینکه حتی کلمه ای بر زبان بیاورد، به ضرب شور بر سر و سینه بزند؟! وقتی دیدیم نخیر دست بردار نیست و انگار واقعا خبری شده، مربی به او نزدیک و علت سینهزنی که به راه انداخته را جویا شد و خانم عزیز فرمودند که یک لحظه دلم برای امام زمان سوخت. او منتظر یک یار و اینجا دخترها جمع شدهاند و مشغول ورزش! اصلا دختر را چه به ورزش؟! بعد می گویند چرا امام زمان ظهور نمی کند!
از صبح چهره ی آن خانم و یقینش به حرف هایی که به زبان می آورد، جلوی چشمم را گرفته، این حجم از یقین در تعصب و جمود مثال نزدنی است
دین این روزها بیشتر از هر زمان دیگری نیازمند اصل فراموش شدهاش یعنی "تفکر و تدبر" است. گاهی فکر میکنم اگر تمام عمر باقیماندهام را در جستجوی حقیقت در وادی بی آب و علف هستی، آوارهی کوه و بیابان باشم، ارزشش را دارد که یک لحظه هنگام مرگ، قطرهای از حق را بر گلوی خشکیدهام بچکانند.
پی نوشت:
_ این شعر زیبا (آنکس که بداند.) را به افراد زیادی از جمله ابن یمین، مولانا و ملا احمد نراقی نسبت داده اند، استناد دقیق آن را بررسی نکرده ام.
_ قرار بود این پست یک کامنت باشد برای همان پست وبلاگ پاردوکس، ولی دیدم از پست های بلندبالای خودم طولانی تر شد!
_ در زمینه ی کوتاه نویسی همچنان در تلاشم که لنگان خرک خویش به مقصد برسانم!
پیش نوشت:
نه با خواندن این متن چیزی به دانسته هایتان اضافه می شود و نه با نخواندنش چیزی از دست می دهید. فقط پیشنهادی که دارم این است که فایل صوتی انتهای این پست را از دست ندهید که ارزشش را دارد.
چند روزی است درگیر لبخندها و شادی های مردمم؛ چه در فضای حقیقت و چه مجازش. مفهوم شادی برایم پر از ابهام و پیچیدگی شده. بیشتر از قبل نمیفهممش. خنده های آدم ها برایم غریب است. فریادهای شادی فراوان، اما شادکامی و دلخوشی کیمیا. دلیلش چیست؟
خدا آن روز را نیاورد که دست بر قضا بخواهد مناسبتی و جشنی پیش بیاید، دیگر تا ماه ها نمی توانی در فضای مجازی آفتابی شوی وگرنه هجمه هایی از دورهمی ها، خلوت ها، سفره ها، سفرها -که همگی یک وجه اشتراک دارند و آن هم جمع شدن زوایای لبها در یک نقطه ی مرکزی (که غالبا همه در حال گفتن واژه ی لبو» هستند)- در چشم و چالت فرو کرده و بر سر و صورتت ریخته می شود.
اما به قول شاعر گفتنی اگر این شهر پر از آدم هاست، پس چرا این همه دل ها تنهاست؟! اگر این همه شادی و دلخوشی داریم، پس این آه و ناله ها و افسردگی ها حتما کار آن هایی است که چشم ندارند خوشی ما را ببینند؛ همان هایی را می گویم که هیچ وقت هیچ غلطی نکردند و نمی کنند!
مفهوم شادی به چه معناست؟ چگونه می توان آن را به دست آورد؟ آیا صرفا یک احساس و هیجان زودگذر است که هیچ راهی برای حفظ آن وجود ندارد یا نه می توان آن را در سراسر زندگی برای همیشه حفظ کرد؟ اصلا در دنیای امروز و در جامعه ی ما می شود به معنای واقعی کلمه شاد بود؟. نگرش افراد نسبت به شادی چگونه است؟ شادی را در چه چیزها و چه شرایطی می بینند؟ آیا شادی درونی است یا حتما باید مصداق بیرونی داشته باشد تا بتوان آن را شادی حقیقی دانست؟
همه ی این پرسش ها را یک کاسه و در همین یکی خلاصه کردم که چگونه به معنای واقعی کلمه شادکام و دلخوش می شوی؟»
کاری به تعاریف علمی و شسته و رفته، دیدگاه های فلسفه، علم، دین، جامعه شناختی، روانشناختی و چه و چه نداشتم، فقط می خواستم ببینم مفهوم شادی برای افرادی که به نوعی با آن ها در ارتباطم و شب و روزم را می گذارنم چه شکلی است. می خواستم با مدل ذهنی آدم های دور و برم آشنا شوم نه اینکه صرفا بدانم شاد هستند یا نیستند. چه بخواهیم و چه نخواهیم غم و شادی و این قبیل احساسات، هیجانات و عواطف ثبات و دوام همیشگی ندارند و آدم ها را براساس آنها نمی توان قضاوت کرد؛ اما مدل ذهنی و بینش افراد است که تعیین می کند رفتارها و احساسات غالب از چه نوعی و چگونه باشند. اینکه انسان ها اکثر اوقات شادکامند یا غم کام!
این شد که نظر آدم های دور و اطرافم را در ارتباط با شادی و خوشحالی می پرسیدم؛ البته نه به قصد انجام یک تحقیق علمی و کار میدانی و نه اینکه بخواهم آمار و ارقام ارائه بدهم و عملا در چارچوب پژوهش هایی که مو لا درز دقتشان نمی رود و معمولا از آرشیو مجلات یک قدم هم آنطرف تر نمی گذارند چراکه اساسا برای دوا کردن دردی نوشته نشده اند، تحیلیل گری کنم. فقط میخواستم ببینم دیگران شادی را در چه می بینند؟ مگر این پدیده چیست که در دنیای امروز کیمیا شده و هر کس را می بینی به نوعی در حال چنگ زدن به چیزی است تا اثری از آن پیدا کند و جالب تر این است که آخر سر دست از پا درازتر برمی گردد؟!
از بچه های مدرسه شروع کردم تا رسیدم به دوستان، اطرافیان و خانواده. نظراتشان برایم بسیار جالب بود؛ بچه های دبیرستانی که دخترهایی در محدوده ی سنی 17-16 سال هستند، به ترتیبِ بیشترین نظرات، شادی واقعی را در موارد زیر تعریف می کردند:
_ دورهمی های دوستانه و خوشگذرانی و سفر با دوستان
_ بودن در کنار کسی که عاشقش هستی
_شاد بودن همه ی اعضای خانواده به ویژه پدر و مادر و همه ی اطرافیان
_ سلامتی اعضای خانواده
_ داشتن پول که به طور طبیعی خوشبختی را به همراه دارد
_ زمانی که انسان به همه ی آرزوهایش برسد
_ گوش دادن به موسیقی های مورد علاقه و شاد
_حل شدن این مسأله ی حیاتی که بالاخره در هر موقعیت و شرایطی چی بپوشم؟!» و سِت بودن لباس ها در هر حال.
_ رها شدن از امر و نهی ها و نصیحت های خانواده
_ورزش
_ قدم زدن زیر باران
_ وجود آرامش
_یادگیری مطالب تازه
اما دوستان، اطرافیان و خانواده که بین سنین 25 تا 45 سال قرار دارند، شادی را در به صورت های زیر تعریف می کردند:
_ شادکامی حقیقی و دلخوشی اصلا وجود ندارد
_ زندگی در جامعه ای آرمانی یا همان مدینه ی فاضله
_ هدفمند بودن زندگی و تلاش برای رسیدن به اهداف
_کمک کردن به دیگران و شادکردن آن ها
_ داشتن حال خوب
_ داشتن شغل مورد علاقه
_ لحظاتی که با افراد تأثیرگذار و الهام بخش سپری شود
_ یادگیری
_بودن در کنار دوستان نزدیک و صمیمی
_ بودن در کنار خانواده
_برنامه ریزی های بزرگ و عملی کردن همه ی آن برنامه ها
_ تنهایی
_قدم زدن
_ سلامتی همه ی اعضای خانواده
_خوشبختی فرزندان
_ خواندن کتاب های مورد علاقه
_ازدواج موفق و داشتن یک همراه در مسیر زندکی
_ اتفاقات خوب و دلخواه
_حضور در اماکن مذهبی
_بازی کردن با کودکان
_سفر
_کوهنوردی
_موسیقی
_انجام کارهای هنری به ویژه نقاشی
_عمل کردن به وظایف دینی
_ رسیدن به اهداف
قصد تحلیل و نتیجه گیری ندارم. اینکه به تعداد هر فردی بر روی این کره ی خاکی معنای شادی وجود دارد، نکته ی قابل تأملّی است و با شناخت نگرش افراد نسبت به شادی، علت شادکام بودن یا نبودنشان در زندگی تا حد زیادی برایم روشن شد. من که نظر همه را پرسیدم حیفم آمد نظر خدا را نپرسم سری به کتابش زدم و شنیدم که می گفت : آگاه باش که دوستان خدا نه ترسی دارند و نه اندوهگین میشوند» (سوره یونس/ 62). شادی بالاتر از این هم مگر می تواند وجود باشد؛ اینکه نه غمی باشد نه غصه ای، نه حسرت گذشته نه ترس از آینده و نه تلخی حال. فوق العاده است.
نظر سلطان شادکامان یعنی مولانای جان را هم پرسیدم باز هم با نظرات عجیب و غریبش روانی ام کرد وقتی که می گفت:
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
یا وقتی که شادی اش را که به هیچ چیز و هیچ کس گره نخورده فریاد می زد :
شادم که ز شادی جهان آزادم مستم که اگر می نخورم هم شادم
بیش از این طولانی اش نمی کنم، بقیه اش را می توانید از زبان یکی از مجانین و شادکامان حقیقی این روزگار یعنی استاد محمد جواد اعتمادی در فایل صوتی زیر بشنوید. کسی که وقتی از مولانا میگوید چشمانش برق می زند. من به شخصه چنان شادی از وجود و کلامش دریافت می کردم که از فرط شوق اشک هایم جاری می شد!
دریافت
عنوان: خوشی و شادکامی در نگاه مولانا
حجم: 13.8 مگابایت
توضیحات: دکتر محمد جواد اعتمادی
پی نوشت1. شادکامی برای شما چگونه حاصل می شود؟ شادی را در چه می بینید؟
پی نوشت2. هر چه سعی کردم کوتاه بنویسم باز هم نشد. راهکارهای شما برای رعایت اختصار در نوشتن چیست؟
گاهی تمام وجودت به یک شوک نیاز دارد تا حال و هوایت را به تمامی عوض کند. زمانی که تحلیلهای ذهنی و واقعیت زندگیات با هم نمیخوانند، یک جای کار افکارت می لنگد که حتی خودت هم نمیدانی دقیقا کجای کارش. بهم ریختهای اما نمیدانی چرا. یک فریادِ به بند کشیده شده را در وجودت می شنوی؛ مثل خوره به جانت میافتد اما جایی برای رها کردنش پیدا نمیکنی. آرام و قرار نداری. نه در پشت بام و زیر باران بند میشوی نه در چاردیواری خانه.
هم احساس می کنی گرمایی آزاردهنده یقه ات را سفت چسبیده و دست بردار نیست، هم در کنار بخاری پناه گرفته ای و نشسته، چرت میزنی و با هر بار سراسیمه از خواب پریدن، چشمت به کتاب باز روی پاهایت میافتد، چند صفحهای تورق میکنی و دوباره کلمات را تار میبینی و با صورت به روی کتاب میافتی. دقیقا خودت هم نمیدانی فازت ماذا است؟!
شروع میکنی به نوشتن و تا میتوانی و فریاد در گلو داری بر سر و صورت کلمات بیچاره میزنی و آنقدر غرغر و ناله میکنی و محکم روی کیبورد دست و پا میزنی که به نفس نفسزدن میافتی و انگشتهایت درد میگیرد. برخلاف همیشه که نوشتن آب سردی بر آتش سوزی درونت میپاشید، اینبار اما دیگر افاقه نمیکند. از جایت بلند میشوی و صدای ذهنی به سمت مولانا هدایتت میکند اما ترجیح میدهی پیش از آن، چیزی بخوری.
به آشپزخانه میروی و دست به کار میشوی، سرعت کارت را چند برابر میکنی تا حواس ذهنت را از آشفتگیها پرت و کمی متمرکزش کنی. اما این افکار چنان به هم گوریدهاند که این کار هم فایدهای ندارد. به قابلمه خیره میشوی، جل الخالق!ج و و و بالا و پایین پریدن ذرتها چه زیبا احوالاتم را به تصویر میکشند. یک ذرت، طی انفجاری کوچک بالا پریده و با پایین آمدن هویت و موجودیتش به کلی زیر و زبر می شود. بقیهی ذرتها هم که او را میبینند حسودیشان شده و با تمام شدت و حدت خود را به در و دیوار قابلمه میکوبند و تا روحی تازه در کالبدشان دمیده نشود، آرام و قراری در کار نیست. برای رسیدن به آنجا که به دنبالش هستند، سر و صدا میکنند، خود را به در و دیوار میکوبند و از قضا از این کوبیده شدن چه حظی هم که نمیبردند!
اما در این بین ذرتهای دیگری هم هستند که فقط یک گوشه کز کرده و اصلا خود را در قد و اندازهی ذرتهای تغییر هویت داده نمیبینند. ترجیح می دهند همان جا بمانند و از آتش حسادت و کرختی خود، درد جزقاله شدن را به جان بخرند و برای پوست انداختن و متولد شدن، قدم از قدم برندارند. دلم به حالشون سوخت، سعی کردم با قاشق تکانشان دهم که شاید به خودشان آمده و تکانی بخورند، اما فایدهای نداشت. ذرتها آرام گرفتند؛ برخی از یافتن هویت دوباره و برخی دیگر از سوختن و از بین رفتن.
اما درون من همچنان بدون اینکه حتی دلیلش را بدانم در حال کوبیده شدن به در و دیوار بود که یکباره درب قابلمه از دستم افتاد و هزار تکه شد. مادر با اضطراب به آشپزخانه آمد و داد زد: چیشد؟ چیکار کردی؟ من که در شوک بودم و یک چشمم به ذره ذرهی درب قابلمه، خیره شده و چشم دیگرم به مادر بود، با صدایی گرفته گفتم :
سبو بشکست و دل بشکست و جام باده هم بشکست
خدایا در سرای ما چه بشکن بشکن است امشب
رفیقان خمره بشکستند و ما هم توبه بشکستیم
تو هم اهل دلی بشکن که بشکن بشکن است امشب
مادر بهت زده به من خیره شد و گفت سمیرا نگرانت هستم، عقلت را به کلی از دست داده ای، حالا عمهی نازنینت میآید تا آثار بشکن بشکن جنابعالی را از این آشپزخانه رُفت و روب کند؟!
من که این بشکن بشکن حالم را کاملا جا آورده و آرامم کرده بود، با لبخندی ملیح گفتم مادر جان!
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست
چون شیشه شکست کیست کو داند بست
گر هست شکستهبند آن هم عشق است
از بند و شکست او کجا شاید جست
مادر بیچاره که از دست بنده و شیرینزبانیهایم که عملا دست پیش را گرفته بودم تا پس نیفتم، متعجبتر شده بود، دست به کار جمع کردن شیشهها شد در حالی که زیر لب غرغرکنان می فرمود: نمیدونم چرا خدا شفات نمیده، اصلا برام سوال شده! بین یه مشت خُل و چل گیر افتادم. اِ. اِ. اِ.! ببین قابلمههای نازنینمو ناقص کرده، شعر تحویل من میده، تا یه ماه دیگه میخوام خورده شیشه از داخل یخچال و بالای کابینت جمع کنم! خودش دیوونه شده میخواد منم دیوونه کنه!»
و من که حالم کاملا خوب شده بود، مسئولیت خطیر جمع کردن خورده شیشهها را خودم به عهده گرفتم تا مادر با دیدن بقایای قابلمهی دوستداشتنی اش، کمتر حرص بخورد و به من چشم غره برود. در حالی که مادر را به بیرون هدایت میکردم، چپ چپ نگاهم می کرد، گفتم مادر من! باید از سمت خدا معجزه نازل بشود، تا دلم، باز دلم ،باز دلم، دل بشود؟!
انصافا عجب معجزهای هم سر بزنگاه نازل شد و از آن سردرگمی و بیتابی نجاتم داد. اصلا در ادبیات کهن چه اتفاقات عجیب و غریبی که در پی یک کوزه شکستن رخ نداده و چه دلها را که زیر و زبر نکرده. پس از این معجزه، کلام مولانا چه زیبا به عمق جان آدم میچسبد، آن افکار، با شکستن رفت و من هم رهایش کردم. شاید گاهی فقط و فقط باید رها کرد.
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن وارو به جنت
چَه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن
وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن
وگر بیدار کردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها کن
نفخت فیه من روحی رسیده ست
غم بیش و غم کم را رها کن
مسلم کن دل از هستی مسلم
امید نامسلم را رها کن
بگیر ای شیرزاده خوی شیران
سگان نامعلم را رها کن
بر آن آرد تو را حرصی چو آزر
که ابراهیم ادهم را رها کن
خمش زان نوع کوته کن سخن را
که اللّه گو اعلم را رها کن
چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها کن
به چه میاندیشم؟
باد
را میجویم
در
بلندا صخرهی اندیشه
که
بخواند بر من
خطی
از نغمهی جانبخش سفرهایش را
ابر را میجویم
در
سراپردهی پر نقش بَصَر
تا
ببارد بر من
موجی
از روشنی یکرنگی
ماه
را میجویم
که
به نورش بنوازد گاهی
تارهای
من و ظلمتکدهی جانم را
عقل
را میجویم
تا
چنان سخت بپیچد بر من
که
به بیرحمی خود محو کند از قلبم
سِحرِ آن چشم پر از غمزهی مجنونان را
عشق
را میجویم
در
نهانخانهای متروک و به دور افتاده
تا
بگیرد از من
من
و اندیشه و عقل و دل و
این جانم را.
امروز صبح، با بالا آمدن آفتاب، تصمیم گرفتم بزنم به دل خیابان. آخر مگر می شود روز پس از باران را در خانه ماند و زیر پتو خر و پف کرد. گفتم در این صبح باشکوه و دل انگیز بهتر است یک ساعتی پیاده روی کنم، هم هوا فوق العاده است، هم اینکه خیابان ها خلوت است و از حضور و صدای ماشین و بنی بشر خبری نیست.
می شود یک دل سیر نفس کشید و برخلاف هر روز که پیاده روی هایم با اضطراب دیر رسیدن همراه می شود، امروز پیاده روی کنم بدون قصد رسیدن به جایی و فقط از هوا و مناظر باران زده و عکس گرفتن، لذت ببرم.
خلاصه اینکه با این افکار و به قول دوستان مشاور (عزیزانی که لقمه حلال سفره شان را از راه شیره مالیدن سر بچه های مردم کسب می کنند!) با بمبی از انرژی و افکار مثبت از خانه بیرون زدم. آن هم چه زمانی؟ زمانی که آسمان مثل غروب، سرخ بود. لبخندن و با ذوق و شوق درب خانه را بسته و جلوی خانه ایستادم و پیش از هر کاری چند نفس تازه ی پاییزی به جانِ رگ هایم تزریق کردم. این نسیم و هوای اول صبحی که هیچ وقت حتی در اوج زمستانش برایم سرد نبوده، بدجور کیفورم کرد و برنامه ی پیاده روی جمعه ای زیبا را از همان لحظه، آغاز کردم.
کمی به این طرف نگاه می کردم و کمی آنطرف تر به برگ های سرخ درخت همسایه خیره می شدم که چه تمیز و براق شده بودند. آسمان را که دیگر نگو، هر رنگی در آن می شد پیدا کرد، کاملا به رنگ و عطر غروب درآمده بود. همه جا سکوت بود، سکوت از صدای تکنولوژی های بشر که گوشمان را کر کرده. اما هرزگاهی صدای پرندگان به ویژه کلاغ ها شکوه این سکوت را نمایان تر می کرد. راه می رفتم و نفس می کشیدم و لذت می بردم و از ذوق زدگی نیشم تا بناگوش باز بود. اما در ذهنم چه غوغایی برپابود. این جور مواقع در ذهنم مولاناخوانی برپاست. از هر گوشه ی آن طنین غزلی و بیتی از مولانا به گوش می رسد؛ تا جایی که اگر بگویم تک تک سلول هایم به سماع درمی آیند، سخنی به گزافه نگفته ام! کمی به این سر و صداهای ذهن گوش دادم؛ شنیدم صدایی را که می گفت:
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
همچنان این صداها در ذهنم تکرار می شد و با نیش باز به ناز نفس جناب مولانا و مستی ذرات هستی احسنت می گفتم؛ تا اینکه چشمتان روز بد نبیند، بعد از اینکه سرم را از دیدن آسمان به پایین چرخاندم در چند قدمی خودم به یکباره با یک جفت چشم سیاه و گرد و زبانی بیرون زده از دهانی که از گرسنگی له له می زد، روبرو شدم. فکرش را هم نکرده بودم که در این موقع صبح که از قدیم الایام به بوق سگ معروف بوده، سگ های ولگرد بی مقصد فقط به دنبال یک لقمه نان حلال، هر کوی و برزنی را زیر پا می گذارند. همان جا خشکم زد.
با نگاه طلبکارانه ای که چیزی از پدرکشتگی کمتر نداشت، به من زل زده، نفسم بند آمده بود، قطعا اگر هر جنس مؤنث دیگری بود، با جیغ آتشینش باعث گرخیدن سگ بیچاره می شد، اما من که تازه چند سالی است جیغ زدن را با آموزش های تخصصی دوست عزیزتر از جانم یادگرفته ام، در این لحظه ی بخصوص همه ی تعلیماتش را فراموش کردم (جا دارد از زحمات بیشائبه ی او که چه شب ها در محوطه ی خوابگاه، کلاس جیغ زنی برایم برگزار میکرد، کمال تشکر را داشته باشم که اگر نبود از این سلاح ویژه ی بانوان محروم بودم و اذعان کنم که آموزرش خالصانه ی ایشان هیچ کم و کاستی نداشته و این مورد خاص تنها ازترس و غفلت بنده بود که سر زد!) اصلا جیغ که سهل است جیکم هم درنیامد.
آب دهانم را هم نمی توانستم قورت بدهم. آخر از وقتی خودم را شناختم فوبیای هر موجود جانداری غیر از آدم ابوالبشر در دلم وجود داشت. (گرچه این روزها هر آدم سالمی، از بنی بشر، بیشترمی هراسد تا این جانداران بی آزار!) از دو پا و چهارپا و هشت پایش گرفته تا ریز و درشت و پرنده و چرنده و خزنده و دونده اش! این وسط مورچه یا فیل بودنشان چندان توفیری برایم ندارد.
این بزرگترین نقطه ضعفم تا به امروز بوده که بارها توسط برادر عزیزم مورد سوءاستفاده قرار گرفته و به این وسیله، موجبات خنده و شادی خودش و دیگران را فراهم نموده است. فکرش را بکنید برادرتان با کلی عشق و محبت یک کادو به دستتان بدهد که همان لحظه از این کار شگفت آورش بال دربیاورید اما پس از باز کردن جعبه، با یک جفت چشم که به چشم هایت زل زده و نفس نفس می زند مواجه شوید؛ فرقی نمی کند آن یک جفت چشم، چشم های یک سوسک گنده ی بالدار باشد یا چشم های یک بچه گربه ی سیاه یا یک گروه مورچه ی آدمخوار!
خلاصه اینکه سگ همچنان له له کنان با چشم هایش نقشه ی چگونه تکه پاره کردن مرا می کشید. در همان حال یک قدم به عقب برداشتم و او هم یک قدم جلو آمد، از وحشت ایستادم اما دوباره یک قدم دیگر جلو آمد. نمی دانم کدام از خدا بی خبری قبلا به من گفته بود که اگر سگی قصد حمله به تو را داشت سعی کن از جایت تکان نخوری، او خودش فرار می کند و از یک از خدا بی خبر دیگر هم شنیده بودم که اگر خرس به تو نزدیک شود و خودت را به مردن بزنی، دمش را می گذارد روی کولش و می رود. خداراشکر در آن لحظه به توصیه ی نفر دوم اهمیتی ندادم زیرا استدلالم این بود که وما خرس ها و سگ ها نمی توانند در این مورد خاص شبیه به هم عمل کنند و توصیه ی نفر اول را هم که با نزدیک شدن سگ، بی اعتبار یافتم.
بنابراین اینجا چاره ای ندیدم جز این که آرام آرام از سگ دور شوم. لبخند ملیح و زورکی به سگ عزیز نشان دادم و یک گام، یک گام شروع به عقب نشینی کردم که او هم یک گام، یک گام پیشروی می کرد. می خواستم فرار کنم، ترسیدم وحشی شود و با یک پرش کلکم را بکند. پس همانطور آرام آرام عقب می رفتم تا به وسط کوچه رسیدم، سمت راست و چپ وسط کوچه ی ما به دو کوچه ی دیگر راه دارد. این صحنه را تصور کنید که کسی عقب عقب در کوچه در حال قدم زدن باشد که به یکباره با کسی از کوچه بغلی مواجه شود. آقای متشخصی بود که من را که در این حالت دید، چشم هایش گرد شد و من هم تا او را دیدم سر جایم ایستادم و خودم را از تک و تا نینداختم و سریع گوشی ام را بیرون آوردم؛ به این نشانه که مثلا منتظر آمدن کسی هستم. هنوز سگ را ندیده بود. می خواست کشف کند ساعت 7صبح جمعه این خانوم در کوچه ای خلوت چرا باید عقب عقب راه برود، شوخی اش گرفته یا دیوانه شده.
جلوتر آمد، اما به محض اینکه چشم سگ عزیز به آن آقایی که امیدوارم خداوند خیر دنیا و آخرت را نصیبش کن، افتاد، دمش را روی کولش گذاشت و ده برو که رفتی، صحنه را ترک کرد. من مانده بودم یک لنگ در هوا وسط کوچه. هم داشتم ذوق مرگ می شدم از اینکه سگ لعنتی بالاخره دست از سرم برداشت و هم می خواستم از آن منجی متشخص، تشکر کنم. اما نمی خواستم بفهمد که من از ترس اینگونه رنگ و رویم پریده و یک جا خشکم زده.
جلوتر آمد و پرسید: خانوم ببخشید مشکلی پیش اومده میتونم کمکتون کنم؟ با تته پته گفتم نه جناب، منتظر کسی هستم، ممنون. اما او که باور نکرده بود، باز هم با تعجب نگاهم کرد و رفت. همین که کمی جلوتر رفت، سریع از آن نقطه تا سرکوچه را بدون صدا دویدم به گونه ای که اگر یک لحظه بعد از آن مکالمه، سرش را میچرخاند تا دوباره مرا ببیند، میدید که هیچ بنی بشری در کوچه حضور ندارد و اول صبحی خیالاتی شده! نفس نفس ن خودم را به سرخیابان رساندم و یک لحظه به پشت سرم نگاهی کردم، نه اثری از آن آقا باقی مانده بود نه از آن سگ یاغی.
نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم و سعی کردم این مسأله را به سرعت فراموش کنم و به بقیه ی پیادهروی ام در پیاده رو خیابان ادامه دهم. باز هم به برگ درختان روی زمین و ته مانده اش روی درختان نگاه کردم و نفس می کشیدم و لذت می بردم، به جوی پر آب کنار پیاده رو چشم دوختم که به خاطر بارش های روز قبل چه پر آب و زیبا شده بود. دوباره سرم را رو به آسمان نیمه ابری گرفتم و زیر لب با خود می گفتم به به . آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست.
در حال نفس عمیق، چشم هایم را یک لحظه بستم، اصلا همین که کسی در خیابان نبود، بهترین لحظه برای دیوانه بازی بود. اما در همان یک لحظه بستن چشم ها، احساس کردم پایم در چیز نرمی فرو رفت. با وحشت چشم باز کردم و دیدم یکی از پاهایم در چاله ی کوچکی که پر از گل و آب گل آلود بود، فرو رفته. گلی سخت چسبنده! به سختی پایم را بیرون کشیدم و سعی کردم زیر کفش هایم را در جوی آب تمیز کنم اما از ترس اینکه مبادا الان آب، کفش یا حتی خودم را با خود ببرد، صرف نظر کردم و با برگ ها کفشم را تمیز نمودم. فایده ای نداشت اما چندان هم ضایع نبود.
باز به راهم ادامه دادم و سعی کردم افکار باطل و منفی را از خود دور کنم. دوباره پروسه ی دم و بازدم و نگاه به زمین و آسمان و شعر مولانا و آب مست و . را از سر گرفتم.یک خیابان را به همین منوال پشت سر گذاشتم. مثل اینکه مردمی که روز جمعه کار داشتند، کم کم از خواب بیدار می شدند و ماشین ها یکی پس از دیگری خیابان را دوباره تصاحب می کردند. حالم خیلی خوب بود و پیاده روی هم بدجور می چسبید. اگر می دانستم جمعه ها اینقدر پیاده روی لذت بخش است، این همه سال از آن محروم نمی شدم. به راهم ادامه می دادم و وزن ابرها را سبک سنگین می کردم که ببینم امروز وضعیت بارش چگونه خواهد بود( تعریف از خود نباشد یک موهبت خدادادی را از همان بچگی در خودم احساس می کردم که همان پیش بینی وضع هوا از طریق دیدن ابرهاست!)
آدم ها را به دقت نگاه، زندگی هایشان را تصور و سعی می کردم آنچه را در ذهن هایشان می گذرد، بخوانم. همچنان که مشغول ذهن خوانی بودم، به سر یک کوچه رسیدم. اما قبل از اینکه از مقابلش عبور کنم دیدم یک موجود سیاه مثل برق از جلوی پاهایم رد شد. آنجا دیگر جیغ آتشین غیرارادی خودش آمد و در حالی که مثل بید می لرزیدم یک موجود سیاه دیگری به دنبال همان اولی، از پشت سرم رد شد، جیغ دوم هم به دنبالش آمد. دستانم می لرزید و مفهوم به شماره افتادن نفس را درک کردم. جلوی چشم هایم تیره و تار شده بود و با همان نگاه مبهم دیدم که این دو سایه، دو گربه ی سیاه بودند که اول صبحی بازیشان گرفته بود! گرچه قلبم کم مانده بود از دهانم بیرون بزند اما خوشحال بودم از اینکه بالاخره سیستم جیغ زدنِ به صورت ناخوآگاهم به راه افتاده بود و می خواستم این خبر خوب را پس از رسیدن به خانه ،به دوستم اطلاع بدهم. پس از آن حادثه یک ماشین گرفتم و بقیه مسیر پیاده روی را با ماشین طی کردم و این بار که دیگر خیالم از ظاهر شدن جن و پری و سقوط بشقاب پرنده و شکافته شدن زمین، تا حدی راحت شده بود، با آرامش درون، از پنجره ی تاکسی فضای لذت بخش بیرون را نماشا می کردم و هر چند باز هم هر لحظه امکان تصادف، له شدن، وقوع سونامی، سقوط شهاب سنگ و یا موشک های کروز زمین به زمین صدام! بر فرق سرِ ماشین را بعید نمی دانستم، اما باز هم در دلم زمزمه می کردم که: آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست.
پی نوشت:
1. اگر تا به اینجای این متن بی سر و ته را تاب آوردید، جای بسی شگفتی دارد، خجالتمان دادید. راضی به زحمت نبودیم؛ چرا که خودم هم نتوانستم یک بار تا آخر بخوانمش!
2.اگر به تصویر بالای صفحه دقت کرده باشید می بینید که زمین خشک است در حالی که من این همه از خیس بودن زمین و باران روضه خواندم! می خواستم ببینم چقدر حواستان جمع است. اما از شوخی گذشته این تصویر همان مسیر پیاده روی امروز بود که البته چند روز گذشته گرفتم، به نظر شما با این بساطی که امروز داشتم می شد عکس گرفت؟ نه من از شما می پرسم میشد؟؟؟
با دست به من اشاره می کرد که به سمتش بروم. رفتم و دستم را گرفت، من هم دستش را گرفتم. همهی وجودم گرم شد، دستم را محکم گرفته بود، حس بینظیری داشتم. یک لحظه دلم که از چند روز گذشته در آشوب میجوشید، آرام گرفت، س محض را به همهی وجودم سرازیر کرد. دوست نداشتم دستانم را رها کند، کاش میشد تا ابد اینطور محکم دست از سر دستهایم برندارد. چشمانش برق عجیبی داشت، لبخند زدم، او هم خندهی دلچسبش را تحویلم داد چند لحظه فقط نگاهم میکرد، من هم زل زده بودم به چشمهای جذابش.
دوست نداشتم چشم از آن چشمها بردارم. به سختی حرف میزد، کلماتش چندان مفهوم نداشت، نمیتوانست به درستی آن ها را ادا کند، چند کلمهای حرف زد، متوجه منظورش نشدم، وقتی فهمید که نفهمیدم دوباره تکرار نکرد. این بار با اشاره منظورش را رساند، دستش را روی سرش کشید و از من خواست که دست به موهایش بکشم. موهایش کوتاهِ کوتاه و مدل با نمکی داشت. اما من، هم نمی خواستم دستم را رها کند و هم نمیتوانستم خواستهاش را نادیده بگیرم، دست راستم را که روی دستش گذاشته بودم برداشتم و دست چپم همچنان در دستش بود. روی سرش کشیدم، چقدر ذوق میکرد و من چقدر ذوقزدهتر از او بودم. باز هم نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. چشمانش اما پر از حرف بود. سعی کردم حداقل یکی دو کلمه از گفتههای چشمهایش را بخوانم اما انگار فهمیده بود و اجازه نمیداد حتی یک کلمه از کلام نگاهش را بفهمم. شاید نمیخواست چیزی از جذابیت نگاهش کم شود.
باز هم چند کلمهای حرف زد و اینبار هم متوجه نشدم دقیقا چه میگوید، سر و صدا زیاد بود، هم سر و صدای چشمهایش، هم سر و صدای موزیک و بزن و برقص و دست زدن بقیه. از خانم پرستاری که کنارم ایستاده بود پرسیدم شما متوجه شدید چی گفت، او گفت که میگوید دفعهی بعد که آمدی مثل مانتوی خودت را برایم میخری؟! وقتی فهمید که منظورش را بالاخره فهمیدم، کمی خجالت کشید اما دوباره خندید و گفت باید قول بدهی که عینِ مانتوی خودت را برایم بیاوری، من هم قول دادم، بعد خوشحال شد و دستم را رها کرد و گفت حالا برو دیگر. دستانم دوباره سرد شد و با لبخندش همراهیام کرد.
راه میرفتم و بقیه را هم نگاه میکردم. نگاههایشان عجیبْ، غریب بود. اما بیشترشان میخندیدند. کمی آن طرفتر معصومه ایستاده، سرش را پایین انداخته و با بادکنک دستش بازی میکرد. خیلی خجالتی بود، دوست داشت او هم برقصد و هرزگاهی همان جایی که ایستاده بود یک پایش را آرام با ریتم موزیک به زمین میزد و وقتی نگاهِ من به خودش را دید، سرخ شد و سرش را پایین تر انداخت، گفتم خانوم خوشگله اسمت چیه؟ با صدای مبهمی گفت: معصوم، گفتم تو چرا نمیرقصی، چیزی نگفت و باز هم به بادکنک دستش نگاه میکرد.
کبری و زهرا و مریم و مهتاب چه مصمم و با جدیت میرقصیدند. همه ذوق زده بودند، همه میخندیدند. ما هم می خندیدیم، یعنی هیچ وقت تا به این اندازه خوشحال نشده بودم. یک لحظه که از دست زدن خسته میشدم و فقط با لبخند نگاهشان میکردم، زهرا به سمتم میدوید و داد میزد: دست دست دست دست
و تا دوباره دست به کار نمیشدم خیالش راحت نمیشد.
یکدفعه کبری گویی که یک عمر است رفیق گرمابه و گلستان من است، جلو آمد و مرا بوسید و بغلم کرد، از گرمیِ احوالپرسیاش همه تعجب کرده بودند، خودم هم ماتم برده بود. چقدر دوست داشتم آن وسط قربان صدقهاش بروم اما امان از این خجالتی بودن که بیچاره ام کرده و دست از سرم بر نمیدارد. دوست داشتم مثل مریم دوستم، با بچه ها حرف بزنم، که خیلی راحت با دیدن هر کدامشان جیغ و داد راه میانداخت، بغلشان میکرد و تا میتوانست ذوق زدگیاش را فریاد میزد. من اما همیشه زیرپوستی ذوق می کنم!
همه راحت میخندیدند و چه راحتتر عاشق بودند و عاشقی میکردند، به همهشان حسودیام شد، به راحت خندیدنشان، به جنونشان و به عاشق بودنشان. یک لحظه نه تنها دلم که از نوک پا تا فرق سرم را شوق دیوانه شدن پر کرد. بوی شیرین و خنک جنون، روانی ام کرده بود.
اما هاجر آن طرفتر نشسته و تنها کسی بود که در این جمع نه تنها نمیخندید، هر چند دقیقه یکبار هم میزد زیر گریه. خواستم سمتش بروم اما زهرا به سرعت برق جلویم ایستاد و گفت کاری به کارش نداشته باش، او نباید برقصد، اگر برقصد تشنتج ( همان تشنج) میکند. اما من کنارش نشستم. سرش را برداشت، نگاهم کرد و بین گریه خندید. انتظارش را نداشتم.
مریم دوستم، برای کاری صدایم زد، خواستم بروم اما هاجر دستم را گرفت، با اشاره گفت که نروم و بنشینم. من هم به مریم چشمکی زدم و گفتم بعدا میآیم. کنارش نشستم و خوشحال شد. من اما خوشحالتر شدم. و برای هنرمندانی که آن وسط دست افشان و پای کوبان در حال سماع بودند و از خوشی در پوست خود نمیگنجیدند، دست میزدم. و هاجر دوباره نگاهم کرد و دیگر گریه نکرد. این بار از چشم هایش خواندم:
ای روز برآ که ذره ها رقص کنند
آنکس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جان ها ز خوشی بی سر و پا رقص کنند
در گوش تو گویم که کجا رقص کنند
هر ذره که در هوا و در هامون است
نیکو نگرش که همچو ما مفتون است
هر ذره اگر خوش است اگر محزون است
سرگشته ی خورشید خوش این چون است *
مولانا
پیش از ورودم به عرصهی معلمی، اهل فن، تمام تلاششان را به کار بستند که متنبه و پشیمانم کنند. همه میگفتند تو نمیتوانی از پسشان بربیایی، تو آرامی و کمحرف و با آن صدایی که معمولا خودت هم نمیشنوی چه میگویی چطور میتوانی ساکتشان کنی. تو وقتِ عصبانیت، خندهات میگیرد و هیچ عیبی برای معلم بدتر از این نیست، چطور میخواهی از پس این گودزیلاهای نسل جدید بربیایی. یک لقمهی چپت میکنند، پیرت میکنند، مجبور میشوی مدام حرص بخوری، جنگ اعصاب پیدا میکنی و به هزار و یک جور مرض بیدرمان مبتلا میشوی و آخر سر هم کسی نمیگوید خرت به چند. در این سیستم معیوب و سراسر بیمار، هیچ وقت کسی ارزش زحمتهایت را نخواهد فهمید.
خلاصه اینکه حسابی میخواستند سرعقلم بیاورند. اما چه کنم که گاهی با هر حربهای در برابرِ سرِ عقل آمدن، مقاومت میکنم. گفتم میخواهم تجربهاش کنم به هر قیمت ممکن.
تجربه کردم، اما فقط تجربهای معمولی نبود. دیدم که خیلی از حرفهایشان واقعیت دارد.
کاملا درست میگفتند که در این سیستم، نباید انتظار داشته باشی به اندازهی ظرف ممارستهایت، آش تحویل بگیری.
حرفهایشان درمورد گودزیلاها پر بیراه نبود. مثلا اینکه دیگر نمیتوانی به آنان دستور داده و همان جریانِ دیکتاتوریِ معلمی-شاگردی را برقرار کنی که شاگرد با یک چشم غرهات، قالب تهی کرده و جان به جان آفرین تسلیم نماید. دیگر دورهی پادشاهی معلمها به سر رسیده و هیچ چیز بدتر از این نیست.
میگفتند این بچهها آنقدر گستاخ و بینزاکتاند که در وهلهی اول باید برحذر باشی که بهشان روی خوش نشان ندهی وگرنه چنان سوار سرت میشوند که بیچارهات میکنند.
اما چشمم را به روی همهی این هشدارها و نصیحتهای مثلا دوستانه بستم و به روابط خالی از تنش و درگیری با گودزیلاهای عزیزتر از جان تن در دادم. لازم به ذکر است در چنین روابط دوستانهای، گودزیلاها برای صدا زدن معلم خود، هیچ گونه آشنایی با الفاظی چون: خانوم معلم، خانوم شیری، استاد یا اینچنین القاب شسته رفتهای ندارند. لذا شنیدن الفاظی چون: سمیرا جون، عجقم، خواهرشوهر، زنداداش و. اصلا نمیتوانست چیز عجیبی باشد. اینکه چنان تو را رفیق گرمابه و گلستان خود میپندارند که برایت ناز و ادا درآورده، گاهی قهر میکنند و گاهی با گفتن جملاتی محیر العقول چون " دیگه دوسِت ندارم چرا منو می بری پای تخته" یا " خانوووووم باهات قهرم چرا می خوای درس بدی(!)" آدم را یک لنگ در هوا نگه میدارند که این دختر دقیقا چه فازی در سر میپروراند؟!
دیدم که درست میگفتند؛ برای جمع کردن حواسهای همیشه پرتشان هر لحظه باید در تکاپو باشی و برای فرو کردن قواعد پیچیدهی عربی در این اذهان پراکنده، باید هر آنچه از لطایف الحیل و فوت و فن در طی عمر خود در چنته پنهان کردهای به کار بگیری.
درست گفته بودند که دیگر کسی مثل سابق درس نمیخواند، اصولا درسخواندن برایشان محلی از اعراب ندارد؛ در انبوه مسائلی که روح و روانشان را به آنها سپرده بودند. همه چیز بود غیر از درس خواندن و هدف داشتن. گویی بحران نوجوانی اینان، بحرانی تر از کل تاریخ بشریت است.
باز هم به راستیِ گفتار همان نصیحت کنندگان پیبردم وقتی دیدم تمام انگیزهشان فقط به فهمیدن کل جزئیات و زیر و بم زندگی شخصی معلم معطوف است و چه خلاقیتهایی که برای کشیدن اطلاعات از زندگی تو به کار نمیبندند. اینکه گاهی آدم را کلافه و خسته میکنند، اما این حجم از پافشاری و کنجکاویشان قابل تحسین است؛ گرچه هر بار با مقاومت سفت و سخت امثال بنده برای نم پس ندادن مواجه میشوند.
خلاصه اینکه همهی این تفاصیل و تعاریف را، حتی بیشتر از آنچه میگفتند، از گودزیلاها دیدم و شنیدم و از سیستم معیوب زخم خوردم. اما آن دوستان اهل فن و پیشکسوت در این عرصه چیزهای زیادی را فراموش کردند که در ابتدای کار به من گوشزد کنند.
آنها فراموش کردند که همین گودزیلاها چه روحیهی بینظیری در وجودشان نهفته که امثال من برای یاد گرفتنش باید سالها در محضرشان شاگردی کنیم و آن هم روحیه و قدرت " عصیانگری" است که انصافا اگر خانواده و منِ معلم درست آن را میشناختیم و هدایت میکردیم، این نسل توانایی تسخیر کرّات و بر هم زدن تمام عالم را داشتند که البته همچنان هم دارند.
آنها یادشان رفت بگویند که این گودزیلاها چه ضرباتی از فضای مسموم ناامیدی و بیانگیزگی را در خانواده و جامعه به دوش میکشند و چه حجم از توانمندیها و ظرفیتهایشان که هر روزه زیر لایههایی از خاکستر سرکوب و نادیدهگرفتن برای همیشه مدفون میشود، فقط به خاطر ماهایی که اصولا نه اعصاب داریم، نه حوصله، با تمام وجود در مقابل هر تغییری مقاومت میکنیم و همچنان میخواهیم با دیکتاتوری محض فریاد دموکراسی سر دهیم.
آن به من نگفتند که این گودزیلاها چقدر تشنهی توجه و محبتاند، چقدر محتاج نگاهی هستند که باورشان داشته باشد، چقدر حرفهای نگفته دارند، چقدر زود اعتماد میکنند، چقدر نیازمند شنیدناند، چقدر گاهی جدی تر و منطقیتر از هر عاقله مردی میشوند.
آنها نگفتند که اگر برای این گودزیلاها شعر بخوانی و از جنون و دیوانگی و مولانا - در همان زنگ عربی و وسط "ضَرَبَ، ضَرَبَا، ضَرَبُوا ."- صحبت کنی، چشمانشان چه برقی میزند؛ وقتی که کلاس از سر و صدا، روی هواست و با همان صدای کمصدایت از زهی عشق زهی عشقها برایشان غزل بخوانی، به یکباره به سان ریختن آب سرد خاموشی در کلاس، همه سراپا گوش میشوند و چشم. و اوج طلب در چشمهای معصومشان موج میگیرد.
آنها به من نگفتند که اگر در این عرصه قدم بگذرای چنان دیوانه میشوی که اگر بمیری هم دیگر دست بردار نیستی؛ حتی اگر بخواهی هم نمیتوانی به دوران پیش از زندگی با این گودزیلاها برگردی.
روی تختم که کنار پنجرهی تراس قرار داشت، کز کرده و دلم حسابی از غربت و تنهایی گرفته بود. برایم سخت بود با فضای جدید وفق پیدا کنم. نرگس هم که به نظر میرسید نه اعصاب دارد نه حال و حوصله و مدام با گوشیاش ور میرفت. تختش روبروی تخت من بود. هنوز نرگس را نمیشناختم و نمیدانستم که خوزستانی بوده و از دوری و فراق نامزدش اینگونه مثل برج زهر مار نشسته است. من هم که هیچ جوره اهل شروع کردن رابطهای نبودم، در افکارم سیر کرده و گاهی با گوشهی چشم، نرگس و کارهایش را میپاییدم.
آنقدر در خودش فرو رفته بود که با مشت و لگد هم نمیشد بیرونش آورد. راستش با دیدن نرگس و سردی برخوردش آب سردی روی سرم ریخته شد و بیشتر نگران روزها و شبهایی شدم که قرار بود کیلومترها دور از خانه و کاشانه در این خوابگاه سرد و بیروح گذرانده شود.
روی تخت کناریام چمدان و تشک و وسایل بود، اما هنوز خبری از صاحبشان نبود. همچنان امیدم به این بود که سه تخت دیگر خالی است و اینکه همه شبیه نرگس نیستند. در این افکار بودم که کسی وارد شد و با ورودش فضای سنگین و خفقانآور سکوت من و نرگس را شکست. وقتی دیدمش اولین چیزی که جذبم کرد برخورد گرم، انرژی فوقالعاده و اعتماد به نفس بینظیرش بود. همان لحظه به خود گفتم خدا را شکر که بالاخره کسی پیدا شد بتوانم دو کلمه با او حرف بزنم. با همان قدرت ارتباط قوی و جسارتش در سخن گفتن پیشقدم شد و بیوگرافی مختصری از خود ارائه داد که من "سارا عصار کاشانی" هستم از "قارهی کاشان" و از من و نرگس هم خواست تا خودمان را معرفی کنیم و بگوییم از کجا تشریففرما شدهایم. ما که تا آن لحظه، لالمانی گرفته و با حالت دو نقطه یک خط( منظورم این ایموجی است: )روبروی هم نشسته بودیم.
کمکم سارا مجلس را دست گرفته و یخ ما دو بت هم آب شد. عصر همان روز، هم اتاقی جدیدی وارد شد که اولین تصویرش را در ذهنمان به عنوان یک دختر خندهرو و بانمک از خطهی کرمانشاه ثبت کرد. با همان دوستش که از او بامزهتر بود. با ورود فاطمه( متخلص به فاطی!) فضا کاملا گرم و دلم قرص شد؛ چون هم زبانش را میفهمیدم، هم ما دو نفر در یک دانشکده بودیم. نفر پنجم هم که بعدا به جمع ما اضافه شد، حمیده از ورامین بود. کمی بعد به اعضای اتاق ۴۶ خوابگاه ۱۷، افراد دیگری اضافه شد؛ هانیه کرمانی، انیس مسجد سلیمانی، فائزه کرمانی، سارا اصفهانی مه لقا تبریزی و چند نفر دیگر.
کم کم اکیپ سرخوشان خوابگاه ۱۷ شکل گرفت. هر کداممان از یک رشته، یک دنیا و یک نقطه از این ایران پهناور بودیم. شاید وجه اشتراکمان در همین اختلافات بود که گروهمان را به یک جمع صمیمی و گرم و تکرار نشدنی در غربتِ پایتخت تبدیل کرده بود. در این بین من به همه تا حدی میتوانستم احساس نزدیکی کنم، غیر از سارا خانم کاشانی. هم دنیاهایمان خیلی از هم دور بود، هم اینکه سارا برخلاف ما بیچارگانی که به خاطر دوری راه، پای ثابت خوابگاه بودیم، آخر هفتهها را نمیماند و مدام بین قارهی کاشان و تهران در تردد بود.
آن زمان شاید با خود فکر میکردم آخرین نفری که بتوانم با او از درِ صمیمیت وارد شوم، همین ساراست. اما سال بعد، این جمع بنا به مصالحی از یک اتاق بزرگ به اتاقهای کوچکتری در همان خوابگاه تقلیل پیدا کرد و دو به دو مستقل شدیم. (هرچند دورهمیهایمان کم و بیش پابرجا بود) در این بین من و سارا هم اتاق گشتیم. شاید بتوان گفت دو قطب مخالف یک آهنربا. با همهی تفاوتها سارا همیشه برایم جذابیت خاصی داشت، با همه فرق میکرد. جسارت بالا، افکار بلند، عزت نفس فوقالعاده، اهل ریسک، منعطف، دارای روابط اجتماعی بالا و در یک کلام کسی که هر زمان میشد روی رفاقتش حساب کرد.
رفاقت با سارا مفهوم دوستی را که تا آن زمان در ذهنم شکل گرفته بود، تغییر داد.
زمانی در طفولیت گمان میکردم که دوست کسی است که خوراکیهایش را با تو قسمت کند، پا به پایت بدود و بازی کند، بعدازظهرها بدون تو در کوی و برزن با بچههایی دیگر بازی نکند.
بعدها فهمیدم دوست خوب کسی است که در مدرسه کنارت روی یک نیمکت بنشیند، خودشیرین معلمها نباشد، زنگهای ورزش فقط با تو بازی کند، مسیر از مدرسه تا خانه را همراهت باشد، وقتی که چند روز به مدرسه نمیروی، سراغی از تو بگیرد و وقتی مریض میشوی مشقهایت را بنویسد.
کمی که گذشت، فهمیدم بالاخره باید هر کسی یک نفر را داشته باشد تا بتواند راحت و بدون ترس از برملاشدن، اسرار درونیاش را در اختیارش قرار بدهد و انتظار داشته باشد از چیزهایی که خودش نتوانسته در دل نگه دارد، دیگری نگهبانی کند.
بعدها متوجه شدم که دوست باید کسی باشد که از موفقیتهایت چشمش درنیامده و از غمهایت بال خوشحالی درنیاورد.
بعد دیدم که دوست خوب کسی است که زمان بر رفتارش تأثیرگذار نبوده و بعد از اینکه راهش از راهت جدا شد، فراموشت نکند.
معمولا تصور میکردم که دوست خوب کسی است که فقط وقتی که گره کور کارش به دستت افتاد، سر و کلهاش پیدا نشود.
اوایل زندگی خوابگاهی، باورم این بود که دوست و هم اتاقیات باید ترجیحا شبیه به تو باشد چه در افکار، چه رفتار، چه حتی اهداف تا بتوانی زندگی بی دغدغهای را کنارش تجربه کنی در غیر این صورت هماتاقیها باید توان تحمل تفاوتهای همدیگر را داشته باشند که بتوانند کنار هم با کمترین تنش دوام بیاورند. اینجا بود که مفهوم دوستی نسبت به قبل برایم تفاوت پیدا کرد و میخواستم از طریق همزیستی مسالمتآمیز به آن صمیمیتی که از بودن در کنار دوست آرزو داشتم، برسم.
اما 8 سال رفاقت با سارا، معانی متعالیتری را از دوست برایم شکل داد.
گمانم از اول این بود که دوست کسی است که دنیایش با دنیایت یکی باشد تا بتوانی در کنارش احساس صمیمیت کنی و حس داشتن یک همراه دلت را قرص کند، اما دوستی با سارا نشانم داد که چه زیباست هم در دنیای خودت نفس بکشی هم در دنیای دیگری همدل و همنفسی داشته باشی. به قول رالف والدو امرسون: "یکی از خوبی های رفقای قدیمی و صمیمی این است که شما می توانید پیش آن ها، خودِ خَرتان باشید."
فکر میکردم دوست باید در پریشانحالی و درماندگی کنارت باشد و تنهاییات را تنها نگذارد و در زمان خوشی و خرمی فراموشت نکند، اما با حضور سارا بعد از دور افتادنمان فهمیدم که دوست را برای وجودش در زندگیام ارزشمند بدانم نه نسبتش با تنهاییهای من.
از یک زمان به بعد زندگی نشانم داد که گرچه تنهایی ارزشمند است و زندگی بدون تنهایی مثل خانهای بیدر و پیکر معذبم میکند، اما داشتن دوستی که بخواهی شبیهاش شوی تو را در راهی میاندازد که میتوانی ره صد ساله را یک شبه طی کنی.
و امروز مفهوم دوست برای من همان کسی است که به زندگیام رنگ، به فکرم بُعد و حجم، به تنهاییام معنا، به شخصیتام انعطاف و به قدمهایم تهوّر و جسارت بخشیده است…
پی نوشت:
سارای عزیزم از همین تریبون به خاطر بودنت در زندگیام سپاسگزارم؛ چرا اینطور نگاهم میکنید، مگر آدم نمیتواند همینطوری یهویی دلش برای دیدن دوستی که درست ۳ سال و ۸ ماه از ندیدنش میگذرد، تنگ شود؟!
دلم برای قدمزدنهای آخر شبمان پشت محوطهی خوابگاه، به آسمان زلزدنها، فلسفهبافیها، اشکها و لبخندها، آهنگ "for the rest of my life" ، "چرا رفتی" شجریان، ساعتها با هم حرف زدن از دغدغههایمان و گوشدادنهای با تمام وجودت تنگ شده.
و اینکه امیدوارم مرا به خاطر رفتارهای عجیب و غریب و آلارمهای صبحگاهی بخشیده باشی که مانند خرس پاندا به اغمایی زمستانی فرو میرفتم و اول صبح تو را با انبوهی از آلارمهای هر دو دقیقه یکبار وحشتزده و کلافه میکردم؛ با نواهایی از سبکهای مختلف موسیقی از پاپ، جاز، سوینگ، رگتایم، راک و متال گرفته تا موسیقی سنتی و اذان و مداحی و . و اینکه باز هم تا یک ساعت بعد از این ارکستر سمفونیک به هوش نمیآمدم!
خلاصه اینکه باز هم طول متن از دستم در رفت؛ اما باکی نیست، از دوست نوشتن همیشه لذتبخش است.
دریافت
مائیم که از باده بی جام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
مائیم که بی هیچ سرانجام خوشیم
***
مائیم که بیقماش و بیسیم خوشیم
در رنج مُرفّهیم و در بیم خوشیم
تا دور ابد از می تسلیم خوشیم
تا ظنّ نبری که ما چو تو نیمْخوشیم
***
ما خاک تو را به آب زمزم ندهیم
شادی نستانیم و از این غم ندهیم
این صورت ما نصیب آدمیانست
از صورت تو آب به آدم ندهیم
***
ما خواجه دِه نِهایم، ما قلاشیم
ما صدر سرانهایم، ما اوباشیم
نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم
خود نیز ندانیم کجا میباشیم
***
ما کار و دکان و پیشه را سوختهایم
شعر و غزل و دو بیتی آموختهایم
در عشق که او جان و دل و دیده ماست
جان و دل و دیده هر سه بردوختهایم
***
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم
کیش سر زلف بت پرستش داریم
گویند جز این هر دو بود دین درست
از دین درست ما شکستش داریم
***
مائیم که تا مهر تو آموختهایم
چشم از همه خوبان جهان دوختهایم
هر شعله کز آتش زنهی عشق جهد
در ما گیرد از آنکه ما سوختهایم
***
مائیم که دل ز جسم و جوهر کندیم
مهر از فلک و جهان اغبر کندیم
از کبر جهان سبال خود میمالید
از دولت دل سبلت او را کندیم*
***
*رباعیات دیوان شمس مولانا
حکایت مشهوری در مثنوی آمده است که: روزی مردی ناشنوا میخواهد به عیادت همسایهی مریض خود برود. اما پیش از رفتن با خود فکر کرد که من با این گوشهای سنگین، چگونه سخن همسایهام را بفهمم؟! به ویژه اینکه در اثر بیماری توان حرف زدن روشن و سلیس را هم ندارد و صدایش ضعیف شده است. اما چارهای نیست، باید مراتب ادب را پاس داشت و به دیدن او رفت. ناگهان فکری کرد و چارهای اندیشید؛ با خود گفت: هر بار که ببینم لبهایش تکان میخورد، میفهمم که او هم مثل خود من احوالپرسی میکند. بنابراین در ذهن خود گفتوگویی به این ترتیب طراحی کرد:
اینجا میتوانید کل ابیات را مطالعه کنید. اما از آنجایی که به قول خودش هر کسی از ظنّ خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من
من میگویم حال و احوالت چگونه است؟ او خواهد گفت: خوبم؛ شکر خدا بهترم.
من میگویم خدا را شکر، غذا چه خوردهای؟ او مثلا خواهد گفت: دارو یا سوپ یا شوربا.
من میگویم: نوش جانت. سپس می پررسم: راستی طبیب تو کدام یک از اطبّای این شهر است؟
او از فلان طبیب نام خواهد برد.
من میگویم: قدمش مبارک است. حتما تو را در مان میکند. ما او را میشناسیم، طبیب توانایی است هر کجا پا میگذارد، همه را شفا میبخشد.
کر پس از اینکه این گفتوگو را در ذهن خود آماده کرد، به عیادت همسایهی رنجور رفت. در کنار او نشست و پرسید: حالت چطور است؟ مریض گفت: از درد دارم میمیرم. کر گفت خدا را شکر. مریض از این پاسخ بسیار بدحال شد و با خود گفت حتما این مرد دشمن من است.
پس از آن، کر پرسید: چه خوردهای؟
مریض پاسخ داد: زهر هلاهل.
کر گفت: نوش جانت باشد!
مریض عصبانی شد.
کر پرسید: طبیبت کیست؟
مریض پاسخ داد: عزرائیل.
کر گفت: قدم او مبارک است. شاد باش.
کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله میکرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
(داخل پرانتز باید بگویم اینکه دوستی از ناشنوابودن دوست خود خبر نداشته باشد و یک ناشنوا اینگونه بلبلزبانی کند، البته از ایرادات بنی اسراییلی است در برابر این حکایت شیرین. مولانا از این حکایت مانند سایر حکایات مثنوی، قصد بیان معنایی عمیق و نتایج دیگری دارد که از
این روزها همهی ما به صورت عینی، روزی چند بار شاهد این ماجرا هستیم. به ویژه اینکه اگر جایی گیر افتاده و مجبور به دیدن اخبار شویم. مثلا هنگامی که یکی از مسئولین عزیزمان در نشست خبری با خبرنگاران یا مردم در حال پرسش و پاسخ باشند. البته باید ذکر کنم زبانم لال شود اگر بخواهم به مسئولین همیشه زحمتکش عزیزمان توهین کنم و قیاس مع الفارق انجام دهم؛ همه میدانیم که الحمدلله و المنة گوشهای مبارک این عزیزان همیشه شنوا بوده و هست و خواهد بود و در مثل مناقشه نیست.
بله داشتم عرض میکردم؛ اکنون شما مسئول عزیزی را تصور کنید با همان لبخند ملیح و نمکین خود که همهی فوت و فن سخنوری را از بَر بوده و بر تمام تجهیزات فصاحت و بلاغت به بهترین شکل مجهز است. از آنجاییکه رسم علم و ادب و ت و کیاست اقتضا میکند آدم پیش از هر گونه سخنوری، به منظور تسلط کلامی و مهارت بیشتر، خود را آماده نموده و مقدمه و صلب و مؤخرهای بر روی کاغذ یا در ذهن منور، بنگارد تا مستمعین خود را به بالاترین فیض ممکن نائل سازد.
لذا این عزیز دلانگیز خیالی ما نیز که قصد حضور در جمع خبرنگاران را دارد، از قبل پرسش و پاسخی آماده نموده تا با دست پر در برابر مردمش حاضر گردد. ایشان با خود میاندیشند که پرسشها قطعا از چند حیطهی خاص خارج نخواهد بود و با توجه به بالارفتن نابههنگام و پیشبینی نشدهی سطح رفاه و معیشتی مردم، عدم وجود تورم، اشتغال فراوان و خستگی مردم از کار زیاد و درآمد سرسامآور، ازدواج فراوان و بهموقع و کمبود ظرفیت سالنها و محافل از فوران جشنهای عروسی، فراوانی مسکن به گونهای که در تاکسی و مغازه به جای پول خُرد، کلید مسکن به شما تحویل میدهند، نزول قیمت خودرو تا حد قیمت شلغم و کلم بروکلی و. قطعا بیشتر سؤالات منوط به اقتصاد و مسائل پیشآمدکرده خواهد بود. لذا ایشان برای اینکه وقت گرانقدرتر از طلای ملت هم گرفته نشود، گفتوگویی از قبل طراحی نموده سپش به محل مورد نظر عزیمت مینمایند. بنابراین شما وقتی در جریان گفتوگو قرار میگیرید، از فصاحت، بلاغت، تدبیر، کاردانی و زحمات شبانهروزی این عزیزان اشک شوق است که همینطور از دیدگان مبارکتان جاری میشود.
مثلا خبرنگار میگوید: نظر شما در مورد تورم و قدرت خرید مردم چیست؟
ایشان با تکان خوردن لبهای خبرنگار، پرسش او را حدس زده با همان لبخند دلربایشان میفرمایند: الحمدلله، تک نرخی شدن آن مدال افتخاری است بر گردن ما. خدا ما را حفظ بفرماید که اینقدر خوبیم.
میپرسد: در مورد رسیدن قیمت گوشت به یک میلیون و پانصد هزار ریال، تبدیل شدن پسته به برلیان، رسیدن قیمت پراید به لامبورگینی، تغییر ماهیت پوشک بچه به پَرِ قُو، جانشینی تخممرغ با تخم طلا برای دانشجوبان، تبدیل ارز به سکه و سکه به الماس و در کل اوضاع معیشتی حال حاضر مردم چیست؟
مسئول دوستداشتنی که از قبل حدس میزد پرسشی طولانی در ارتباط با اوضاع رؤیایی معیشتی مردم پرسیده شود، خرسندتر از قبل، بادی به غبغب انداخته و میفرماید: نوش جانتان، گوشت بشود به تنتان. اصلا نمیدانید چقدر خوشحالیم که اینچنین بهرهمند و مرفّهید. از اول هم قول اینچنین روزهایی را به شما داده بودیم. بالأخره ما خدمتگزار شمائیم و خدا میداند که شب و روز برای رسیدن شما به این وضع چه بیداریها و رنجهایی که نکشیدهایم.
میپرسد: سرانجام برجام چه شد، این تحریمها کی برداشته میشود ما که هر روز چشممان به جمال انور یک نوع تازهاش روشن میشود، قبول دارید که آمدنشان با خودشان است و رفتنشان با حضرت حق؟
عزیز دل پاسخ میدهند: کجا بروند، قدمشان مبارک است، این همه فراوانی قدم بر سر چشمان ما گذاشتهاند و خیالتان راحت هیچ کس حق گرفتن این حجم از خوشی و آسایش را از شما ندارد؛ اگر کسی چنین قصدی داشته باشد، قلم پایش را با خاک یکسان خواهیم کرد.
اینجاست که دست و جیغ و هورای مردم به هوا بلند میشود و مسئول مردمی و محبوب هم لبخند رضایتش عمیقتر میگردد.
خبرنگار میپرسد: در ارتباط با اوضاع کار و اشتغال جوانان چه برنامههایی در نظر دارید؟
عزیز دل برادر که اینبار تُنِ صدایش از شور و شعف چند برابر گشته میفرماید: با تمام وجود خوشحالیم از اینکه همهی جوانان ما با دانشگاه، سرکارند (!) دانشگاهها محل تبدیل استعدادهای نهفته به مهارتهای بنیادین و کاربردی است که کافی است پس از اتمام این دورهها، عکسی از مدرک تحصیلی خود ارائه داده و مشاغلی متناسب با آنچه آموخته و کسب مهارت نمودهاند، تحویل بگیرند؛ مشاغلی چون رانندگی تاکسیها، منشیگری، کارگری، بازاریابی، دلّالی، قاچاق و انبوه شغلهای بسیار مفید دیگری که عملا چرخ اقتصاد کشور را میچرخانند.
اینبار دست و جیغ و هورای دانشجویان بلند میشود.
خبرنگار در نهایت میپرسند برای ایام عید نوروز و مایحتاج ضروری مردم آیا برنامهای در نظر دارید؟
دلبر پاسخ میفرمایند: بله. یعنی خدا میداند که ما چقدر شاد و مسرور میشویم وقتی غلغلهی خیابانهای مملوّ از مردم را میبینیم که اینگونه شور و شوق و عطر بهار را در شهرها میپراکنند. اما در پوست خود نمیگنجیم همین که میبینیم مردم ما آنقدر فهیم، عاقل و قناعتپیشه شدهاند که هیچگونه دلبستگی به مال دنیا و تجملگرایی نداشته و صرفا به منظور تنفس در هوای تازه و ایجاد شور نوروز در بازارها میچرخند و دست از پا درازتر به خانههایشان برمیگردند؛ شادی آن لحظهی ما با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. البته ما باز دلمان راضی نمیشود و همین امشب میخواهیم حالی به مردممان بدهیم و نه تنها یارانهها را واریز کنیم، بلکه بستههایی نیز از اقلام خوراکی کپکزده در انبارها برای محرومان در نظر داریم( چون میدانیم دل نازک و قناعتپیشهی مردمانمان راضی به دور ریختن این همه نعمت خدا نمیشود) که تا چند روز دیگر جزئیات آن را به اطلاع عموم خواهیم رسانید.
و اما نورچشمیها! نورچشمیهای عزیز خودم؛ به زودی خبرهای خوشی برایتان خواهم آورد.
اینبار نورچشمیها کف و جیغ و سوت به راه انداخته و مسئول هم آسودهخاطرتر از همیشه با لبخند مسحورکنندهاش میرود که به خدمتگزاریاش برسد.
ز اندازه بیرون تشنهام، ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن، وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش، بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان، شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم، در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند، باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم، در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند، استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس، چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان، دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم، دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام، تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت، درد دل غرقاب را
گر بیوفایی کردمی، یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا میکشد، وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب، از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا، زحمت بود بواب را
سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بیبصر! من میروم؟ او میکشد قلاب را *
*غزلیات سعدی
دریافت
طبیبان را ز بالینم برانید
مرا از دست اینان وارهانید
به گوشم جای این آیات افسوس
سرود زندگانی را بخوانید
دل من چون پرستوی بهاری است
از این صحرا به آن صحرا فراری است
شکیب او همه در بی شکیبی است
قرار او همه در بی قراری است
دل عاشق گریبان پاره خوشتر
به کوی دلبران آواره خوشتر
غم دل با همه بیچارگیها
از این غمها که دارد چاره خوشتر
دلم یک لحظه در یک جا نمانده است
مرا دنبال خود هر سو کشانده است
به هر لبخند شیرین دل سپرده است
برای هر نگاهی نغمه خوانده است
هنوزم چشم دل دنبال فرداست
هنوزم سینه لبریز تمناست
هنوز این جان بر لب مانده ام را
در این بیآرزویی آرزوهاست
اگر هستی زند هر لحظه تیرم
وگر از عرش برخیزد صفیرم
دل از این عمر شیرین برنگیرم
به این زودی نمی خواهم بمیرم*
*فریدون مشیری
پینوشت: وقتی میبینی حرفهایت از خودت جلو افتاده، باید بست، هم دهان را هم جلوی راهی را که این خودنمای پر سر و صدا پیش گرفته.
آمدم اینجا تا خودم را محک بزنم ببینم آیا حرفی برای گفتن دارم، اکنون میبینم که نه فعلا چیزی ندارم و چیزی نیستم، میروم که از هیچ بودن و ندانستن این خود مطمئنتر شوم؛ شاید آن زمان چیزی برای گفتن یافتم. :)
دریافت
برف به تقلید از عشق باریدنش گرفته بود؛ آن هم چه باریدنی. همهی آسمان را دربست قُرُق کرده و میخواست همین چند لحظه تمام حرفهای قلمبه شده در گلویش را بر سر و صورتمان بریزد.
حرفهایش شنیدنی و عجیب بود. چارچوبها مانع از شنیدن میشد، باید از حصار در و دیوار فراتر میرفتی. فراتر رفتم.
قدم به قدم دیوانهوار گوشم به او بود. چه دل پری داشت. همینطور سفیدیاش را به رخ من و دیگران میکشید؛ عجیب فخر میفروخت.
حرفهای حسابش جواب نداشت. دانهدانهاش که بر کف دستانم و سطح زمین مینشست، از شرم گِرِههای درونی خود، در کمتر از یک چشمبهم زدن، آب شده و کف دستم راه میافتاد.
اما هر گِرِهی اینقدر زود باز نمیشود. مثل گرههای درونی یک نِی که سختتر از این حرفها هستند، اما اگر باز نشود، نوایی در کار نخواهد بود و درست مثل گرههای دل خودم که نفحات در آن کارساز نیست؛ داغ شنیدن یک نوای ملکوتی را به دلم گذاشتهاند.
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
( دفتر اول مثنوی)
معمولا از قیافههای مردم میفهمم که هوا سرد است، سرماسنجم از کار افتاده. گرچه نوک بینیها و گونههای سرخ گاهی غلط اندازند؛ مثل من که سرخ شده، دستانم از سرما خشکش زده، اما سردم نبود، حضور برف گرمای عجیبی به جانم بخشیده بود، حرفهایش دلگرمم میکرد.
همه در حال فرار بودند، کسی طاقت شنیدن سخنان برف را نداشت، پیادهها که چنان در تکاپوی ترجیح فرار بر قرار بودند که گویی نیزه و شمشیر از آسمان میبارید، یا به زیر چتر خزیده یا در زیر یک سایبان در پیادهرو پناه گرفته بودند. کسی هم که چتر نداشت با کیسهای پلاستیکی سر خود را از اصابت موشکهای منهدم کنندهی برف در امان نگهداشته بود.
برای اولین بار بود که از نگاههای مردانی که در داخل کاپشنهایشان خزیده وتند و تند راه میرفتند، حسرت و حسادت به ن را میدیدم که حداقل پناهگاه و سایبانی روی سرشان است.
هرزچندگاهی چنان ننگ دانههای برف را از شانهها و سر و وضعشان میتکاندند که نکند زبان سرخ و صریح برف، سر سبزشان را بر باد بدهد، همه سردشان بود، من اما سردم نبود، چتر هم نداشتم، لباس گرم هم نپوشیده بودم و سر و صورتم مورد اصابت گلولههای برف قرار گرفته بود. از سفیدی بیش از حدش خجالت میکشیدم دلم نمیآمد این همه روشنی را به زمین گرم بزنم.
کمی جلوتر اما سردم شد، قلبم قندیل بست، فکرم منجمد و چشمهایم تار شد. با پیرمرد همیشگی سر خیابان روبرو شدم، همان مردی که محاسنش ازقضا روشنتر از سفیدی برف بود. باز هم جعبهای پرتقال، جعبهای سیب، جعبهای گوجهفرنگی، یک گونی سیبزمینی، یک گونی پیاز، ترازویی سنگی روبرویش، پتویی به خود پیچانده و دستانش را روی آتشی که به پا کرده بود، به هم میمالید.
فکر نمیکردم در این برف باز هم حضور داشته باشد. هر روز میبینمش و مجبورم از کنارش بگذرم. همین چند قلم جنس را یک گوشه خیابان، کنار تیرچراغ برقی بساط کرده، مینشیند و فقط به مردم نگاه میکند؛ با همان چشمان رمزآلود و خندهی ظریف گوشهی لب و گوشهای سنگینش که اگر قصد خرید از او داشته باشی یا باید تا جان داری فریاد بزنی یا به جنس مورد نظرت اشاره کنی و مقدارش را با سنگ ترازوهایی که به دستش میدهی، به او بفهمانی. خیلی قادر به صحبتکردن نیست اما قدرت عجیبی در سکوت دارد که این روزها کمتر میتوان شنید. گاهی فکر میکنم این حجم از خموشی را نمیتوان یک تنه به دوش کشید؛ مگر اینکه از همزبانت جدا افتاده باشی .
هر که او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا .
پینوشت:
کاملا مشخصه که هدفم فقط بهروزرسانی وبلاگ بود و حرفی برای گفتن نداشتم یا بیشتر توضیح بدم؟!☺
پیشنوشت ۱: در این نوشته قصد بیان ثمرات نوشتن و این داستانها را ندارم؛ گفتنیها را اهل فن خیلی بهتر از من گفتهاند.
پیشنوشت ۲: چند وقت پیش دوستی به من میگفت: تو که اینقدر نوشتن را دوست داری چرا کتاب نمینویسی؟ اصلا این مثلا وبلاگ به چه دردت میخورد، جز اینکه از تو یک آدم متظاهر و متوهم میسازد که پیوسته در تلاش است با ابزار خودسانسوری و بزرگنماییِ برخی صفات، چیزی برتر از آنچه هست را از خود بروز دهد.
راستش این صحبتش را از جهاتی قبول دارم. اما همهی ماجرا همین نیست. اینجا باید دو نکنه را روشن کنم؛ یکی در مورد فرق بین "نوشتن" و " نویسنده شدن" و دیگری هم در ارتباط با نوع نوشتن است؛ اگر هدف من نوشتن برای خود است، این منتشر کردن و در ملأ عام قرار دادنش دیگر چه صیغهای است؟!
پیشنوشت۳: از همینجا به طولانیبودن پست که چارهای جز آن نبود اعتراف کرده و هشدار میدهم اگر حوصله ندارید، لطفا ادامه ندهید.
نویسندگی یا صرف نوشتن؟
روزی در خاطرات نویسندهای میخواندم که از آرزوهای همیشگیاش که در دوران کودکی و نوجوانی با آن در دنیای خیالات سیر میکرد، این بود که روزی جشن امضای اولین کتابش را برگزار کنند و همهی مردم کتاب به دست، یک لنگه پا در صف ایستاده تا ایشان افتخار امضایی در صفحهی اول همان کتابی که به اسم خودش منتشر شده، به آنها عطا کند و با غرور در کنارشان عکسی بیندازد.
این را که خواندم سعی کردم من هم این صحنه را تصور کنم. راستش هر چه زور زدم تا آن حس خوبی را که این دوست عزیز پیدا میکرده و همین فکر به سمت نویسنده شدن سوقش داده، پیدا کنم، نشد که نشد و آنجا متوجه شدم که هیچ وقت از نوشتن به دنبال نویسنده شدن نبودهام. نمیخواهم بگویم من وارستهتر از این حرفها هستم که به دنبال شهرت و محبوبیت باشم، نه اینطور نیست. مشکل این است که آن حس و حالی که از خودِ "نوشتن" پیدا میکنم، مطمئنم که از گرفتن نوبل ادبی هم چنین احساس عمیقی پیدا نخواهم کرد. نوبل قطعا حس لذتبخش و فوقالعادهای است اما بسیار مقطعی و کوتاه؛ درصورتی که حس نوشتن برای من پایدار است.
درواقع هیچ وقت به دنبال نویسنده شدن و رعایت اصول، قواعد و راههایی که یک نویسنده باید برود، نبودهام. نوشتن برای من زمانی جدی شد که یک دنیا حرف در سرم میچرخید و به کسی نمی توانستم بگویم. راستش یک قانون نانوشته برای خود دارم که "حق نداری برای خالی کردن خودت دیگران را پر کنی" .
وقتی شیوهی نوشتنم را از شرححال و خاطرهنویسی به نوشتن درونیات و افکار تغییر دادم، تازه لذت نوشتن را با گوشت و خونم لمس کردم و قدم به دنیای اسرارآمیزش گذاشتم. از همان زمان تا به حال این لذت و اهداف شخصی دیگری که بعدها به میان آمد، مرا در کنار نوشتن نگه داشت و در این بین چیزی از چاپ کتاب، تیراژ، شهرت، لوح یادبود، عکس و امضا وجود ندارد. هر چند شاید روزی کتاب هم نوشتم اما قطعا به این دلایل نخواهد بود. همان زمانی که دانشگاه را بوسیدم و گذاشتم کنار و پایاننامهای که به خاطرش آن همه جان کنده بودم، به آرشیو پایاننامهها و کتابخانهی خودم برای همیشه تحویل دادم، از هر نوع انتشاری بیزار شدم. زمانی که استادم میگفت از این پایاننامه میتوانی حداقل۷،۸تا مقالهی درست و حسابی دربیاوری، رفتم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم.
نوشتن برای من مانند پرواز است که هر نوع قید و بند و قاعده و قانونی برایش در حکم دام و غل و زنجیر است؛ پرندهای تا به حال با زنجیری قفل شده به پر و بالش پرواز نکرده است که من بخواهم با قواعد و قوانین خودساختهی دیگران بنویسم؛ حتی فکر کردن به آن هم چشمهی ذوق و الهام و هر آنچه را که در درونم هست و نیست، میخشکاند.
اینجا باز هم این سؤال پیش میآید که اگر برای خود مینویسی، دیگر چرا منتشرش میکنی؟ قطعا نمیخواهی بگویی که وبلاگ برایت در حکم دفترچه یادداشت است؟ اصلا هدفت از وبلاگ چه چیزی میتواند باشد؟
هر کسی هدف یا اهداف خاصی را از نوشتن در فضاهای سایبری دنبال میکند. تا اینجای کار گفتم که من برای خودم مینویسم، چون بدون نوشتن نمیتوانم زندگی کنم؛ اصلا شعارم این است: "من مینویسم پس هستم". خب با این اوصاف در وبلاگ به دنبال چه هستم؟ راستش برای این کار هم دلایلی دارم که باز هم شخصی است و در راستای اهداف و برنامههای زندگیام قرار میگیرد که سعی میکنم اصلیترینشان را توضیح دهم، طبیعتا هیچ کدام از این تحلیلها وما نمیتواند درست و متقن باشد و صرفا یک جمعبندی از آموختهها، نظرات و تجربیات شخصی است که ممکن است با نظرات هر کسی همخوانی نداشته باشد.
۱. در هم شکستن حاشیههای امن
از نظر ویژگیهای شخصیتی، من تا چند سال پیش، یک فرد به شدت خجالتی، کمحرف و درونگرا بودم که اصولا هر نوع جمعی، آرامشم را به هم میریخت. تمام تلاشم این بود که از جمعها گریزان باشم و اگر چارهای جز حضور وجود نداشت، با دایرهای که دور خود، احساسات و درونیاتم میکشیدم، جلوی هر گونه بروز درونیات را میگرفتم. از هر نوع جلب توجهی منزجر بودم. این جریان از همان دوران ورود به مدرسه در من شکل گرفت تا جایی که تا همین چند سال پیش به شدت بر آن پافشاری میکردم. این عادت مرا به جایی کشاند که روابط عمومیام را به شدت تضعیف و ظاهر و باطنم را کاملا متفاوت از هم ساخت. من را که در دنیای درون یک دختر به شدت احساساتی، مهربان و عاشق معاشرت با دیگران بودم به صورت یک انسان مغرور، جدی، خشک و بیاحساس نشان میداد که در نگاه و برخورد اول کاملا دافعه ایجاد میکند. حتی خودم هم متوجه این رفتارم نبودم. وقتی دوستانم چنین نظراتی درموردم میدادند، واقعا برایم عجیب و البته ناراحت کننده بود. نوشتههایم نیز فقط برای خودم بود و کسی از آنها مطلع نمیشد .اما حالا چند سالی است که متحول شده ام (!) و تمام تلاشم را برای بیرون آمدن از این لاک خودساخته به کار گرفتهام؛ نوشتن، به ویژه از درونیات و انتشار آن، این حاشیهی امن خودساختهام را با تهدیدی جدی مواجه ساخت. شاید باورتان نشود هنوز هم که هنوز است برای انتشار هر مطلبی درونم آشوب میشود و پس از انتشار، کاملا پشیمان میشوم و احساس بدی پیدا میکنم. اما برای تغییر باز هم مقاومت میکنم.
۲. تمرین دیدن و شنیدن
همهی ما هر روزه از وقتی چشم باز میکنیم، چیزهای زیادی را مشاهده کرده و صداهای فراوانی به گوشمان میخورد. اما آیا همهی اینها را میبینیم و میشنویم و در حوزهی ادراکات ما به عنوان دیدهها و شنیدهها مورد تحلیل قرار میگیرند یا اصلا به آن مراحل راه پیدا نکرده و همان دمِ درِ ورودی، راهیِ زیرزمین بایگانی میشوند؟
وقتی میخواهی نوشتههایت را منتشر کنی تا افراد دیگری ببینند، دیگر نمیتوانی هر آنچه را که بدون کم و کاست برای خود مینوشتی، آنجا هم بنویسی.به همین خاطر چشم و گوشات تیز میشود، صبح تا شب سعی میکنی بهتر ببینی و بشنوی تا از بین آنها چیزی که به درد دیگران هم بخورد پیدا کنی. همین مسأله تو را به جایی میکشاند که نادیدنیترین و ناشنیدنیترین اموری که شاید روزی هزار بار از کنارشان بیتفاوت عبور میکردی، به چشم و گوش بیایند و این دیدن و شنیدن است که از تو یک انسان متمایز میسازد. از تو سهرابی میسازد که از حرکت بال زدن مگس هم معنایی پیدا میکند و از دیدن خدایش حتی "لای آن شببوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه." هم غفلت نمیکند. و این همه شاعر و نویسندهی بینظیری که به نظر من مهمترین وجه تمایزشان همین چشم وگوشهای نافذ و تیزبینشان است. یا مثل دوستان وبلاگنویسی که به نظر من هر کدامشان به نوعی در دیدن و شنیدنِ یک جنبهی خاص خبره شدهاند.
۳. هدفمند کردن مطالعه
وقتی منتشر کردن نوشته، هدفت قرار میگیرد، در گزینش و انتشار گاهی به وسواس میرسی و برای فرار از تکرار، خودت را به در و دیوار میکوبی تا ایدهای نو پیدا کنی. در این مسیر کتابها بهترین گزینهها هستند. من به شخصه پس از خواندن هر کتابی، ایدهای نو برای نوشتن به ذهنم میرسد. وقتی با این نگاه به سراغ هر کتابی بروی، دیگر شکل مطالعهات نمیتواند مانند سابق باشد. تو این بار مطالب را با حوصله و دقت بیشتری لقمه کرده، در دهانت قرار میدهی، چندین بار و خوب میجوی، با آرامش کمکم قورت داده، حوصله میکنی تا هضم شود، جذب شود و سپس از انرژی حاصل از آن ایدهای که به ذهنت رسیده را میپرورانی. پس ظاهر قضیه این است که تو برای وبلاگ یا کتابت یا حتی برای تظاهر به مطالعه به سراغ کتاب رفتی، اما در حقیقت، به نگاه خود عمق بخشیدی و مطالب آن کتاب بیشتر به جانت مینشیند و در حافظهی بلندمدتت جای میگیرد. ضمن اینکه گاهی با ارتباط برقرار کردن بین مطالب مختلف با امور روزمره، به تفکر سیستمی خود هم کمک کردهای.
۴. عادتسازی از راه تظاهر
به نظر میرسد که تظاهر و ریاکاری همیشه هم بد نیست. گاهی به چیزی تظاهر میکنی نه برای اینکه ذهنیت من را نسبت به خودت تغییر بدهی تا بتوانی به وجهه و اعتباری دست یابی، بلکه صرفا هدفت این است که با نشان دادنش در مقابل دیگران، کم کم به آن عادت کرده، به عمق جانت بنشیند و گویی یک نوع مسئولیتی در مقابل دیگران برای خود میتراشی و از آن به بعد هم خود را مم می کنی به انجامش. ضمن اینکه از نظر روانشناختی هم نمیتوان تاثیر تلقین به خود را نادیده گرفت؛ همانطور که در سخن بزرگان و روایات هم میبینیم که هر کس تظاهر به فقر کند، فقیر میشود، هر کس تظاهر به بیماری کند، بیمار میشود، اگر نمی توانید صبور باشید، تظاهر به صبر کنید تا صبور شوید. یا مثلا در پزشکی استفاده از دارونماها برای ایجاد این تلقین در بیمار و بهبود او به همین دلیل است. این مورد برای من در مورد طنزنویسی مصداق پیدا کرده است؛ من به شدت طنزپردازان، آدمهای شوخ طبع، و هر کسی که از دریچهی طنز دنیا را میبیند، دوست دارم( البته طنز نه لودگی). به همین خاطر دوست دارم در نوشتههایم رگههایی هرچند نامحسوس از طنز قرار دهم؛ با این که خودم همیشه فرد شوخ طبعی نیستم. اما نگاه طنز به پدیدهها دید و نگرش من را بسیار دقیق کرده و در عین حال سختیهاو مشکلات زندگی را در نظرم مسخره و بیخود نشان میدهد تا جایی که خودم هم گاهی خندهام میگیرد.
۵. تمرین تعهد
همهی ما تجربهی قول و قرارهای جَو زده در ابتدای سال را داریم اینکه من امسال میخواهم چه کنم و چه نکنم؛ اما معمولا با فروکش کردن تب بهار و عید و تحول، اصلا یادمان میرود چه نطقهایی که ایراد نکردیم؛ چون خودمان را متعهد نکرده بودیم.
وقتی وبلاگنویسی را آغاز میکنی دیگر نمیتوانی هر وقت خواستی بنویسی و هر وقت هم که عشقت کشید بزنی همه چیز را بترکانی یا اصلا سالی یکبار بنویسی( هر چند همهی ما این کارها را انجام میدهیم) اما اگر واقعا خود را مم به این کار بدانی، برای تو نوعی تعهد به وجود میآید که به طبع مسئولیتهایی هم دارد. استقامت در این امر میتواند به تقویت صفت متعهد بودن کمک زیادی کند۰
۶. تحلیلگری و تفکر انتقادی
ثمرهی مستقیم مسالهی "دیدن و شنیدن" و "هدفمندی مطالعه" که توضیح دادم، قدرت تحلیلگری است. شما میتوانید مقدماتی را در کنار هم بچینید تا در نهایت به نتیجهی مد نظر خود دست یابید. این میتواند همان قدرت استدلال استقرایی باشد؛ یعنی با دیدن جزء به کل رسیدن و پدیدهها را در ارتباط با هم و سلسلهوار دیدن.
اما در مورد تفکر انتقادی باید بگویم همین که اسم انتقاد میآید برخی گمان میکنند واژهی انتقاد به معنای "مخالفت" است. تفکر انتقادی به نظر من به زبان ساده میتواند به معنای این باشد که شما تفکرت را به جایی برسانی که در تحلیل هر چیزی دو جنبهی مثبت و منفی، سره و ناسره، یا خوب و بد آن را با هم ببیند؛ دقیقا حالتی که دیگر جای هیچ تعصب بیقید و شرط و افکار متحجرانه باقی نمیماند. ما در امور مختلف خودمان، کلا یا موافقیم یا مخالف، یا گارد میگیریم یا وا میدهیم.
وقتی شما تلاش کنی هم نظرات موافق با رأی خود را ببینی و هم مخالف، کمکم از تفکرات صفر و صدی یا سیاه و سفیدی خارج میشوی و اینطور میتوانی با واقعیتها با آرامش و متانت بیشتری ارتباط برقرار کنی. اگر دقت کرده باشید میبینید که تحلیلگران و اندیشمندان بزرگ، در انتهای عمر خود چقدر محتاطتر سخن میگویند و دیگر از آن شمشیرکشیدنهای ابتدای جوانیشان که با قدرت تمام یک اندیشه را میکوبد و دیگری را به آسمان میکشاند، خبری نیست. تفکر انتقادی چیزی است که در همان دوران مدرسه باید آموزش داده شود و من خودم را به عنوان یک معلم در این امر مقصر میدانم؛ وقتی در مدرسه به بچهها اصلا اجازهی فکر کردن و نظر دادن داده نمیشود، نمیتوان انتظار داشت شیوههای تفکر و تفکر انتقادی مورد توجه باشد.
وبلاگنویسی، بحث و تبادل اندیشه با دیگران میتواند ما را به سمت منتقدانه فکر کردن سوق دهد.
۷. ظهور خلاقیت
در نهایت میتوانم بگویم بدیهی است که تا ننویسیم به استانداردهای مطلوب خود در نوشتن نخواهیم رسید. درواقع اصلا راهی جز نوشتن وجود ندارد. اما نکتهی قابل توجهی که من به شخصه گاهی از آن غافل میشوم، این است که یک پایم را روی پلهی اول قرار می دهم، در حالی که سعی میکنم پای دیگرم را روی آخرین پله بگذارم. هنوز قدم به راه نگذاشته میخواهم سر از مقصد دربیاورم. این قسم تختهگاز رفتنها اصولا نتیجهای جز کله پا شدن ندارد. تازه دارم میفهمم که صبوری در هر راهی چه نقش حیاتی میتواند داشته باشد. اینکه گاهی از درجا زدن مینالیم و از تکرار به ملال میرسیم، شاید از کمصبری ماست که طولانی بودن مسیر را بر نمیتابیم. یکی از دلایلی که من هم میخواستم اینجا را بترکانم و دیگر ننویسم همین نبودِ خلاقیت و حرفهای تازه بود. اما حالا میفهمم شاید مرز بین استقامت و جا زدن همین نقطهی حساس باشد، جایی که باید ادامه داد و آب دیده شد تا به نقطهی مطلوب رسید.
جایی میخواندم دوستی نوشته بود: تا از روزمرگیها ننویسی و همهی حرفهایت را نزنی، به خلاقیت و حرفهای تازه نمیرسی. شاید اینطور باشد. وقتی مدام در این عرصه دست و پا میزنی و از آزمون و خطا دست برنمیداری، به کشف میرسی. درست است که بیشتر گفتنیها گفته شده، اما در این مسیرِ گفتن از آموختهها و اضافه کردن دانستههای دیگران به آن است که میتوانی صدای خاص» خودت را ایجاد کنی. صدایی که منحصر به خود توست.
پینوشت۱: دلایل زیاد دیگهای هم وجود داره اما مهمترینش برای من همینا بودن و میدونم تا اینجا هم زیادهروی کردم، امیدوارم پرحرفی منو ببخشید
پینوشت۲: کامنت جناب حمید آبان
پینوشت۳: خوشحال میشم دلایل شما دوستان رو هم در مورد وبلاگنویسی بشنوم؛ البته اگر مایل بودید☺
بووووم. تق.
تق. تق. تق. بووووووووووووووووووم.
تَ تَ تَق. تق. تَق.
بوووووووم. گوووووف.
دوووووووووووووووففففففف.
قییییییییییییییژژژژژژژژ …
.
.
.
نارنجک . توپ . تانک . آرپیجی . نورافشانی زرد . آبی . قرمز
دوووووووووووووووووووووووووووووووووووف
با همین صداها ناگهان از خواب میپرد. پریدن و باز کردن چشمها همان و این نمایش مسخره هم همان؛
"یا خدااااااا یا اباالفضل" پتو را به یک سمت پرتاب میکند . جییییییییییغ . داد. کمک.
کل مسیر خانه را در کسری از ثانیه در تاریکی طی میکند، دور سر خود میچرخد، با قیافهای شبیه به تصویر زیر یعنی همان زنی که در فیلم "حلقه۲" از تلویزیون بیرون میآید؛
در نهایت پس از این کولیبازیها و چون پفیلا به در و دیوار خوردنها، آرام میگیرد. موهایی که کل صورتش را پوشانده کنار میزند. نفسهای عمیقی میکشد؛ برای تسکین نفسنفسزدن و تپش بیامان قلب. تازه پس از چند دقیقه جلوی چشمش را میبیند و به حالت عادی برگشته و کمکم علائم حیاتی در حالتی نرمال در او مشاهده میشود.
اگر خدا بخواهد، کمکم سیستماش بالا آمده، موقعیت مکانی و زمانی لود شده و سر و کلهی هویت، نام، نشان، دست و پایش هم پیدا میشود. اینبار از ته دل به وضعیت چند لحظه پیش خود قاهقاه میخندد و تازه میفهمد که نه بمباران اتمی رخ داده، نه داعش حمله کرده، نه لئون تروتسکی با ارتش سرخ دست به قیام مسلحانه زده، نه شهاب سنگی سقوط کرده، نه زمین به دو نیمکره تقسیم گردیده، نه کوهها چون پنبهی زده شده به حرکت در آمدهاند، نه آسمان شکافته شده است.
درواقع هیچ اتفاقی نیفتاده و با نگاه کردن به گوشی و دیدن ساعت ۱:۳۰ نیمه شب، شصتش خبردار میشود که گویا سال، خیر سرش تحویل شده و از آنجایی که هنر نزد ایرانیان است و بس، این قیامهای مسلحانه و توپ و تانک هم برای استقبال از قدم نورسیدهی سال نو بوده و نشانی از ارادت ما نسبت به هر نوع تحول و دگرگونی و تازگی است:|
این حرکت از ملتِ همیشه در صحنه، اشک شوق از چشمانش جاری ساخته و درحالی به خود آمده که از پنجره به پسرهای سرخوش همسایه نگاه میکرد، فهمید چند دقیقه است که با همان قیافهی بهتزده دارد سرود وطنم پارهی طنم را زمزمه میکند. :|
این شرح حالی بود از اوضاع بنده در شب عید و تحویل سال. اما پس از این مقدمهی کوتاه! ( قابل توجه دوستان؛ سالی که نت از بهارش پیداست.☺ امسال با نوشتههای من کارتون دراومده(
به حضور انورتان عارضم که سال نو امسال برای من با این شور و هیجان غافلگیرکنندهی نصفه شبی شروع شد و پس از آن با یک روال تقریبا آرام و یکنواخت مسیرش را پیش گرفت. از آنجایی که توفیق اجباری، تنها ماندن در ایام تعطیلات را برایت رقم بزند و اصولا هیچ بنی بشری را در این مدت به چشم سَر نبینی، لذا انتظار ماجراجویی چندانی هم نباید داشته باشی. نه دیگر خبری از دید و بازدید و دورهمی هست، نه از حماسهی آجیل و این داستانها.
فرصت را مغتنم شمردم برای عزلت و خلوتگزینی که مدتها به دنبالش بودم. از همان روز اول تمام دغدغههای کاری و شاگردانم را کاملا کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم این مدت فقط خودم باشم و خودم. باید تکلیفم را با مسائل زیادی روشن میکردم.
از فرد منظم و دقیقی چون من، این حجم از تصادفی زندگی کردن اصلا قابل تصور نبود. پادگان زندگی را تعطیل کردم؛ نه دیگر خواب و خوراکم سر جایش بود، نه شبی برای فردایش برنامهای میریختم؛ بدون هیچ ذهنیتی روزم را آغاز میکردم و تمام تلاشم این بود که همین لحظهی ناب زندگی را در یابم؛
" شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب
من بودم و جویبار و بیداری آب
وین جمله مرا به خامشی می گفتند
کاین لحظه ی ناب زندگی را دریاب"
(استاد شفیعی کدکنی)
اگر فتوسنتز از آپشنهایم محسوب میشد و اکسیژن پس میدادم، برای وعدههای غذایی و امور ضروری هم از اتاقم خارج نمیشدم. یک مشت کتاب کاغذی و الکترونیکی کنار خود قرار دادم و از شدت گرسنگی مانند دیوانهها کتابها را میبلعیدم. سپس از سر و صداهای ذهنم سرسام میگرفتم. بیمعطلی دست به دامن نوشتن میشدم و ساعتها بر سر و صورت دکمههای کیبورد ضربه میزدم تا جایی که انگشانم خشک میشد، چشمانم سیاهی میرفت و روی زمین پهن میشدم. به سقف زل میزدم، از آرام گرفتن موقتی درون، نفس راحتی میکشیدم و مدتی بدون فکر به همان نقطه خیره میماندم.
گاهی پس از این آرامش نسبی، در خلسهی مسحورکنندهی یک موسیقی، غرق و مشغول تماشای رقص قلمنی بر صفحهی کاغذ میشدم. گاهی هم فیلمی میدیدم.
گاه دلتنگ. گاه دیوانه. گاه خندان و آوازخوان. گاه گریان و ملول.
اما از آنجایی که اصولا در کشور ما جایی برای عزلت و خلوت و این قِرتیبازیها وجود ندارد و شما حتی اگر شبکههای مجازی و اینترنت و همه را هم برای بیخبری و س خود ترکانده باشی و به غاری در قلهی کوه قاف پناه برده باشی، ناگهان میبینی یک بالگرد در حوالی غار میپلکد و شخصی با فرستندهی صوتی آن فضای کوهستان را روی سرش میگذارد و میفرماید: دوستعزیزی که در داخل غار عزلت گزیدهای، بنده رئیس سازمان مدیریت بحران هستم، و از آنجایی که ما هم مثل برادران زحمتکش پلیس فتا حواسمان به همه چیز هست، دیدیم گوشی خود را خاموش کرده بودی نگران شدیم(راستشو بگو کجا رفته بودی) گفتم شخصا وارد عمل شوم و هشدار دهم که در مسیل رودخانه هوس چادر زدن به کلهات نزند و در داخل همان غار بمان، بیرون نیایی در بهمن گوله شوی. دیگر اینکه به منظور جلوگیری از ورود سیل به داخل غار نسبت به قرار دادن کیسههای خاک و شن جلوی ورودی غار اقدام نمایید. آها داشت یادم میرفت بگم راستی پیاز هم شده کیلویی ۲۰ تومن گفتم در جریان باشی و خدای نکرده قصر در نری از این قلقلکهای اقتصادی.ای شیطون! با وجود سیل و صاعقه طوفان و زله و گرونی هنوز زندهای؟! نگران نباش نوبت تو هم میرسه تا ۱۴۰۰ خیلی مونده :)»
(دیگه آخرشم برای تلطیف فضا شروع میکنه به نمک ریختن) :|
با این اوصاف، خبر این مصیبتها به من هم رسید و چند روزی کام تنهاییام را زهر کرد.
امروز یعنی روز "سیزدهبدر" را هم با رفتن به پشتبام بدر کردم! لیوانی قهوه و "گلشن راز" را برداشتم و جای شما خالی در میان آن برف ها و هوای فوقالعاده بسیار چسبید. هر چند که به قول استاد شهریار:
"سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به دَرَم "
و این اولین باری است که شهر و دیار ما در روز سیزدهبدر، سفیدپوش با آسمان صاف و هوای بهاری است؛ این سردرگمی طبیعت و سیزدهبدر برفی هم جذاب است؛ زمستان واقعا قصد دلکندن ندارد و اینطور که بویش میآید بهار را فعلا سخت در آغوش گرفته. :)
و خلاصه اینکه تنهایی گاهی از نان شب هم واجبتر است و من به شخصه اگر به عنوان دختری در یک خانوادهی متعصب کُرد، دایرهی اختیاراتم در این حد بود، بدون شک برای بقیهی عمرم تنهایی را انتخاب میکردم.
پینوشت۱: لازم به ذکر است که بیدارشدنهای ناگهانی بنده از خواب، شهرهی عام و خاص است؛ لذا اعضای خانواده همواره از بیدار کردن من وحشت دارند و چنانچه چارهای جز این کار وجود نداشته باشد، با رعایت تمام جوانب ایمنی و امنیتی، با کلاهخود و زره، سوارهنظامهای آهنین، به بالای سر بنده عزیمت نموده و با ناز و نوازش و جملات محبتآمیز و صدایی بسیار ملایم به عملیات بیداری بنده همت میگمارند و به محض باز شدن چشمم، متواری گشته و در یک گوشه سنگرمیگیرند
پینوشت۲: از من انتظار نداشته باشید که بگویم عید و سال نو و این جور چیزها مبارک، در عوض اول خودم و بعد شما را دعوت میکنم به مبارککردن روز و ماه و سالمان :) که یک عمر است کسی با حلوا حلوا کردن دهانش شیرین نشده.
نوروز بمانید که ایام شمائید
آغاز شمائید و سرانجام شمائید
پینوشت۳: فعلا برنامهای برای وبلاگ ندارم و این مدت درگیر مسائل دیگری بودم؛ سعی میکنم کمابیش با همین " دری وری نویسی" چراغش را روشن نگه دارم.
پینوشت۴: علت انتخاب این عنوان مسخره هم یک نوع خودآزاری بود که بگم همیشه بعد از عید یا مهرماه عزای نوشتن یه همچین انشاهای مزخرف و بیمعنی رو داشتم، عاجزانه از دوستانی که معلم انشا هستند تقاضا دارم که جان مادرتون، اگه عمههاتون رو دوست دارید، از این موضوعها ندید دست بچههای مردم، همینا منو از نوشتن بیزار کرده بودن :/
+راستی "عیدتون مبارک دوستان" ☺
هم نوروز هم مبعث. ( آخرشم نتونستم نگم☺)
گر کنی یک ره نظر در شهر جان
نفرت آید مر تو را زین خاکدان
گر بیندازی نگاهی سوی دل
کم شوی در کار دنیا مشتغل
گر بیابی ذوق معنی یک نفس
تلخ گردد بر مذاقت هر هوس
گر ز طِیْبِ شهر جان آگه شوی
زین ریاحین جهان بو نشنوی
گر سماع نغمه مستان کنی
گوش دل با سوی این دستان کنی
گر ببینی لحظه ای شهر خدا
مردمان پیشت شود مردم کیا
نفس نبود از جهان آب و خاک
پرتویی دان اوفتاده در مغاک
میل دنیا چون کند گمره شود
از خساست همچو خاک ره شود*
*ملاصدرا
دریافت
نمیدانم تا به حال مفهوم چلانده شدن را با گوشت و خون و استخوانت لمس کردهای یا نه؟ اینکه زندگی تو را در مشتش گرفته و تا جایی که میتواند میفشارد. نمیدانی با این چلاندن در پی چه چیزی است. هر بار فشار را از یک سمت بیشتر احساس میکنی؛ گاهی از راست، گاهی از چپ، گاهی از بالا، گاهی از پایین؛ اما گاهی از همهی جهات.
هر بار که فشار را با خدم و هشمش می بینی که از یک سمت پیش می آیند؛ میتوانی داد و بیداد راه بیندازی، بد و بیراه نثار عالم و آدم کنی، فریاد بزنی، خودزنی کنی، گریه کنی. هر چند دردی از دردهایت کم نمیکند، اما گویی با این خودزنیها فقط میخواهی هوش و حواست را از درد چلاندن پرت کنی.
فکر میکنی خودزنی بهتر از له شدن زیر دست و پای وحشیگریهای روزگار است. شاید با این سر و صداها میخواهی ثابت کنی که گرچه زورم به زورت نمیرسد، اما در حد بهم ریختن اعصابت که میتوانم از خود دفاع کنم. حداقلش این است که دیگران میبینند من با تو گلاویزم و این فریادها را نشانی از سرسختی و قدرت من میبینند. اینگونه اگر جان سالم به در ببرم، مرا قهرمان میدانند و اگر زیر این فشار، طاقتم طاق شود، برای همیشه در خاطرشان به عنوان یک جنگجوی سرفراز باقی خواهمماند؛ کسی که تا لحظهی آخر دست از مبارزه نکشید. فرصت خوبی است، آنها که "مبارزه نکردن" مرا ندیدهاند، آنها فقط آلودگی صوتی فریادهای مرا شنیدهاند؛ فریادهایی که نشان از یک جنگ تمامعیار است.
زندگی برخی با همین فشارهای یک طرفهای، به ته خطش میرسد، اما برخی نه، به سطوح بالای فشار در جوانب مختلف آن راه پیدا میکنند. دیگر این فشار از یک جهت و بر یک عضو نیست. وقتی صحبت از یک نبرد همهجانبه است، خود را از هر سو در محاصره میبینی، وقتی که دورهات میکنند و دیگر راهی برای فرار و هوایی برای فریاد نمییابی.
اینجاست که سر جای خود میایستی و بی سر و صدا و جار و جنجال، چشم به چشمان مرگ میدوزی. از تمام شیرهی جانت برا حفظ جان مایه میگذاری. دیگر حتی فرصت آه و ناله و داد و بیداد هم پیدا نمیکنی. به معنی واقعی کلمه میدانی که اگر نایستی، زمینت میزند و اگر نکشی، میکشدت. میجنگی فقط برای بودن.
دیگر به دنبال معنایی برای هستی نمیگردی، آن وسط با چرتکهی فلسفه و عقلانیت، برای زیستن و ارزش آن، دو دو تا چهارتا، راه نمیاندازی. همهی حساب و کتابهای یک عمرت در کسری از ثانیه رنگ میبازند. تبدیل میشوی به یک موجود که فقط و فقط یک چیز برایش معنی دارد و آن هم صرف بودن است، همین و دیگر هیچ تو هنوز هم همان آدمی هستی که با یک فشار میخواستی دست از هستی بشویی، اما اکنون که چلانده شدی، همه چیزت را برای حفظ همان هستی فدا میکنی.
گاهی به دوران کودکی و مشکلات و سختیهای زندگیام که فکر میکنم، چیزی جز آلودگی صوتی در برابر فشار نمیبینم. توان تحمل یک فشار ثابت جبری را نداشتم؛ فشاری که از وقتی چشم باز کردم خودم را در بطنش دیدم و هیچ راه رهایی از آن برایم وجود نداشت؛ تا وقتی که همان یکی بود، از من هم فقط سر و صدا بود و دیگر هیچ.
اما وقتی فشارها همه جانبه شد؛ حتی بدون اینکه بخواهم، زندگی به سکوت وادارم کرد. به بهای زیستن، نفست در سینه حبس میشود؛ چارهای نیست جز اینکه تمام تمرکزت را برای بقا در همین تنازع همیشگی، در "چشمانت" جمع کنی و در این دایرهی محاصره شده با نیزهای در دست، پیوسته در حال چرخش باشی که از پشت سر ضربه نخوری و ضربههای روبرو را دفع کنی. در این لحظه از خود قابلیتهایی میبینی که برای خودت هم باورپذیر نیست.
این شاید اوج قدرت "هستی" باشد که تا کارد به استخوانش نرسد، بروز نمیدهد. یا شاید مرز حقیقی عقل و جنون همین نقطه باشد؛ نقطه ای که همه چیز را در اوجش رنگ باخته و تغییر هویتیافته مییابی؛ در اوج ترس، امنیت را لمس میکنی. در نهایت وحشت و اضطراب، خود را در آغوش آرامش مییابی و در منتهی الیه عجز و خستگی، قدرتی وصفناپذیر در قدمها و بازوهایت میبینی؛ نه برای پیروزی و نه از ترس شکست بلکه صرفا برای بودن و ماندن.
پس به خود میگویی تا وقتی که نفس میکشم باید چشم در برابر چشم، مقابل مرگ بایستم. اصلا خدا را چه دیدی شاید با همین نگاههای خیره و بیپروا، دری به تخته خورد و مهر مرگ چهاردست و پا به دلمان افتاد و یک دل نه صد دل، شیفتهاش شدیم :) به قول نادر ابراهیمی در کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم»:
هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگبودن را.»
Unbroken (2014) Alpha (2018)
پ.ن: تصویر اول مربوط به فیلم
در این دو فیلم بیشتر از هر چیزی، نگاههای نافذی را دیدم که با قدرت هر چه تمامتر به مرگ دوخته شده بودند.
هله نومید نباشی، که تو را یار براند
گرت امروز براند، نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او، به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد، همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید، که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر، چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را، کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند، ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان، به کجا هات رساند
به مَثَل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان، به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند؟! به که ماند؟! به که ماند؟! به که ماند؟!
هله خاموش که بیگفت از این مِی همگان را
بچشاند. بچشاند. بچشاند. بچشاند.*
*مولانا؛ غزلیات شمس.
دریافت
من یک زنم
زنی که هرگز ندیدیام
با اینکه با چشمان تیزت، چشم از من بر نمیداشتی
من یک زنم
زنی که دنیای بیحد و حصر احساسش را
در دریای چشمانش ریخت
و با نگاهش به سوی چشمانت روانه کرد
و تو تنها خط و نقش چشمانش را دیدی
دریافت
نبودن در لحظهی حال؛ یعنی درست جایی که میفهمی "ذهن" دوباره پایش را از گلیمش درازتر کرده و باز هم به عیاشی رو آورده و از کنترل به کلی خارج شده است.
دوباره شبها دیر میرسد و نمیدانی باید بروی و از کدام خرابشده جمعش کنی. تا صبح بیدار نگهات میدارد؛ از دلشوره نمیتوانی پلک روی هم بگذاری، دلت هزار راه بیخود و باخودِ رفته و نرفته را با هم یکجا طی میکند آنوقت دم صبح وقتی خرامان خرامان از راه میرسد و قیافهی آشفتهی تو را میبیند، اصلا به روی خودش نمیآورد، یک سلام خشک و خالی تحویلت داده و کاملا ریلکس روی رختخواب میافتد و همزمان سفارش هم میکند که کسی بیدارش نکند، چون خسته است و تو مجبوری همان نگاه معنادارت را هم پس بگیری و تسلیم اوامر ایشان باشی!
نبودن در لحظه؛ یعنی وقتی ذهن خودش یک پا نویسنده میشود، یعنی وقتی هم که دیگر جان و حال و حوصلهی نوشتن را نداری، دست به کار شده، در ورودی اعصابت بساط کرده و بلند بلند شروع به نوشتن میکند؛ گاهی داستان مینویسد، گاهی جملات عاشقانه_عارفانه، گاهی گزارش کاری از عملکرد هفته، ماه، سال یا حتی سالهای گذشته ارائه میدهد، گاهی در مجامع عمومی شروع به سخنرانیهای طوفانی میکند، گاهی گانگستر شده و بازی و پلیس راه میاندازد و گاهی به نمایشنامه آن هم از نوع هندیاش روی آورده :| و راجو وار اشک ملتی را در میآورد :/
نبودن در لحظه، فقط زمانی که خود در میان جمع و ذهنات جای دیگر است، رخ نمیدهد؛ حتی زمانی که هست، باز هم نیست! نباید انتظار داشته باشی دل به دلت بدهد. وقتی دلت از تنهایی پوسیده و میخواهی کمی در کنارت باشد، دو تا استکان چای بیاورد، روبرویت بنشیند، به چشمانت خیره شود و یک دنیا حرفهای نگفته را از غوغای سکوت چشمانت بخواند، با این که هست، خود را به نبودن میزند و سرش را در گوشی و لپتاپ فروتر کرده و تنهاییات را یک دنیا تنهاتر رها میکند.
نبودن در لحظه، به قول محمود دولت آبادی به معنای کُشتن زندگی است؛ زمانی که میگوید:
آن جا یک قهوه خانه بود.
اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای.
چرا؟
دنیا خراب می شد اگر دقایقی آن جا مینشستیم؟
و نفری یک استکان چای میخوردیم؟
عجله،
همیشه عجله.
کدام گوری میخواستم بروم؟
من به بهانه رسیدن به زندگی،
همیشه زندگی را کشته ام…»
پ.ن: در یک کلام نبودن در لحظه؛ یعنی زمانی که ساعت ۳ نصفه شب باشد و هنوز خوابت نبرد و فردا صبح هم قرار باشد با گوزیلاها سر و کله بزنی، در عین حال این همه مهمل میبافی که شاید سر و کلهی خواب پیدا شود، اما زهی خیال باطل :|
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
سخن راستْ تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم*
* مولانا
(مشاهده سهتارنوازی استاد کیهان کلهر در ونکوور2018)
میگویند باید بخواهی، باید بجویی، باید زمین و زمان را به هم بدوزی تا سهم خود را از دنیا بگیری. سهم خود را از زندگی برداری و بزنی به چاک. اینکه به کجا بروی مهم نیست. باید تا میتوانی و از دستت بر میآید بخواهی و آرزو کنی و از پا ننشینی.
ما در راه همین خواستن، "رنج" را با دستان خود برمیداریم که از ابتدا تا انتها دست در گلو، همراهمان باشد. دائما در وادی خواستنها از کویِ این، به برزن آن در ترددیم.
نمیدانم چرا رسیدنی برای هیچ کدامشان نیست. به یکی میرسیم، گمان میکنیم با رسیدن، رنج هم دست از سرمان برمیدارد و راحت میشویم، اما به محض توقف، سر و کلهی رنجی مضاعف پیدا میشود. بلند میشویم تا دست به دامن خواستنی دیگر شویم و همین که راه میافتیم، چشمانمان به جمال انور رنجی نو، روشن میشود و با لبخند ژدش به ما میفهماند که محال است تنهایت بگذارم؛ این فکر را از سرت بیرون کن.
همینطور به این دور باطل ادامه میدهیم و آرامش و خوشبختی و شادی و رضایتمندی را در وادی خواستهها و آرزوها جست و جو می کنیم. اما وقتی به خود میآییم که عمر را به باد زوال سپرده و تاب و توان را در وادی خواستنهای مکرر به جا گذاشته باشیم. آن وقت است که آهی استخوانسوز از جان میکشیم و از خود میپرسیم راستی آخرش چه شد؟! بالاخره من به خواسته ام رسیدم یا نه؟!
من یکی که نمیفهمم ولی ظاهرا باید "بیدل" باشی تا بتوانی بگویی : ترک آرزو کردم رنج هستی آسان شد.»
یا مولانا باشی که رنج را در "خواستن" ببینی و آرامش و وحدت را در "نخواستن". وقتی حکایت میکند؛
"حق تعالی به بایزید بسطامی گفت: چه خواهی؟ او گفت: خواهم که نخواهم: "أرید أن لا أرید". حق تعالی میخواست او را شیخ تمام گرداند و کامل کند تا او را حالتی حاصل شود که آنجا دویی و فراق نگنجد. وصل کلی باشد و اتحاد؛ زیرا همهی رنجها از آن میخیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود و البته چون نخواهی، رنج نماند." (فیه مافیه/ص: ۱۲۰)
شاید این سخنان مولانا و امثالهم در مخیلهی من هم نگنجد؛ اما نخواستن را کم تجربه نکردهام؛ نخواستن بوی آزادگی میدهد و طعم پرواز. رهایی محض است. شاید این حس رهایی و سبکی از همان اتحاد برمیخیزد؛ یعنی زمانی که دیگر مجبور نیستی سنگینی حضور "من" و ادا و اطوارهایش را به دوش جان بکشی و متحمل رنج باشی. همانجایی است که حلاجوار میتوان "انا الحق" گفت؛ چرا که به قول مولانا:
شخص غریق اگر هنوز بانگ بر میآورد که من غرق شدم، او را نمیتوان مستغرق نامید و در اینجاست که با صراحت میگوید. آخر این "أنا الحق" گفتن حلاج را مردم میپندارند که دعوی بزرگ است، در حالی که أنا العبد گفتن دعوی بزرگ است. انا الحق عظیم تواضع است، زیرا که این میگوید: من عبد خدایم، دو هستی اثبات میکند؛ یکی خود را و یکی خدا را. اما آنکه انا الحق میگوید، خود را عدم گرفته و به باد داده و میگوید که: انا الحق؛ یعنی من نیستم، همه اوست. جز خدا را هستی نیست، من به کلی عدم محضم و هیچم. تواضع در این بیشتر است.» (فیه ما فیه، ص:۴۱)
درک و هضم این سخنان گاهی برایم غیر ممکن است؛ اصلا جان کندن است. این نخواستنها از تنبلی و سستی و ناامیدی نیست، از سپرافکندن و تسلیم نیست، از ضعف و عجز نیست.
نمیدانم چطور میشود انسانهایی چنین آزاده شوند و رها. هیچ چیز و هیچ کس نتواند به بندشان بکشد و جام شوکران رنج را به گلویشان بریزد. اینان حتی برای دردهای روح خود نیز در پی درمان نیستند و فقط از نوای جانشان این طنین به گوش میرسدکه :
تنها ز تو دردی ماند، ای مونس جان با من
خواهم که نخواهم هیچ، با درد تو درمان را*
*عماد خراسانی
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
سخن راستْ تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت
گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم
گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم
گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم
گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم
تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم
ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
نی خمش کن که خموشانه بباید دادن
پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم*
* مولانا
(مشاهده دونوازی بسیار زیبای استاد کیهان کلهر و کیا طبسیان در ونکوور2018)
ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده
وی روز من بی روی تو همچون شب تار آمده
ای مه غلام روی تو گشته زحل هندوی تو
وی خور ز عکس روی تو چون ذره در کار آمده
ای در سرم سودای تو جان و دلم شیدای تو
گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده
جان بنده شد رای تورا روی دلآرای تو را
خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده
چون بر بساط دلبری شطرنج عشقم میبری
گشتم ز جان و دلبری ای یار عیار آمده
تا نرد عشقت باختم شش را ز یک نشناختم
چون جان و دل درباختم هستم به زنهار آمده
ای جزع تو شکر فروش ای لعل تو گوهر فروش
ای زلف تو عنبر فروش از پیش عطار آمده*
*عطار
دریافت
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم
بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم
زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
وجدی نه که در گرد خرابات برآییم
نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم
حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم
ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
ما را به تو سِرّیست که کس محرم آن نیست
گر سَر برود سِرّ تو با کس نگشاییم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
دریاب دل شمس خدا مفخر تبریز
رحم آر که ما سوختهی داغ خداییم
مولانا
از این همه خودناباوری دلم میگیرد. هیچ چیز به اندازهی حس ضعف حالم را بد نمیکند. به معنای واقعی کلمه عذاب میکشم وقتی میبینم یک دختر خود را ضعیف و ناتوان میداند. دائما در پی کسی است که باشد تا به او تکیه کند، باشد تا خوشحال شود، باشد تا قوی شود، باشد تا خوشبخت باشد، باشد تا دیده شود، باشد تا هویت یابد. گویی از همان ابتدا موجودیتش به بودن دیگری گره خورده.
خود را به در و دیوار میکوبد تا آن دیگری را بیابد. جالبتر اینجاست که در این راه اصلا ناامیدی به وجودش راه ندارد. تمام عمرش را به انتظار همان منجی هستیبخش چشم به راه میگذراند، تخیل میکند، توهم میزند، سعی میکند رنگ واقعیت به تخیلها بزند؛ پس دست به کار میشود، دوره میافتد به دنبال گمشده. از این کوی به آن برزن. هر بار نشانهای در چشمان کسی مییاید، به دنبالش میدود، به او میرسد، نزدیک میشود، ذوق میکند، با او راه میافتد به این امید که خوشبختی را یافته است به دنبالش راه میافتد به هر کجا که خاطر خواه اوست. میرود اما خودش هم نمیداند به کجا، چون اصلا راهی برای خود ترسیم نکرده بود؛ او تمام عمر به دنبال کسی بود که همراهش باشد اما هیچ گاه نه خودش را شناخت، نه راهش را، نه هیچ تصویر روشنی از مسیر و مبدأ و مقصد در ذهن داشت.
از وقتی خود را شناخت به او فهمانده بودند که خودت به تنهایی هیچی. اگر آن کسی را که قرار است تو را به وادی خوشبختی و آرامش برساند، نیابی، تا پایان عمر محکوم به عذابی و یک مهر بر پیشانیات با عنوان " ترشیده" نقش خواهد بست. دیگران به چشم حقارت نگاهت میکنند و هر کسی به محض دیدنت، تو را در ذهن خود به صورت یک فرد پر نقص و عیب و ایراد مجسم میکند که لیاقت برگزیده شدن را هیچگاه نیافته است. سنگینی نگاه خانواده وقتی به عروسی کوچکترین دختر فامیل دعوت شدهاند، همهی وجودت را میسوزاند این قسم افکار و سخنان را از همجنسان و به ویژه شاگردانم کم نشنیدهام.
معمولا هر بار که وقت آزادی در کلاسها پیدا میکنم، یک چالش وسط انداخته، بچهها را به فکر کردن و شرکت کردن در بحثها مجبور میکنم. بحثهایی که بیشتر از أفعَلَ، یُفعِلُ، إفعال، أفعِل» و مرفوع و منصوب و مجرور و مجزوم» به دردشان میخورد؛ یک درس اجباری که آن هم باید به خاطر تهای اجباری، شش هفت سال در پاچهی این بندهی خداها فرو میکنند و اینها هم براساس اصل پذیرفته شدهی "اجبار و تسلیم" حق دم برآوردن ندارند و این وسط نه تنها وقت خودشان که وقت و عمر معلم هم به فنا رفته زیرا تنها زورشان به این معلم میرسد که پوستش را بکنند ( به خاطر این تها کسی زبان عربی را به عنوان یک زبان مستقل بینالمللی نمیشناسد که هر کس میتواند دلیلی برای یادگیریاش داشته باشد)
خلاصه اینکه سعی میکنم از هر زمانی به بهانهی استراحت و آنتراک و این صحبتها برای گفتن چیزی که ممکن است به کار بچهها بیاید استفاده کنم. به شدت معتقدم در مدرسه باید جسارت "تفکر و تکلم" را به بچهها آموخت. البته این را هم بگویم که روابط من با شاگردانم کاملا دوستانه بوده و از جدّیت و اُبهتهای معلمی _ شاگردی خبری نیست. با من راحتاند و از دغدغدها و مشکلاتشان به صراحت میگویند، معمولا زنگ تفریح و استراحت ندارم و در حال پاسخگویی به سوالات خصوصی یا عمومی بچهها هستم. میفهمم که گاهی فقط دوست دارند با کسی حرف بزنند و من هم اگر راه حلی نداشته باشم با تمام وجود گوش و چشم میشوم برای شنیدنشان.
امروز هم ناخواسته بحث ازدواج پیش کشیده شد. همیشه به هر بهانهای سعی میکنم درمورد خودباوری با این دختران صحبت کنم. و با رفتارم عزت نفسی که هیچ جا دریافت نمیکنند، به وجودشان القا کنم. برایم خیلی جالب بود که تمام دغدغه و همّ و غمشان در حال حاضر به گفته خودشان "ترشیدن" است. بله گودزیلاهای دهه هشتادی در این اوضاع نابسامان از هر لحاظ، بیش از هر چیز اضطراب پیدا نکردن شوهر دارند! به صراحت میگویند دختری که دوستپسر یا شوهر نداشته باشد در این جامعه هیچ چیزی نیست، هیچ کس آدم حسابش نمیکند، حتی اگر موفقترین فرد جامعه باشد باز هم هیچ است و نمیتواند رنگ خوشبختی را ببیند.
نمیدانم این افکار باطل تا کی و کجا قرار است ادامه پیدا کند.نمیفهمم تا کی قرار است دختران از زیر بار مسئولیت بودن و هستی داشتن طفره بروند و همچنان منتظر بمانند که یک بنده خدای از دنیا بیخبر با اسب سفید معروفش از آسمان تالاپی بیفتد وسط زندگیشان و هر آنچه که خودشان برایش کوچکترین تقلایی نکردهاند، به آنها ارزانی دارد. بیاید و یک شبه با خواندن وِردی، از این آدمهای افسرده و ملول و بیعزتنفس، دخترانی عاشق، شاد، خوشبخت،آرام، خودباور و موفق از هر لحاظ بسازد. همان کسانی که اطرافیانشان نمیتوانند دو کلمه با آنها حرف بزنند و چیزی مخالف میلشان بگویند و با کوچکترین سختی از هم متلاشی میشوند، انتظار دارند کسی به صرف آمدنش طعم عشق را برای همیشه به ذرهذرهی وجودشان تزریق کند. نمیدانم اینان همسر میخواهند یا غول چراغ جادو؟!
بالأخره چه زمان این باور در اذهان برخی جای میگیرد که همسر قرار است تنها یک "همسفر" در مسیر زندگی باشد؛کسی که راهش با راه تو یکی باشد و اگر به درستی انتخاب شود، سختیها، مشقتها و وحشتهای این راه پر پیچ و خم را بهتر و با سرعت بیشتری میتوان پیمود تا با هم به تکامل رسید، نه کسی که قرار است مرا کول کند و به سرعت برق به تکامل برساند!
آخر کی قرار است بفهمیم تا زمانی که هر کس از بودن در کنار "خودش" به آرامش نرسد، تا وقتی نتواند خود را خوشبخت کند، هیچ کس توان خوشبخت کردنش را نخواهد داشت.
مینویسی و مینویسی و مینویسی اما بدون کلمات. کلماتی در کار نیست. صدایی نیست، حتی پچپچی هم به گوشت نمیرسد، پچ پچ که سهل است خش خشی هم نمیشنوی.
حرف میزنی و حرف میزنی و حرف میزنی اما بدون کلام.
گریه میکنی و گریه میکنی و گریه میکنی اما بدون اشک.
میخندی و میخندی و میخندی اما بدون لبخند و قهقهه.
هستی و هستی و هستی اما نیستی.
نیستی و نیستی و نیستی اما بیش از هر زمان دیگری هستی.
تا به حال چنین حالاتی داشتهای؟
پُر بودهای از خالی بودنی که در همان حال خالی باشد از هر پُری؟
تا به حال فریادهای سرسامآور درونت را با سکوت نشان دادهای؟
راستی شده دلت آشوب باشد، اما آرامترین لحظات عمرت را سپری کنی؟
میدانم الان میگویی دوباره دیوانه شدهام و از من میخواهی که از این سخنان عجیب و غریب دست بردارم و بس کنم و این نصیحتها را تحویلم بدهی. نمیدانم؛ البته شاید حق با تو باشد.
اصلا بگو ببینم در طول زندگیات شده که خودت را دیوانهترین عاقلِ دنیا ببینی؟
شاید این حرفها برایت عجیب باشد. اما چرا برای من عجیب نیست؟
نمیدانم میفهمی یا نه. شاید اگر تو هم حال مرا داشتی، اگر پس از ۲۶ سال نفس کشیدنِ با رنج، در یک بعدازظهر بهاری با بدحالی هرچه تمامتر و یک دنیا اضطراب یقهی زندگیات را میگرفتی و از مسیر همیشگی به کلی خارجش میکردی، آن زمان می توانستی درکم کنی. زمانی که با تمام قوا علیه سکوتِ رنج میشوری و میشورانی. زمانی که تمام سنگرها و مأمنها را در هم میشکنی. به روی هر چه دور اندیشی است بالا میآوری و تیشه به دست، میافتی به جان تمام پلهای پشت سرت.
نمیدانم نامش را چه بگذارم. آیا عصیان است یا شوریدن یا جنون. نمیفهمم. اصلا چه اهمیتی دارد! وقتی میزنی و ویران میکنی که دیگر نباید به دنبال اسم و رسمی برایش باشی. شاید حالا بهتر بتوانی درک کنی چرا اینگونه به تناقضگویی افتادهام.
راستی تا حالا شده که حالت در بدترین حالِ ممکن، بهترین حال باشد؟!
داشتم میگفتم. گاهی کارهایی میکنی که خودت هم باورت نمیشود؛ یعنی اگر تا پیش از انجامش ساعتها و سالها مینشستی به پای حساب و کتاب، قطعا نمیتوانستی توجیه و بهانهای برای انجامش بیابی. نه تنها تو، که اگر تمام کائنات را جمع میکردی که عقلهای ناقصشان را روی هم بریزند تا دلیلی برای قرصکردن دلت بیاورند، همگی پای در گل با دهانهای باز و چشمانی گرد، فقط مضحکانه زل میزدند به چشمانت.
فکر میکنم با همهی فخری که ما آدمها به عقلهایمان میفروشیم،گاهی بنیادیترین و عمیقترین تصمیمات خود را در حالات جنون و تهوّر میگیریم. یا شاید زمانی که ملالآورترین تکرار زندگی را تجربه میکنیم. تو اگر هنوز به چنین نقطهای نرسیدهای، لابد هنوز بوی تعفنآورِ اوجِ ملال را تجربه نکردهای.
داشت یادم میرفت، تا به حال شده از وحشت و ترس در حال خفهشدن باشی اما شجاعت و جسارتی تکرارنشدنی را در کارهایت ببینی؟!
اصلا چه اهمیتی دارد که اینقدر سعی بر فهماندم احوالاتم به تو را دارم؟! چرا این حرفها را به تو میزنم؟!
یک چیز دیگر، به نظر تو وحشتناکترین کار دنیا چیست؟
یک زمانی تصور میکردم ظلمپذیری جانکاهترین کار دنیاست؛ اما حالا میگویم خو گرفتن به ظلم، عادت کردن به آن و ترس از تمام شدن آن، مصیبتبارترین حالتی است که یک انسان میتواند تجربه کند.
اصلا بگذار ببینم، تا به حال شده در نهایت ناامنی و بیقراری، امنیت و قرار در دلت موج بزند؟!
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا
دریافت
از این همه خودناباوری دلم میگیرد. هیچ چیز به اندازهی حس ضعف حالم را بد نمیکند. به معنای واقعی کلمه عذاب میکشم وقتی میبینم یک دختر خود را ضعیف و ناتوان میداند. دائما در پی کسی است که باشد تا به او تکیه کند، باشد تا خوشحال شود، باشد تا قوی شود، باشد تا خوشبخت باشد، باشد تا دیده شود، باشد تا هویت یابد. گویی از همان ابتدا موجودیتش به بودن دیگری گره خورده.
خود را به در و دیوار میکوبد تا آن دیگری را بیابد. جالبتر اینجاست که در این راه اصلا ناامیدی به وجودش راه ندارد. تمام عمرش را به انتظار همان منجی هستیبخش چشم به راه میگذراند، تخیل میکند، توهم میزند، سعی میکند رنگ واقعیت به تخیلها بزند؛ پس دست به کار میشود، دوره میافتد به دنبال گمشده. از این کوی به آن برزن. هر بار نشانهای در چشمان کسی مییاید، به دنبالش میدود، به او میرسد، نزدیک میشود، ذوق میکند، با او راه میافتد به این امید که خوشبختی را یافته است به دنبالش راه میافتد به هر کجا که خاطر خواه اوست. میرود اما خودش هم نمیداند به کجا، چون اصلا راهی برای خود ترسیم نکرده بود؛ او تمام عمر به دنبال کسی بود که همراهش باشد اما هیچ گاه نه خودش را شناخت، نه راهش را، نه هیچ تصویر روشنی از مسیر و مبدأ و مقصد در ذهن داشت.
از وقتی خود را شناخت به او فهمانده بودند که خودت به تنهایی هیچی. اگر آن کسی را که قرار است تو را به وادی خوشبختی و آرامش برساند، نیابی، تا پایان عمر محکوم به عذابی و یک مهر بر پیشانیات با عنوان " ترشیده" نقش خواهد بست. دیگران به چشم حقارت نگاهت میکنند و هر کسی به محض دیدنت، تو را در ذهن خود به صورت یک فرد پر نقص و عیب و ایراد مجسم میکند که لیاقت برگزیده شدن را هیچگاه نیافته است. سنگینی نگاه خانواده وقتی به عروسی کوچکترین دختر فامیل دعوت شدهاند، همهی وجودت را میسوزاند این قسم افکار و سخنان را از همجنسان و به ویژه شاگردانم کم نشنیدهام.
معمولا هر بار که وقت آزادی در کلاسها پیدا میکنم، یک چالش وسط انداخته، بچهها را به فکر کردن و شرکت کردن در بحثها مجبور میکنم. بحثهایی که بیشتر از أفعَلَ، یُفعِلُ، إفعال، أفعِل» و مرفوع و منصوب و مجرور و مجزوم» به دردشان میخورد؛ یک درس اجباری که آن هم باید به خاطر تهای اجباری، شش هفت سال در پاچهی این بندهی خداها فرو میکنند و اینها هم براساس اصل پذیرفته شدهی "اجبار و تسلیم" حق دم برآوردن ندارند و این وسط نه تنها وقت خودشان که وقت و عمر معلم هم به فنا رفته زیرا تنها زورشان به این معلم میرسد که پوستش را بکنند ( به خاطر این تها کسی زبان عربی را به عنوان یک زبان مستقل بینالمللی نمیشناسد که هر کس میتواند دلیلی برای یادگیریاش داشته باشد)
خلاصه اینکه سعی میکنم از هر زمانی به بهانهی استراحت و آنتراک و این صحبتها برای گفتن چیزی که ممکن است به کار بچهها بیاید استفاده کنم. به شدت معتقدم در مدرسه باید جسارت "تفکر و تکلم" را به بچهها آموخت. البته این را هم بگویم که روابط من با شاگردانم کاملا دوستانه بوده و از جدّیت و اُبهتهای معلمی _ شاگردی خبری نیست. با من راحتاند و از دغدغدها و مشکلاتشان به صراحت میگویند، معمولا زنگ تفریح و استراحت ندارم و در حال پاسخگویی به سوالات خصوصی یا عمومی بچهها هستم. میفهمم که گاهی فقط دوست دارند با کسی حرف بزنند و من هم اگر راه حلی نداشته باشم با تمام وجود گوش و چشم میشوم برای شنیدنشان.
امروز هم ناخواسته بحث ازدواج پیش کشیده شد. همیشه به هر بهانهای سعی میکنم درمورد خودباوری با این دختران صحبت کنم. و با رفتارم عزت نفسی که هیچ جا دریافت نمیکنند، به وجودشان القا کنم. برایم خیلی جالب بود که تمام دغدغه و همّ و غمشان در حال حاضر به گفته خودشان "ترشیدن" است. بله گودزیلاهای دهه هشتادی در این اوضاع نابسامان از هر لحاظ، بیش از هر چیز اضطراب پیدا نکردن شوهر دارند! به صراحت میگویند دختری که دوستپسر یا شوهر نداشته باشد در این جامعه هیچ چیزی نیست، هیچ کس آدم حسابش نمیکند، حتی اگر موفقترین فرد جامعه باشد باز هم هیچ است و نمیتواند رنگ خوشبختی را ببیند.
نمیدانم این افکار باطل تا کی و کجا قرار است ادامه پیدا کند.نمیفهمم تا کی قرار است دختران از زیر بار مسئولیت بودن و هستی داشتن طفره بروند و همچنان منتظر بمانند که یک بنده خدای از دنیا بیخبر با اسب سفید معروفش از آسمان تالاپی بیفتد وسط زندگیشان و هر آنچه که خودشان برایش کوچکترین تقلایی نکردهاند، به آنها ارزانی دارد. بیاید و یک شبه با خواندن وِردی، از این آدمهای افسرده و ملول و بیعزتنفس، دخترانی عاشق، شاد، خوشبخت،آرام، خودباور و موفق از هر لحاظ بسازد. همان کسانی که اطرافیانشان نمیتوانند دو کلمه با آنها حرف بزنند و چیزی مخالف میلشان بگویند و با کوچکترین سختی از هم متلاشی میشوند، انتظار دارند کسی به صرف آمدنش طعم عشق را برای همیشه به ذرهذرهی وجودشان تزریق کند. نمیدانم اینان همسر میخواهند یا غول چراغ جادو؟!
بالأخره چه زمان این باور در اذهان برخی جای میگیرد که همسر قرار است تنها یک "همسفر" در مسیر زندگی باشد؛کسی که راهش با راه تو یکی باشد و اگر به درستی انتخاب شود، سختیها، مشقتها و وحشتهای این راه پر پیچ و خم را بهتر و با سرعت بیشتری میتوان پیمود تا با هم به تکامل رسید، نه کسی که قرار است مرا کول کند و به سرعت برق به تکامل برساند!
آخر کی قرار است بفهمیم تا زمانی که هر کس از بودن در کنار "خودش" به آرامش نرسد، تا وقتی نتواند خود را خوشبخت کند، هیچ کس توان خوشبخت کردنش را نخواهد داشت.
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا.
.
.
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا .
.
.
در بلا هم میچشم لذات او
ماتِ اویم، ماتِ اویم ماتِ او
.
.
خاله سمیرا
جونم ترنم جان!
اینجا چیکار میکنی؟ نمیای بخوابی؟
خاله دارم آسمون رو نگاه میکنم، فعلا خوابم نمیبره، شما برو بخواب منم میام قربونت برم.
خاله آسمون ماه هم داره؟
بله که داره، بیا اینجا بغلت کنم نگاش کنی. میبینی؟ اونجاست، دیدی چقدر خوشگله! عین خودته.
آره خیییلی خوشگله. من از ماه خوشگلترم خاله، ماه که چشماش آبی نیست!
بله عزیزم! اصلا ماه کی باشه در مقابل ترنم چشم آبی من!
خاله من ماه رو خیلی دوست دارم، یه شب خواب دیدم داشتم تو آسمون راه میرفتم، فقط من بودم، تنها بودم و هیشکی باهام نبود، ولی نمیترسیدم، چون ابرها خوشگل بودن، میدویدم، رو ابرها دراز میکشیدم، تازه رفتم جلوتر و ماه رو تو دستم گفتم، هم نرم بود، هم داغ، گرفتمش تو دستم و خوردمش.
راست میگی؟ ماه رو خوردی؟ چه مزهای بود؟
بله خاله، خیلی خوشمزه بود، اصلا هم تموم نمیشد، مزهی ساندویچ میداد، یه ساندویچ خیلی گنده و خوشمزه، تازه پرِ سس بود. خاله میشه بازم ماه رو بخورم.
بله عسلم! چرا نمیشه. اصلا همین الان نگاش کن، بعد چشماتو ببند و فکر کن داری میخوریش.
باشه.چشمامو بستم.
کلک نزنی ها، نکنه از لای انگشتهات نگاه کنی.
نه خاله، اصلا نگاه نمیکنم. بیا دستامو میگیرم جلو چشمام تا هیچی نبینم.
اگه راس میگی این چندتاست؟
چی خاله؟ تو که دستاتو گرفتی پشت سرت و داری شکلک در میاری.
شما که تا حالا چشماتو بسته بودی ترنم خانم. باشه اصلا چشماتو باز کن. دوست داری یه شعر برات بخونم؟
آره خاله، بخون برام. فقط از اون شعرای سختِ "یه جوری" نخونی که معلوم نیست چی به چیه؟ یه شعری بخون که توش خوراکی داشته باشه، مثلا توپولویم توپولو ، صورتم مثل هلو.
آخه فدات بشم هلوی شکموی من! من فقط شعرای یه جوری بلدم، مثل شما که این همه شعر خوشمزه و قشنگ بلد نیستم.
باشه اجازه میدم از همون شعرای یه جوریت بخونی. فقط به شرط اینکه به مامانم بگی امشب پیش تو بخوابم و برام قصه بگی.
چشم عسلم، راضیت با من. فقط قبل از اینکه بخونم بگو ببینم تو میدونی دیوونه یعنی چی؟
دیوونه یعنی کسی که همه اسباببازیهاشو خراب میکنه، همش میدوه، همه چیزو بهم میریزه، به حرف مامانشم گوش نمیده و مامانشم هی جیغ میزنه ترنم پوستتو میکَنم.
وای خدا :))))) دیوونهی باهوش کی بودی تو خوشگل خاله؟! حالا استاد شما که انقدر بلدید، لطفا به این شعرِ یه جوری گوش بدید بعد به من بفرمایید یعنی چی؟ این شعرو اصلا نمیفهمم.
باشه بخون خاله!
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
گر چشم سرش خسپد بیسر همه چشمست او
کز دیده جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگر سانست او حامله جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
خاله این شعر یعنی اینکه بچهها باید شبا زود بخوابن تا مریض نشن، و هر کی ماهی بخوره قهرمانه و زود بزرگ میشه و دیوونهها همش داد میزنن و همه چیزو بهم میریزن. بعد میگه به خاله سمیرا بگو دیگه از این شعرای یه جوری نخونه و بیاد برا ترنم قصه بگه.
:)))))) یعنی اگه مولانا میفهمید روزی روزگاری، از شعرای دیوونه کنندش چنین تفسیری میشه، قطعا تا عمر داشت سمت بیت و غزل و دو بیتی نمیرفت و عطای جنون و مستی رو به لقاش میبخشید!
چی میگی خاله؟
هیچی قربونت برم، تو جدی نگیر. اون ستاره رو نگاه کن چه برقی میزنه، این یه شعرِ یه جوری هم بخونم و بریم برات قصه بگم. اصلا به خاطر تو "حرف و گفت و صوت را بر هم زنم/ لحظه ای بی این سه با تو دم زنم" .
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی
کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا
بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا
آینهام آینهام مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
دست فشانم چو شجر چرخ ن همچو قمر
چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما
عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم
چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعامشخصات
مینویسی و مینویسی و مینویسی اما بدون کلمات. کلماتی در کار نیست. صدایی نیست، حتی پچپچی هم به گوشت نمیرسد، پچ پچ که سهل است خش خشی هم نمیشنوی.
حرف میزنی و حرف میزنی و حرف میزنی اما بدون کلام.
گریه میکنی و گریه میکنی و گریه میکنی اما بدون اشک.
میخندی و میخندی و میخندی اما بدون لبخند و قهقهه.
هستی و هستی و هستی اما نیستی.
نیستی و نیستی و نیستی اما بیش از هر زمان دیگری هستی.
تا به حال چنین حالاتی داشتهای؟
پُر بودهای از خالی بودنی که در همان حال خالی باشد از هر پُری؟
تا به حال فریادهای سرسامآور درونت را با سکوت نشان دادهای؟
راستی شده دلت آشوب باشد، اما آرامترین لحظات عمرت را سپری کنی؟
میدانم الان میگویی دوباره دیوانه شدهام و از من میخواهی که از این سخنان عجیب و غریب دست بردارم و بس کنم و این نصیحتها را تحویلم بدهی. نمیدانم؛ البته شاید حق با تو باشد.
اصلا بگو ببینم در طول زندگیات شده که خودت را دیوانهترین عاقلِ دنیا ببینی؟
شاید این حرفها برایت عجیب باشد. اما چرا برای من عجیب نیست؟
نمیدانم میفهمی یا نه. شاید اگر تو هم حال مرا داشتی، اگر پس از ۲۶ سال نفس کشیدنِ با رنج، در یک بعدازظهر بهاری با بدحالی هرچه تمامتر و یک دنیا اضطراب یقهی زندگیات را میگرفتی و از مسیر همیشگی به کلی خارجش میکردی، آن زمان می توانستی درکم کنی. زمانی که با تمام قوا علیه سکوتِ رنج میشوری و میشورانی. زمانی که تمام سنگرها و مأمنها را در هم میشکنی. به روی هر چه دور اندیشی است بالا میآوری و تیشه به دست، میافتی به جان تمام پلهای پشت سرت.
نمیدانم نامش را چه بگذارم. آیا عصیان است یا شوریدن یا جنون. نمیفهمم. اصلا چه اهمیتی دارد! وقتی میزنی و ویران میکنی که دیگر نباید به دنبال اسم و رسمی برایش باشی. شاید حالا بهتر بتوانی درک کنی چرا اینگونه به تناقضگویی افتادهام.
راستی تا حالا شده که حالت در بدترین حالِ ممکن، بهترین حال باشد؟!
داشتم میگفتم. گاهی کارهایی میکنی که خودت هم باورت نمیشود؛ یعنی اگر تا پیش از انجامش ساعتها و سالها مینشستی به پای حساب و کتاب، قطعا نمیتوانستی توجیه و بهانهای برای انجامش بیابی. نه تنها تو، که اگر تمام کائنات را جمع میکردی که عقلهای ناقصشان را روی هم بریزند تا دلیلی برای قرصکردن دلت بیاورند، همگی پای در گل با دهانهای باز و چشمانی گرد، فقط مضحکانه زل میزدند به چشمانت.
فکر میکنم با همهی فخری که ما آدمها به عقلهایمان میفروشیم،گاهی بنیادیترین و عمیقترین تصمیمات خود را در حالات جنون و تهوّر میگیریم. یا شاید زمانی که ملالآورترین تکرار زندگی را تجربه میکنیم. تو اگر هنوز به چنین نقطهای نرسیدهای، لابد هنوز بوی تعفنآورِ اوجِ ملال را تجربه نکردهای.
داشت یادم میرفت، تا به حال شده از وحشت و ترس در حال خفهشدن باشی اما شجاعت و جسارتی تکرارنشدنی را در کارهایت ببینی؟!
اصلا چه اهمیتی دارد که اینقدر سعی بر فهماندم احوالاتم به تو را دارم؟! چرا این حرفها را به تو میزنم؟!
یک چیز دیگر، به نظر تو وحشتناکترین کار دنیا چیست؟
یک زمانی تصور میکردم ظلمپذیری جانکاهترین کار دنیاست؛ اما حالا میگویم خو گرفتن به ظلم، عادت کردن به آن و ترس از تمام شدن آن، مصیبتبارترین حالتی است که یک انسان میتواند تجربه کند.
اصلا بگذار ببینم، تا به حال شده در نهایت ناامنی و بیقراری، امنیت و قرار در دلت موج بزند؟!
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا
بیهمگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
مولانا
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا اینجاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
حافظ
به قدر کافی بهانه برای آشفتگی داری، بحرانیترین روزها را میگذرانی، از هر سوراخ سمبهی زندگیات، مسأله و دغدغهای نو سر در آورده و نو به نو برایت چشمک میزنند.
تکلیفت روز به روز مهآلودتر میشود، اما با این همه، فقط به دنبال یک دردی، که درمانت شود.
بگیرید زنجیرم ای دوستان
که پیلم کند یاد هندوستان
کار پیلت به جایی میرسد که گاهی از هندوستان هم گذشته و سر از نیستان درمیآورد. نی وجودت میخواهد از شوق نیستی، در دیار خود ناله سر دهد. مست و حیران شود و جام از پی جام سر کشد.
عزم آن دارم که امشب نیممست
پای کوبان کوزهی دُردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پرده ی پندار میباید درید
توبه ی زهاد میباید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مَردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
اما به عزم "عطار" غبطه میخوری، دست و پا را بستهتر از همیشه مییابی، میگذری.میروی و به کنج خلوتت میخزی.
و باز هم این غم؛ همان همرازِ هر دَم، رگ و پی جانت را درمینوردد. مینشینی و ماتت میبرد. گاه به دیوار خیره، گاه به سقف مبهوت، اما فایده ندارد. از این نقاط تلاقیات به عالم خیال، میگذری و بلند میشوی. آسمان بهتر است. آسمان همیشهی خدا بهتر بوده است.
پس از این ابر به آن ابر، از این ستاره به آن ستاره و از این رنگ به آن رنگ غوطه میخوری. پر میکشی. گم میشوی. فریاد میزنی و عاشقان را میخوانی، فریاد که شاید بیایند و دلت را دریابند: فریاد ای عاشقان.
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مانده ام ، خمخانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیان ، هم من اسیر خاکیان
هم در پی همخانه ام، هم خانه را گم کرده ام
آهم چو برافلاک شد، اشکم روان بر خاک شد
آخر از اینجا نیستم ، کاشانه را گم کرده ام
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم کرده ام
در خواب دیدم بیدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند باخوداین غزل ، دیوانه را گم کرده ام
گر طالب راهی بیا ، ور در پی آهی برو
این گفت وبا خودمی سرود ،پروانه راگم کرده ام
چون نور پاک قدسی اش، دیدم بر او شیدا شدم
گفتم که ای جانان جان، دردانه را گم کرده ام
گفتا که راه خانه ات، را گر ز دل جویا شوی
چندین ننالی روز و شب، فرقانه را گم کرده ام
این گفت وازمن دورشد، چون موسی اندر طور شد
دل از غمش ویرانه شد ، ویرانه را گم کرده ام
نه نمیشود. این هم فایده ندارد . هنوز هم آشوبی. هنوز هم راه به جایی نمیبری. اینبار دیگر نمیخواهی مکان را تغییر دهی، از دست نقاط تلاقی و خیرگی و بُهت هم کاری ساخته نیست. این بار دلت فقط به قمار آرام و قرار مییابد. نمیخواهی فقط بروی که آرام بگیری، میخواهی بگذاری و بروی. بازنده بروی. این دل چه از جانت میخواهد؟! خنکای قماری را از جان میطلبد که با باختن هر چه بود و نبود هم، آرام و قرار نمیگیرد، چه کند با این هوسِ قمار از پی قمار؟ باخت از پی باخت. اما به سر تا پای خودت نگاهی میاندازی و میبینی که نه، هنوز مردش نیستی. هنوز بندها را نگسسته و حجابها را ندریدهای.
دلت از درد بیدرمانی رنجور است. درد و درمان و عقل و جنون و جان و جانان دیوانهترت میکنند؛
طبیب درد بیدرمان کدامست
رفیق راه بیپایان کدامست
اگر عقلست پس دیوانگی چیست
وگر جانست پس جانان کدامست
نمیدانی کی قطرهای به خطا، از آن جام نوشیدهای که هر چه میگردی و مینوشی، چون آن مستی هستیفزا نمییابی. نمیدانی کی و کجا بود، از دست چه کسی گرفتهای آن جام را که یک عمر سرگشتهات کرده. میدَوَی و نمیرسی. میجویی و نمییابی. تو گویی تنها خوابی بود و بگذشت. میخواهی حرف بزنی و آه و ناله کنی، اما از پس این هم برنمییابی و پس از مدتها خموشی اینگونه با کلمات بازی میکنی و باز هم برمیگردی به سراغ همان همرازِ هر دَم، گویی جز او هیچ کس سخنت را درنمییابد، پس سخن کوتاه باید والسلام.
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟
برو ای خواجه ی عاقل هنری بهتر از این؟!
آنهی دوست داشتنی و موقرمزی من سلام
آنه تکرار غریبانهی روزهایت چگونه گذشت؟
می دانستی که تکرار غریبانهی روزهایت، تکرار غریبانهی روزهای من هم بود.
همیشه دوست داشتم خواهری داشته باشم. همان روزهایی که تو دیانا را یافتی و این یگانه دوستت آمد تا دیگر دستان کوچکت تنها نماند و دلنازکت بیدلیل در تنهایی نشکند، من هم تو را یافتم. میخواستم جای خالی خواهر نداشته را برایم پر کنی. اما گاهی آدمها دوست دارند با دیدن خودشان، بیشتر ذوقزده شوند. من با دیدن تو، خودم را دیدم و تو خودِ دیگرم شدی. تنها فرق میان من و تو، رنگ موهایمان بود. من عاشق موهای قرمزت بودم و همیشه با خود میگفتم وقتی تو را دیدم موهایمان را با هم عوض میکنیم. موهای خرماییام را میدهم و موهای قرمزت را میگیرم. میدانستم آنقدر دیوانه هستی که قبول کنی و از خوشحالی تا ساعتها بدون وقفه برای ماریلا حرف میزنی.
گفتم ماریلا؛ پر حرفیهای تو با او، درست شبیه پرحرفیهای من م بود. او هم مانند ماریلا هر بار که شروع میکردم به تند و تند حرف زدن، سرش را به کار خودش مشغول می کرد و حتی اگر میخواست گوش بدهد، گوشهایش نمیتوانستند پا به پای زبان من بیایند. شاید به خاطر همین است که ما آدمهای پر حرف، بیشتر از دیگران تنهایی را لمس میکنیم. حرفهای ما هیچ وقت تمام نمیشود و فقط این تو هستی که مرا میفهمی. آدمهایی مثل من و تو را باید از عالم رؤیا بیرون کنند وگرنه آنقدر برای بقیه از رؤیاهایمان خیال میبافیم که از این دنیا بیرونمان میکنند.
میدانی که آدمها از رویا میترسند، از آدمهای خیالباف وحشت دارند، میترسند که نکند به دنیای خاکستری واقعیاتشان، خدشهای وارد کنند. راستی میدانی که هیچ وقت رنگ خاکستری را دوست نداشتم. یادم نمیآید تو چه رنگی را دوست داشتی. بدت نیاید، اما از آن لباس خاکستریات بیزار بودم. آخر دخترخوب! آدم دیوانه مگر خاکستری میپوشد؟! تو چرا هیچ وقت آبی نپوشیدی؟!
اما به خاطر این دوستت داشتم که برخلاف لباسهای خاکستری بیرنگ و رویی که آدمبزرگها به انتخاب خودشان برایت دوخته و به تنت کرده بودند، دنیایت خاکستری نبود. هر چه بود نه خاکستری بود نه قهوهای.
شاید دنیایت مثل من آبی بود،؛ پر از گلهای صورتی و نارنجی و زرد که لای قرمزی موهایت با انگشتان ظریفت میکاشتی، خود را در سبزی درختان گم میکردی و آنقدر میدویدی که به دریاچهی نقرهای میرسیدی؛ تا اینبار در زلالی درخشان و آرامش، غرق شوی. شاید دنیایت شبیه به دنیای من پر بود از صدای چلچلهها و پرستوهایی که آمدن بهار را پیش از هر کسی به گوش تو میرساندند؛ تا تو باز هم از شوق، به میان درختان بدوی و با خود شعر بخوانی، فریاد بزنی، روی زمین بیفتی و همان جا رو به آسمان، در بیکران آبی به پرواز درآیی.
میدانم که در دنیایت جایی برای لباسهای خاکستری و قهوهای نیست، دنیای تو پر است از پیراهنهای آستین پُفیِ گلگلی و رنگینکمانِ رنگها. دنیای تو پر از عطر دلانگیز احساس است. پر است از اشکها، هقهقها و قهقهههای کودکانهای که صداقت از سر تا پایش میریزد. پر است از بوی جنونانگیز عشقی که در دلت موج میزند و بیبهانه فوران میکند.
آنه! میدانستی تو اولین دیوانهای بودی که من شناختم. چقدر دنیای دیوانگان فریبنده و چشمنواز است. این عشق دیوانگی از همان دوران به سرم افتاد. گرچه زندگی من با تو فرق داشت. من در مقابل جبر زمانه تسلیم شدم. ظرافت احساسات جنونآمیز کودکیام تسلیم چنگالهای خشم دنیای بزرگترها شد. زودتر از آنکه فکرش را میکردم، پایم به دنیایشان باز شد و روح آبیام، آلودهی خاکستری بدترکیبی شد. روی پرحرفیهایم غباری از سکوت و بیصدایی نشاند و هر چه بیشتر مرا به درون خود، به قهقرای تنهایی و همنشینی با کلمات کشاند. دست و پای شور و شوقم را به قیر داغ خشمها و نفرتها چسباند و نگاهم پشت سر دیوانگی، یخ زد.
دنیای فراموشی خیلی زود کودکانههایم را در خود بلعید و با چهرهی زشتش برای تمام احساساتم دندان تیز کرد . من مثل تو قوی نبودم که سکوت احساسات یخزدهی ماریلا و متیو را در خود ذوب کنم. من سالها از خودِ دیوانهام تبعید شدم.
راستی آنه تو مولانا را میشناسی؟ فکر نمیکنم اسمش هم به گوشات خورده باشد. اگر میشناختیاش قطعا دیوانهتر میشدی و خودت به من میگفتی:
ای آتش آتش نشان ! این خانه را ویرانه کن
این عقل من بستان ز من، بازم ز سر دیوانه کن
میتوانم الان چهرهی متعجب و چشمان از حدقه در رفته ات را تصور کنم، کجای کاری تو دختر؟ هنوز مرا نشناختهای. مولانا دست مرا گرفت و دوباره به دنیای آبی جنون کشاند. مولانا مرا از خاکستریها بیرون کشید. آنه اگر بخواهی حاضرم تو را هم با او آشنا کنم. دیدی من از تو دیوانهترم :)
چقدر خوب است که نگران طولانیشدن نامه نیستم. تو تنها کسی هستی که از پرحرفیهایم خسته نمیشوی. تعجب نمیکنی از اینکه کسی پیدا شده که توانسته روی دستت بلند شود؟! :) تازه تمام تلاشم این بود که در این اولین نامه، مراعات کنم و حرفهای این همه سال دوری را که سر دلم مانده بود، به یکباره روی سرت خراب نکنم. اگر دوست داشتی بیشتر با هم حرف بزنیم به کلبهام که نامش دارالمجانین و کنار دریاچهی نقرهای رویاهایت است، بیا.در و دیوار آنجا را پر کردهام از حرفهایی که یک عمر پشت دیوار سکوت زندانی بودند. بیا آنجا تا آنقدر برای هم پرحرفی کنیم و از رؤیاها و دیوانگیهایمان بگوییم و بیدلیل بخندیم که همیشه آبی بمانیم و هیچ گاه خاکستری نشویم. نمیدانم هنوز هم دیانا را داری یا نه، نمیدانم یاری، همراهِ دیوانگیهایت شده یا نه، اما میدانم هر چقدر هم که دور و برت شلوغ باشد، حتما برای یک دیوانه که شبیه خودت باشد و بخواهد موهایش را با موهایت عوض کند، جا داری.
از امروز به بعد منتظر نامههایت هستم آنهشرلی عزیزم
دوست دیوانهی تو سمیرا :)
دریافت
احتمالا این روزها کم و بیش در جریان چالش آقاگل
دوستان وبلاگ های : هنرنامه، در حوالی اریحا، کودکانه هایم تمامی ندارد، روزنوشت های یک کوالا، مثل دال، آبی آبان، یادداشت های حامد 26، خونه ی آبی، نوشتههای منِتنها، در جست و جوی حقیقت، آسمان ارغوانی
وقتی به گودزیلاها مبتلا شده باشی، اصلا عجیب نیست که در این ایام دلت برایشان تنگ شده باشد. حتی در چنین شرایطی هم از خلق حماسه دست بر نمیدارند و من دیوانهی این دیوانهبازیهایشان هستم . :)
چند روزی است که برای آموزشهای مجازیشان، کانالهایی راه انداختهام و آیدی خود را هم قرار دادهام که اگر سوالی برایشان پیش آمد راحت بتوانند مطرح کنند و ارتباطمان همچنان برقرار باشد. (دیوونم دیگه )
اما از آنجایی که گوزیلا جماعت، کلا شیفته ی حاشیه است و جز حواشی چیز دیگری برایش در دایرهی اهمیت قرار ندارد، از آیدی بنده هر گونه استفادهای جز سوال درسی شده است. گویی که تا به حال مرا ندیدهاند و تازه با من آشنا شدهاند. قابلیتهای گودزیلاییشان را در این فضا هم به کار گرفتهاند؛یعنی اگر این آیدی را به دبیرستانی پسرانه داده بودم، با این حجم از سوءاستفاده مواجه نمیشدم:|
این گودزیلاهای راهنمایی، پس از ایجاد کانال، یورشی همگانی به آیدی اینجانب آورده و بنده را به نقطهای رساندهاند که دارم فقط فکر میکنم من با خودم چه فکری کرده بودم که احتمال دادم بچهها در این ایام میتوانند درس بخوانند و وظیفهی انسانی من هم ایجاب میکند که آنها را به حال خودشان رها نکنم! مهمتر از همه، این خبط قرار دادن آیدی را کجای دلم جا دهم؟! این چه خیال باطلی بود که فکر میکردم انسانهایی متمدن هستند و دیگر دوران مزاحمت و فوت کردن و این خزبازیها که مربوط به دورهی کفترهای کاکل به سر میشود، به سر آمده است.
اصلا این بچهها، خاطرات سالهای جوانی ام را برایم زنده کردهاند. یادم میآید سال اول کارشناسی بودم که یک مزاحم پیدا کردم. آن زمانها بود که با مفهوم واژههایی چون بختک، کنه، روانی، آدم قاطی و داغون،چندش و . آشنا شدم.هیچ گونه ارعاب و تهدید و بلاک و زد و خورد و ضرب و زور، بر ایشان کارساز نبود! این برادر تا ۵ سال بعد هم، مصرانه و مجدانه، مزاحمی وفادار برایم باقی ماند. این اواخر از شما چه خبر عاشق وفاداریاش شده بودم و از این حجم از پیگیریاش متحیر مانده بودم، تا اینکه فضل حضرت حق، شامل حالم شد و طرف سر به کوه و بیابان گذاشت و از دستش خلاص شدم :)
حالا این گودزیلاها مرا به یاد آن ایام مسخره انداختهاند. از جمله پیامهایی که از ایشان در این مدت دریافت کردهام، میتوان به موارد زیر اشاره نمود. ( البته اینا قابل پخشهاش بودن :)
_ به به خانوم شیری جون! خانوم میدونستی من عاشقتم !» دریافت
_با عرض سلامت و خسته نباشید خدمت خانم شیری گل و عزیز!
☺خانوم جون تو رو خدا این دفعه نمرهی صفر جلسهی آخر کلاسمو پاک کن، دفعهی بعدی قول میدم که ۲۰ بگیرم
مخلص شما: فاطِمَة ُ شَهبازِیّ
I love you = أُحِبِّی أنتِ »
_خانوم شییییییییریییییییی
یادتون باشه :
اول اینستا بعد کتاب »
- خانوووووووم چقدر خوبه که اینجا هم دست از سرتون برنمیداریم . »
_خانوم شیری سلام
حالتان خوب است؟
خانوم ببخشید به نظرتون ما کرونا را شکست میدهیم؟ »
_ به ! سلام عشقم ☺
خانوم شیری دیدید چه بدبختی شده؟! شما الان تنها توقعی که باید از ما داشته باشی اینه که زنده بمونیم، خداییش انتظار داری تو این اوضاع قمر در عقرب بشینیم عربی بخونیم؟؟؟»
_ خانوم این آهنگ رو گوش کنید خیلی قشنگه تقدیم به شما »
_ خانوم شیری
خیلی مخلصیم
یادتون نرفته که اول اینستا بعد کتاب »
_ سلام گلای توی خونه! محصلای نمونه عه ببخشید اشتباه شد خانوم شیری این مدت که ندیدیمتون عروس نشدید؟ مدیونید اگه این مدت خبری بشه و به من خبر ندید، میدونید که بیشتر از خودم نگران شمام آخ جون عروسی البته بعد از شکست کرونا مدیونید اگه مارو دعوت نکنید. »
_سلام و وقت بخیر خدمت شما خانم شیری
خانم شیری ما نمیتوانیم در این مدت درس بخوانیم، خیلی سخت است در خانه درس را فهمیدن، اصلا نمیفهمیم. کلاس و مدرسه خوب است. اگر مدرسهها باز نشود امسال همه تجدید میشویم، تو رو خدا کاری کنید زودتر مدرسهها باز شوند. »
_ خانم شیری تو رو خدا ولمون کن، بذار یه چند روز به حال خودمون باشیم. البته ما ارادت داریم خدمتتون. »
_ خانم شیری جون کی بودی تو ؟؟؟ خانوم خوب خوش میگذرونی مارو نمیبینی ها استفاده کن از این روزها عین ما بدبختا که نیستید با چماق وایسن بالاسرتون که درس بخونید. کاش اصلا از کرونا بمیریم راحت شیم »
_خانم شیری من چه کار کنم به نظرتون؟
صبح تا ظهر میخوابم، از ظهر تا شب کِسلم و جلو تلویزیون لم میدم، شب هم تا صبح تو اینستام فکر میکنم کرونا گرفتم به نظرتون من میتونم به زندگی عادی برگردم؟ »
_ سلام سلام
خانوم شیری یه سلفی بده دلمون تنگ شده حداقل بذار رو پروفایلت »
***با این اوصاف به نظرتون به من میاد معلم عربی باشم؟ معلم عربیای زمان ما جوری بودن که بعد از هر باردیدنشون علاوه بر ریختن کرک و پر، افت فشار، وحشت و اضطراب ، تا یه هفته شبا با دیدن کابوسشون از خواب میپریدیم و روزها با به یادآوردن چهرهی غضبآلودشون جز عربی هیچ کتاب دیگهای نمیتونستیم دستمون بگیریم و با باز کردن کتاب عربی هم، با تداعی تهدیدهاش، تمام نکات کتاب رو از زیر و بمش میکشیدیم بیرون :|
گفتا که کیست بر در؟ گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری؟ گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی؟ گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی؟ گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم، زردیِ رخ؛ علامت
گفتا گواه جرحست، تردامنست چشمت
گفتم به فرّ عدلت، عدلند و بیغرامت
گفتا که بود همره؟ گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا؟ گفتم که بوی جامت
گفتا چه عزم داری؟ گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی؟ گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر؟ گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا؟ گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی؟ گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن؟ گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن؟ گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود؟ گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت؟ گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا؟ گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکتههای او را
از خویشتن برآیی نِی در بود نه بامت
*مولانا
دیدار مولانا و شمس-همایونشجریانومحمدمعتمدی
همه میپرسند:
چیست در زمزمهی مبهم آب؟
چیست در همهمهی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند
که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خندهی جام
که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن مینگری؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
من به این جمله نمیاندیشم.
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینهی کوه،
صحبت چلچلهها را با صبح،
نبض پایندهی هستی را در گندمزار،
گردش رنگ و طراوت را در گونهی گل،
همه را میشنوم؛ میبینم
من به این جمله نمیاندیشم
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی!
تک و تنها به تو میاندیشم
همه وقت، همه جا،
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا؛
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛
ریسمانی کن از آن موی دراز؛
تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه
پاسخ چلچلهها را تو بگو
قصهی ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.
فریدونمشیری
بزرگواران وبلاگهایی چون حون، هیچ و ردپای خاکستری زمان لطف کردند و بنده را به این همایش؟ خیزش؟ جوشش؟چالش؟ پویش؟ (چیه بالاخره؟) نیز دعوت نمودند.
اولین پست همین پویش را اول صبح با چشمانی نیمباز، میخواندم و پیش از اینکه متن تمام شود، پوزخندی زده و دلم به حال بینوایانی که در انتهای این پست به ادامهی پویش دعوت میشوند، کباب شد و گفتم بیچارههای از دنیا بیخبر. خیالم راحت بود که کسی مرا دعوت نخواهد کرد و همچنان میتوانم زیرپوستی در وبلاگها سرک بکشم و بدون اجازه و سلام علیک وارد شده و بیخداحافظی لایکی زده و عین. سرم را بیندازم پایین و خارج شوم.
در همین احوالات در حال کشیدن نفسی از سر سرخوشی و راحتی یکهویی چشمم به نام "دارالمجانین" افتاد، اینجا بود که چشمان نیمهباز، تا منتهی الیه خود باز گشتند! با خود گفتم نه سمیرا! خیالت راحت، نگران نباش! لابد دیوانهخانهی دیگری است. قوی باش دختر! تو نیستی. همیشه از این پویش و چالش و گویش و این مسائل گریزان بودهام. گفتم اینبار هم میتوانی قصر در بروی. قوی باش دختر! اصلا مگر فقط یک دارالمجانین یا یک سمیرا در این مملکت بیان وجود دارد؟! محکم باش دختر! تو سختیهایی از این کمرشکنتر را تجربه کردهای، فقط کافی است با انگشت لرزانت بر نام مبارک دارالمجانین و سمیرا اشارهای بنمایی و مطمئن شوی که تو نیستی و با خیال راحت بروی به دنبال درگیریهایت! قوی باش دختر! چشمانت را ببند، نفس عمیق. چیزی نمانده. آها. شمارش مع. حالا؛ آتش!
بله؛ چشمتان روز بد نبیند. از همان که میترسیدم سرم آمده بود و هیچ وقت فکر نمیکردم دیدن جمال انور "دارالمجانین" و ابرهای آسمانش اینگونه دنیا را به یکباره روی سرم آوار کند. دیدن جواب کنکورها و انتخابرشتهها و حال و روزی که آن روزها داشتم، این حجم از استرس را بر جانم تحمیل نکرده بود که امروز دیدن نام وزین دارالمجانین بر سرم آورد. چه میتوانستم بکنم که ای دریغا! ای امان! و ای فغان! ای کاش امروز صبح از خواب بیدار نمیشدم، ای کاش همان اول صبح پنل و ستارهها را چک نمیکردم، ای کاش در یکسالگی با همان بیماری، در پنجسالی بر اثر گازگرفتگی، در هفتسالگی با افتادن از پشت بام، دار فانی را وداع گفته و اینچنین روزی را نمیدیدم. چه بگویم و چه بنویسم. آخر نه سوادش را دارم، نه از دغدغههایم است، نه میدانم چه بنویسم. اگر ننویسم هم که بی ادبی را به سرحدش رسانده ام. دوستان اهل فن با کلامهای نافذ، نگاههای عمیق و دانش های مرتبط خود، مگر چیزی از قلم انداخته و برای من جاگذاشتهاند. مثلا برگردم و بگویم:
1. برطرف کردن محدودیتهای صندوق بیان در ارتباط با آپلود تصاویر، فایلهای صوتی و تصویری.
2. امکان بروزرسانی حداقل هر چند ماه یکبار نرمافزار
3. امکان پاسخگویی کاربران به نظرات همدیگر
4. اضافه شدن برچسب و امکان لینکدهی( که اخیرا به فضل افاضات بیان عزیز همین آپشن لینک دادن هم برای من از کار افتاده:| )
5. پیشنهاد مطالب مرتبط ذیل هر پست، توسط بلاگ
6. نسخه پشتیبان و.
بعد یکهویی یادم افتاد ما داریم این درخواست ها و مطالبات را برای چه کسی مینویسیم؟ (آخ که دوباره اسم مطالبه گری و این حرف ها شد؛ خاطره ی خوبی از این مطالبه گری ها ندارم؛ راستی دوستان یک خبر خوش چند وقت دیگر دوباره زمان مطالبه گری های هر 4 سال یکبارمان و گم شدن همان مطالبات در بوق و کرناهای شعارها فرا می رسد؛ خوشحال باشید ) اصلا مگر کسی هم اینها را میخواند؟ مگر کسی هست؟ راستی تا به حال برایتان سوال پیش نیامده که این برادران یا شاید خواهران بزرگوار کجا تشریف دارند؟ غیبتشان طولانی نشده؟ اصلا به نظرتان یک جای کار نمیلنگد؟
نکند دو دَر کرده و آنها هم دِ برو که رفتی؟ لعنت بر شیطان رجیم! همهی اینها کار آمریکای ملعون است. اصلا بلند بگو مرگ بر آمریکا! یک وقت به عزیزان برنخورد، (ما که شانس نداریم این همه نبودند حالا عین همین پست مرا میخوانند و میآیند!)
آقا! الآقا! یا أخوی! مستر! پدرآمرزیده! ما نگران شماییم، راستشو بگو کجا رفته بودی، همهی تقاضاها و مطالبات بخورد بر فرق سر من. الان فقط صحبت جان شما در میان است. خودت خوبی؟ میشه هر وقت این پیامو خوندی یه تک بزنی مارو از نگرانی دربیاری؟ جان خودت دیگه هیچی نمیخوایم!
اصلا ولش کن از همان اول هم گفتم من را چه به چنین صحبتهایی؟! در همین حین جناب حافظ هم که حال نزار مرا دیده بود، فرمودند:
سمیرا نه حد ماست چنین لافها زدن
پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم؟!
و این بزرگوار با لحنی کاملا مؤدبانه فرمودند که تو را چه به چنین شکرخوریهایی آن هم در این روزگار کیمیا گشتن شکر!
از آن طرف، رفیق شفیق، مولانای جان هم که در این هاگیر واگیر از همکلامی بنده با حافظ، رگ غیرتشان متورم گشته بود، پریدند وسط و فرمودند :
چو خر نداری و خربنده نیستی ای جان
تو از کجا، غم پالان و کودبان ز کجا
دیدم انصافا راست میگویند، نه حرفی دارم نه مطالبهای نه اصلا میدانم در این مواقع مردم چه میگویند و چه مطالبه میکنند؛ پس بگذار حداقل به احترام آن دوستان بزرگوار که لابد پیش خود فکرکردهاند که شاید آبی هم از دارالمجانین گرم شود، چیزی بنویسم که مثلا من هم حرفی زده باشم. در نهایت هر کس که این پست را میخواند به قدحی غزل از مولانای جان میهمان میکنم چرا که در این دیوانه خانه ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم/ بیت و غزل و دوبیتی آموخته ایم/ در عشق که او جان و دل و دیده ی ماست/ جان و دل و دیده هر سه بر دوخته ایم »(مولانا)
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا
تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا
کسی تو را و تو کس را به بز نمیگیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا
هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا
دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا
شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا
شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا
طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا
اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا
خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بامست و این بیان ز کجا
مولانا
ندیدنها و نشنیدنها جانت را به لبت میرساند، زندگیات دلگیر و تاریک میشود، میروی که باز هم آئینهها نجاتت دهند؛ میدانی دوای دردت، عکس رخ اوست.
خود را بین درختان جنگل گم میکنم. از تپهها بالا میروم و بین انبوه درختان از این سو به آن سو میروم. به خلوت دنجی در لابلای درختانِ لب چشمه پناه میبرم؛ از جمع میگریزم که جز ترنّم آب و نوای پرندگان هیچ صدایی نشنوم.
زهمه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را » (۱)
میخواهم چیزی بنویسم اما نمیتوانم. این هوا جان میدهد برای ننوشتن. فقط باید نای مستی تک تک ذرات هستی را به گوش جان شنید و خواند. باید رقص ذرات را دید. مست و حیرانم میکند انعکاس صدایش.
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باد خوردهای ما مست گشتیم از صدا (۲)
میخواستم به این افکار سامانی بدهم، برخی را به همین آب بسپارم، برخی را لای سبزهها گره زنم، برخی را روی شاخههای درختان بگذارم. برخی را به آسمان بفرستم و تنها اندکی را سر و سامانی بخشم و با خود بردارم.
میخواستم اینجا فارغ از تمام هایها و هویها، غرق در اندیشه ی هو» گردم. با خود عهد کرده بودم که در همین نقطه مینشینم و تا تکلیفم را با این همه بلاتکلیفی خود روشن نکنم، از اینجا تکان نخواهم خورد.
اما با این مستی چه میتوان کرد که بد مُسری است.
ابر و باد و گل و سبزه. جوی و نای و دل و غمزه. همه رسته، همه جامی به کف و دست به آن باد سپرده. همه دستم بگرفتند و به آن آب سپرده. که کند پا و سرم را غرق در جوی جنونش. ز سر و دست رهایش.
میدانستم که راهی نیست؛
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را» (۳)
با جنون به دل چشمه پریدم و تا توان داشتم مشت مشت آب به سر و صورتم میزدم، بالا و پایین میپریدم، میخواستم تمام دردهایم را روی سر آب خراب کنم، تا سر زانوهایم را آب گرفته بود و با قدرتش میخواست مرا هم با خود بکشاند. برخلاف جریان آب راه رفتن چه جذاب و فریبنده است، به سختی گام برمیداری اما با این مقاومت دوجانبه هر گام که برمیداری، شور و شعف عجیبِ استقامت به جانت میافتد.پاهایم یخ زده و دستانم قرمز شده بود، اما نمیتوانستم دل از آب بکنم.
عشقبازی بین چه با ما میکند
عقل را زین کار رسوا میکند (۴)
مگر میشود در این بزم مستان، مست و بیخود نشد؟! مگر میشود با چشمانت آب ِمست و بادِ مست و خاکِ مست و نارِمست را ببینی، آن وقت همینطور یک گوشه بنشینی و به کلهات نزند؟ مگر میشود ساکت بود و فریاد نزد که؛
بی خود شده ام لیکن بی خود تر از این خواهم
با چشم تو میگویم، من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم، من تخت نمی خواهم
در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم» (۵)
از آب بیرون آمدم و با لباسهای خیس یک گوشه، روی سنگ های کنار چشمه نشستم. دیگر خبری از های و هوی افکار پر سر و صدایی که به اینجا کشاندنم، نیست. دلم میگیرد از این مستی دائمی ذرات، که من سهمی از آن ندارم. از این همه زیبایی، از این همه جنون. این فراق را تا به کی و کجا میتوان تاب آورد. وقتی عکس رخ یار این چنین هوش از سرت میپراند، ببین خودش چگونه نیست و هستت میکند. "خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد"
هر هستیای در وصل خود در وصلِ اصلِ اصلِ خود
خنبک ن بر نیستی دستک ن اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهای، نعره ن هر ذرهای
کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا
ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا» (٦)
حسادتم گل میکند. از این همه وصال و از هجران خویش، از این همه مستی و از خماری خویش. از این همه حضور ذرات و از غفلت و نیستی خود.
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش به حال دانه ها وسبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب» (٧)
باز هم از فغان به خموشی میرسم. در این احوالات پیوسته افتان و خیزانم. در این س درون، دلم هوای گریه دارد. دلم از اینکه چشمش باز نیست، دلش گرفته؛
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی »(٨)
این دل دیگر تاب و توان این پا و آن پا کردن ندارد؛ میخواهد خود را به تیر بلایش بسپارد، میخواهد قدم در همان راه پرخون و جنون بگذارد. میخواهد در آتش عشقش، پر و بال را سوخته بیند؛ میخواهد از پای فتاده و سرنگون رود. میدانم که این بیقرارِ حیران آرام شدنی نیست؛ میشناسمش که صبح تا شب مینالد که زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت». تا کی میتوانم با این تیلهها سرگرمش کند؟! دیگر فریب نمیخورد. عرصه را بر من تنگ کرده و نفسم را بند آورده. چارهای نیست باز هم باید با همین عکسها سرگرمش کنم؛ کاری از دستم برنمیآید. بیا ای دل بیقرارم کنارم بنشین و از دیدن همین رقص ذرات، جانانت را ببین؛
ای روز برآ که ذرهها رقص کنند
آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جانها ز خوشی بیسر و پا رقص کنند
در گوش تو گویم که کجا رقص کنند
هر ذره که در هوا و در هامونست
نیکو نگرش که همچو ما مجنونست
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست
سرگشته خورشید خوش بیچونست» (٩)
ای روز بر آ - سالار عقیلی
۱. مولانا
۲. همان
۳. همان
۴.عطار
۵. مولانا
۶. همان
۷.فریدون مشیری
۸.هاتف اصفهانی
۹. مولانا
همه میپرسند:
چیست در زمزمهی مبهم آب؟
چیست در همهمهی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند
که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خندهی جام
که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن مینگری؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
من به این جمله نمیاندیشم.
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینهی کوه،
صحبت چلچلهها را با صبح،
نبض پایندهی هستی را در گندمزار،
گردش رنگ و طراوت را در گونهی گل،
همه را میشنوم؛ میبینم
من به این جمله نمیاندیشم
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی!
تک و تنها به تو میاندیشم
همه وقت، همه جا،
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا؛
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛
ریسمانی کن از آن موی دراز؛
تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه
پاسخ چلچلهها را تو بگو
قصهی ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.
فریدونمشیری
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعدْ مطرب، ابرْ ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باده را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
بادهای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست
مولانا
گروه شمس
ندیدنها و نشنیدنها جانت را به لبت میرساند، زندگیات دلگیر و تاریک میشود، میروی که باز هم آئینهها نجاتت دهند؛ میدانی دوای دردت، عکس رخ اوست.
خود را بین درختان جنگل گم میکنم. از تپهها بالا میروم و بین انبوه درختان از این سو به آن سو میروم. به خلوت دنجی در لابلای درختانِ لب چشمه پناه میبرم؛ از جمع میگریزم که جز ترنّم آب و نوای پرندگان هیچ صدایی نشنوم.
زهمه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را » (۱)
میخواهم چیزی بنویسم اما نمیتوانم. این هوا جان میدهد برای ننوشتن. فقط باید نای مستی تک تک ذرات هستی را به گوش جان شنید و خواند. باید رقص ذرات را دید. مست و حیرانم میکند انعکاس صدایش.
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باد خوردهای ما مست گشتیم از صدا (۲)
میخواستم به این افکار سامانی بدهم، برخی را به همین آب بسپارم، برخی را لای سبزهها گره زنم، برخی را روی شاخههای درختان بگذارم. برخی را به آسمان بفرستم و تنها اندکی را سر و سامانی بخشم و با خود بردارم.
میخواستم اینجا فارغ از تمام هایها و هویها، غرق در اندیشه ی هو» گردم. با خود عهد کرده بودم که در همین نقطه مینشینم و تا تکلیفم را با این همه بلاتکلیفی خود روشن نکنم، از اینجا تکان نخواهم خورد.
اما با این مستی چه میتوان کرد که بد مُسری است.
ابر و باد و گل و سبزه. جوی و نای و دل و غمزه. همه رسته، همه جامی به کف و دست به آن باد سپرده. همه دستم بگرفتند و به آن آب سپرده. که کند پا و سرم را غرق در جوی جنونش. ز سر و دست رهایش.
میدانستم که راهی نیست؛
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را» (۳)
با جنون به دل چشمه پریدم و تا توان داشتم مشت مشت آب به سر و صورتم میزدم، بالا و پایین میپریدم، میخواستم تمام دردهایم را روی سر آب خراب کنم، تا سر زانوهایم را آب گرفته بود و با قدرتش میخواست مرا هم با خود بکشاند. برخلاف جریان آب راه رفتن چه جذاب و فریبنده است، به سختی گام برمیداری اما با این مقاومت دوجانبه هر گام که برمیداری، شور و شعف عجیبِ استقامت به جانت میافتد.پاهایم یخ زده و دستانم قرمز شده بود، اما نمیتوانستم دل از آب بکنم.
عشقبازی بین چه با ما میکند
عقل را زین کار رسوا میکند (۴)
مگر میشود در این بزم مستان، مست و بیخود نشد؟! مگر میشود با چشمانت آب ِمست و بادِ مست و خاکِ مست و نارِمست را ببینی، آن وقت همینطور یک گوشه بنشینی و به کلهات نزند؟ مگر میشود ساکت بود و فریاد نزد که؛
بی خود شده ام لیکن بی خود تر از این خواهم
با چشم تو میگویم، من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم، من تخت نمی خواهم
در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم» (۵)
از آب بیرون آمدم و با لباسهای خیس یک گوشه، روی سنگ های کنار چشمه نشستم. دیگر خبری از های و هوی افکار پر سر و صدایی که به اینجا کشاندنم، نیست. دلم میگیرد از این مستی دائمی ذرات، که من سهمی از آن ندارم. از این همه زیبایی، از این همه جنون. این فراق را تا به کی و کجا میتوان تاب آورد. وقتی عکس رخ یار این چنین هوش از سرت میپراند، ببین خودش چگونه نیست و هستت میکند. "خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد"
هر هستیای در وصل خود در وصلِ اصلِ اصلِ خود
خنبک ن بر نیستی دستک ن اندر نما
سرسبز و خوش هر ترهای، نعره ن هر ذرهای
کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا
گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا
حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا
ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا» (٦)
حسادتم گل میکند. از این همه وصال و از هجران خویش، از این همه مستی و از خماری خویش. از این همه حضور ذرات و از غفلت و نیستی خود.
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش به حال دانه ها وسبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب» (٧)
باز هم از فغان به خموشی میرسم. در این احوالات پیوسته افتان و خیزانم. در این س درون، دلم هوای گریه دارد. دلم از اینکه چشمش باز نیست، دلش گرفته؛
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی »(٨)
این دل دیگر تاب و توان این پا و آن پا کردن ندارد؛ میخواهد خود را به تیر بلایش بسپارد، میخواهد قدم در همان راه پرخون و جنون بگذارد. میخواهد در آتش عشقش، پر و بال را سوخته بیند؛ میخواهد از پای فتاده و سرنگون رود. میدانم که این بیقرارِ حیران آرام شدنی نیست؛ میشناسمش که صبح تا شب مینالد که زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت». تا کی میتوانم با این تیلهها سرگرمش کند؟! دیگر فریب نمیخورد. عرصه را بر من تنگ کرده و نفسم را بند آورده. چارهای نیست باز هم باید با همین عکسها سرگرمش کنم؛ کاری از دستم برنمیآید. بیا ای دل بیقرارم کنارم بنشین و از دیدن همین رقص ذرات، جانانت را ببین؛
ای روز برآ که ذرهها رقص کنند
آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جانها ز خوشی بیسر و پا رقص کنند
در گوش تو گویم که کجا رقص کنند
هر ذره که در هوا و در هامونست
نیکو نگرش که همچو ما مفتونست
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست
سرگشته خورشید خوش بیچونست» (٩)
رقص ذرات - سالار عقیلی
۱. مولانا
۲. همان
۳. همان
۴.عطار
۵. مولانا
۶. همان
۷.فریدون مشیری
۸.هاتف اصفهانی
۹. مولانا
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیزِ دگر میترسم
گفت آن چیزِ دگر نیست، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این؟ دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این، بگذر، هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است؟
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد؟
گفت میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
مولانا
غلام قمر- علیرضا قربانی
وقتی زندگی آن روی خودش را نشانت میدهد، تازه میتوانی خود را واضحتر از هر زمان ممکن ببینی. میبینی که روز به روز در منگنهاش فشردهتر میشوی. تو گویی این فشردگی بسطات میدهد. نمیدانم شاید الان دارم اینگونه شعار میدهم و آن روزها به این مسأله حتی فکر هم نمیکردم.
دو ماه گذشته برایم بسیار سخت و جانفرسا بود. تصمیمی گرفته بودم که تا به اینجای عمرم بیسابقه بود؛ تصمیم بر ویران کردن تمام پلهای پشت سر. حالا که از دور نگاه میکنم، میبینم این حجم از جسارت از من بعید بود. خودم هم باورم نمیشود. اما برای تغییر، باید کاری میکردم، ادامه دادن ممکن نبود، باید همهی جانم را برمیداشتم و از آن مسیر خارجش میکردم.
همیشه فکر میکنم هیچ مصیبتی بالاتر از خو گرفتن به قفس نیست. گفتم قفس، یاد قناری پدر افتادم. قناری که ما "پرنده چشم قشنگه" صدایش میزدیم. وقتی شروع به خواندن میکرد هوش از سر آدم میپرید. الحق که مستیاش مستت میکرد. یک روز بالاخره پدر را راضی کردم که از این بند خودخواهیهایمان رهایش کنیم. پیشنهاد پدر باغ بود و پیشنهاد من کوچهباغ. پدر دل به دلم داد و قفس را برداشتیم و به کوچه باغی رفتیم. میدانستم که دلم برای آوای روحنوازش تنگ خواهد شد؛ اما دل من اصلا مهم نبود. فقط میخواستم این پرنده را رها ببینم.
به کوچه باغی رسیدیم؛ همان کوچه باغهایی که دو طرفش با درختان پوشیده شده، همانهایی که صدای پرندگان محصورش کرده، همانهایی که وقتی به وسطش میرسی کمی ترس برت میدارد و خود را در سبزی، سکوت، صدای جیرجیرکها و نسیم گم میکنی و از این تنهایی به دلت کمی ترس و سپس قرار میافتد.
پدر در قفس را باز کرد، اما پرنده چشم قشنگه نمیرفت. ترسیده و سقف قفس را سفت چسبیده بود. به قفس آرام ضربه میزدیم که برود و تا پشیمان نشدهایم، جانش را بردارد، بپرد و به جایگاه حقیقیاش برسد. زندان را حفره کند و خود را وارهاند، اما او نمیرفت. دیدن این صحنه برایم سختتر بود. چرا نمی رفت؟ به چه دل بسته بود؟ به میلههای این قفس؟
شاید ترسیده بود و با خود فکر میکرد دنیایی خارج از این قفس وجود ندارد. شاید از جنس ماهیانی بود که ماهی سیاه کوچولو را دیوانه میپنداشتند و جز حصار برکهی خود، حتی فکر دریا هم به ذهنشان خطور نکرده بود. شاید فکر میکرد در این قفس در امان است و آب و دانهاش به راه و هواخوری یک روز در هفته اش به جاست. از اینجا بهتر کجا را میخواهد. او به قفس راضی بود و فکر خروج از آن برایش وحشت می آفرید. او به دیدن دنیا از چارچوب میلهها خو گرفته و به آن دل بسته بود. پدر قفس را به دست من داد، دستش را به داخل آن برد، قناری گرفت و بیرونش آورد و آن صحنهی رؤیایی رهاکردنش را رقم زد.
پرنده چشم قشنگه به سرعت پرید و روی شاخهای نشست. از او چشم برنمیداشتم. اطرافش را با حیرت و شگفتی نگاه میکرد، سرش را به این طرف و آن طرف میچرخاند. اما نمیدانم چرا پرواز نمیکرد. دلمان نمیآمد با قفس خالی برگردیم. دلمان برایش تنگ میشد. همان جا نشستیم و به او زل زدیم. نگرانی را از چشمان پدر میخواندم. هیچ نمیگفت و به ظاهر خود را به خاطر من راضی نشان میداد. از چشمانش میخواندم که پرنده چشم قشنگه نمیتواند از پس خود بربیاید، آب و دانهاش چه میشود؟ اگر طعمه شود چطور میتواند از خود دفاع کند و در کسری از ثانیه شکار میشود. گرچه در قفس به دنیا نیامده اما خیلی وقت است هر صبح که چشم باز میکند و میخواهد بخواند، چشمش به جمال میلهها روشن میشود.
یک چشمم به قناری و چشم دیگرم به پدر بود. در همین حین دیدیم که قناری شروع کرد به خوردن برگ درخت. اینجا چشمان هردویمان از شادی برقی زد. اطمینانی نسبی به چشمان پدر راه یافت. کم کم به رسم روزگار دل کندیم و پرنده چشم قشنگه را در نیستانش رها کرده و برگشتیم.
دو ماه پیش باید چیزهای زیادی را میگذاشتم و میگذشتم. من به قفس خو گرفته بودم. به بند عادت کرده و در آن شاد بودم. فکر میکردم چارهای نیست و قدم به راهی گذاشتم که مجبورم کرد آن همه عذاب را تحمل کنم. حتی نمیتوانم از سختیاش هم بنویسم. من وقتی درد میکشم، زبانم بند میآید و برخلاف خیلی از آدمیان اصلا نمیتوانم حرفی بزنم و سکوت و خلوت را به هر چیزی ترجیح میدهم.
در نهایت به جایی رسیدم که فهمیدم همیشه رها کردن راه حل نیست. از آتش گریختن از راه و رسم جنون به دور است. گاهی باید آنقدر در دل آتش بمانی و بسوزی، تا حتی خاکسرت را هم باد با خود ببرد. گاهی تنها راه رهایی مردن است. درست مثل حکایت طوطی و بازرگان
اینبار با قدرتی مضاعف،دست به کار ساخت شدم. به کمک حضرت حق، با "امید" و "انرژی" ساختیم. و اکنون چند روزی است که از خستگی این مدت، برای تجدید انرژیهای از دست رفته، به خود، ذهن و روحم استراحت دادهام. دارم با نوشتن از انبوه کلماتی که نمیتوانستم بر زبان بیاورم، میکاهم و با بالا و پایین کردن اتفاقات این مدت، در پی کشف حقایقی هستم.
هر چه فکر میکنم به نتیجهای نمیرسم و فقط یک چیز میدانم و آن این است که آدمی برای ظلمپذیری، ماندن در یک بند، گیرکردن در چنگالهای تکرار، قدم به این عرصه نگذاشته. گاهی باید به سر رفت؛
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را (غزلیات مولانا)
گاهی باید پیش از عبور از کوچه باغ رهایی، راه برگشتی برای خود باقی نگذاشت و به جان پلها افتاد. گاهی لازم است کوره راهی بگذاری. اما گاهی باید در آن آتش بمانی و بسوزی؛
تا نسوزم کی خنگ گردد دلش
ای دل ما خاندان و منزلش
خانهی خود را همیسوزی بسوز
کیست آن کس کو بگوید لایجوز
خوش بسوز این خانه را ای شر مست
خانهی عاشق چنین اولی تراست
بعد ازین این سوز را قبله کنم
زانک شمعم من بسوزش روشنم
خواب را بگذار امشب ای پدر
یک شبی بر کوی بیخوابان گذر
بنگر اینها را که مجنون گشتهاند
همچو پروانه به وصلت کشتهاند
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دلربا
عقل همچون کوه را او کهربا (دفتر ششم مثنوی)
اما گاهی کار از گذشتن یا ماندن و سوختن میگذرد و اینجاست که باید بمیری تا روح پذیری؛
بمیرید بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید، همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید، و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید، سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید، و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید، پی حفره زندان
چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید، به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید، همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید، همه بدر منیرید
خموشید خموشید، خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است اینک ز خاموش نفیرید (غزلیات مولانا)
اما گاهی هم باید گذشتن، ماندن، سوختن، مردن را همزمان با هم انجام دهی و این همان هنری است که سختی و جانفرسایی زندگی اگر از پا درنیامده باشی، به تو خواهد آموخت.
ای عاشقان ای عاشقان، پیمانه را گم کردهام
زان می که در پیمانهها، اندر نگنجد خوردهام
مستم ز خمر من لدن، رو محتسب را غمز کن
مر محتسب را و تو را، هم چاشنی آوردهام
ای پادشاه صادقان، چون من منافق دیدهای
با زندگانت زندهام، با مردگانت مردهام
با دلبران و گلرخان، چون گلبنان بشکفتهام
با منکران دِی صفت، همچون خزان افسردهام
ای نان طلب در من نگر، والله که مستم بیخبر
من گرد خنبی گشتهام، من شیرهای افشردهام
مستم ولی از روی او، غرقم ولی در جوی او
از قند و از گار او، چون گلشکر پروردهام
روزی که عکس روی او، بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی، گر زنگی نوبردهام
در جام مِی آویختم، اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم، زیرا درون پردهام
آویختم اندیشه را، کاندیشه هشیاری کند
ز اندیشه بیزاری کنم، ز اندیشهها پژمردهام
دوران کنون دوران من، گردون کنون حیران من
در لامکان سیران من، فرمان ز قان آوردهام
در جسم من جانی دگر، در جان من قانی دگر
با آن من آنی دگر، زیرا به آن پی بردهام
گر گویدم بیگاه شد، رو رو که وقت راه شد
گویم که این با زنده گو، من جان به حق بسپردهام
خامش که بلبل باز را، گفتا چه خامش کردهای
گفتا خموشی را مبین، در صید شه صد مردهام
مولانا
ایرج بسطامی
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضههاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همیزنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیدهها و همه دیدهها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطفهای زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
مولانا
باز هم بیخوابی به کلهات میزند. مدام به بهانهی آب خوردن از رختخواب بلند میشوی. امشب چرا این قدر هوا گرم است و هیچ جا آرام و قرارت نمیگیرد. نگاهی به دور و برت میاندازی؛ دوباره "خود" را گم کردهای. این جیب و آن جیبات را میگردی؛ نه نیست. این طرف و آن طرف را در تاریکی دست میکشی؛ نه باز هم نیست. زیر بالش و تشک را وارسی میکنی، لای کتابهای قفسه، اصلا اینجا هم نیست.
پس کجاست این خود سرگردان و آشفته، آن هم این موقع شب.
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار
خدای من! یعنی دوباره کجا رفته؟!
میدانم بیخوابی امشبش از گرما و عطش نیست، از فکرِ درگیرِ این تصمیم نفسگیر نیست، از ناراحتی برای مشکل استاد؟ نمیدانم هم هست و هم نیست. پس از چه است؟
راستی نکند گرمش شده و از پنجره به بیرون پناه برده! بگذار ببیینم؛ نه اینجا هم نیست. این وقت شب این دختر دیوانه کجا رفته؟
از سر شب دیدم حالش خوش نیست؛ دل و دماغ ندارد، هر چه نگاهش میکردم گویی در عالم دیگری سیر میکرد. جلوی تلویزیون به قاب شیشهای زل زده اما مطمئن بودم، برای طفرهرفتن از پاسخ و فرار از دیگران به آن خیره مانده و اینجا نیست. مادر که صحبت میکرد، سرش را تکان میداد و حتی یک کلمه از حرفهایش را نمیفهمید، هرزگاهی صفحهی گوشی را بالا و پایین میکرد که زمان را بگذراند. و بالاخره بیمسواک به رختخواب پناه برد که کمی آرام بگیرد.
به پر و پایش نپیچیدم و بیخیالش شدم. دیدم یک چیزهایی از گمشدن و گم ماندن میگفت؛ اما جدیاش نگرفتم. نکند واقعا تصمیم گرفته گم شود؟!
تازه دارد یادم میافتد؛ بعدازظهر در همان بحبوحهای که منتظر یک تلفن مهم بودم چیزهایی از "میزان" و "موزون" زیر لب زمزمه میکرد. راستی چه میگفت؟
مزخرف. اصلا جز مزخرف چه دارد که بگوید، اما نه. شعر زیبایی بود؛ فکر کنم مولانا میخواند:
ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش
بله درست است همین را چندین بار زیر لب زمزمه میکرد. دیگر چه میخواند؟! از نفاق و منافق و اینها بود، بگذار ببینم؛" چون من منافق دیدهای". آهان یادم افتاد:
ای پادشاه صادقان، چون من منافق دیدهای
با زندگانت زندهام، با مردگانت مردهام
بله؛ امروز مدام از نفاق و روی و ریای خودش مینالید و حرف میزد؛ این روزها بیشتر از هر زمان دیگری روی خودش متمرکز شده. وقتی پای آن تصمیم مهم به میان میآید، چارهای ندارد جز اینکه خود را بهتر بشناسد. آخر تا خود را نشناسد، چگونه میتواند از پس شناخت یک آدم ندیده و نشناخته بربیاید و در همان حال خود را هم به او بشناساند؟!
امروز در طی سردرگریبان بردنهایش به همین تظاهر و دورویی خود رسیده بود. همین آشفته و سرگردانش کرده بود. نمیدانست خود را مرده بداند یا زنده وقتی با مردگان مرده و با زندگان زنده است.حقیقتا چه در سرش میگذرد و کجا سیر میکند؟
این زمزمههایش را کجای دلم بگذارم که میخواند:
"با دلبران و گلرخان، چون گلبنان بشکفتهام
با منکران دِی صفت، همچون خزان افسردهام".
تازه میفهمم چه دردش بود. شاید دلیلش همین باشد که یک عمر از زیر بار این تصمیم در میرفت و شانه خالی میکرد. هر بار که میخواهد خود را به دیگری بشناساند، این مصیبت دامنگیرش میشود. فلسفهی خلقت و وجود و هستی و چیستی و نیستی همگی بر سرش خراب میشود. نمیتواند از حرف دلش بگوید، چه بگوید که کسی او را نمیفهمد. همراه را کجای دلش بگذارد وقتی خودش هم از سر خودش زیادی است؟ چرا کسی دردش را نمیفهمد؟
از بوی تعفنآور روی و ریا بد حال بود. فکرش را هم نمیکرد از این وادی سردربیاورد.
نکند این موقع شب پشتبام رفته باشد؟ نه فکر نمیکنم از ترس گربه جرأتش را داشته باشد! بگذار ببینم. صداهایی میشنوم. از داخل حیاط است. چند لحظه صبر کن ببینم. ای وای خودش است. یک گوشه کز کرده و به آسمان چشم دوخته. دارد شعر میخواند. اه. یک لحظه حرف نزن ببینم چه میخواند ؛
دگر سینهام چون خم آمد بجوش
بر آمد از این قم غم خروش
خراباتیان، راه میخانه کو
حریفان بگوئید، پیمانه کو
مرا سوی میخانه راهی دهید
سرم را به آن در پناهی دهید
بهار است و بلبل، بساط نشاط
به طرف چمن میکشد ز انبساط
تو هم زاهد از خویش دستی برآر
مکن اینقدر خشکی اندر بهار
به درک فنون ریا کاملی
در این فن چرا اینقدر جاهلی
مرادی نشد حاصلت در مرید
در این آرزو گشت، مویت سفید
بیا بگذر از قید ناموس و ننگ
بزن شیشهی خودپرستی به سنگ
بینداز از دست مسواک را
بدست آر، نوباوهٔ تاک را
ز من بشنو، از زهد اندیشه کن
بهار است، دیوانگی پیشه کن
بزن دست و صد چاک زن جامه را
بیفکن ز سر بار عمامه را
بیا با حریفان هم آهنگ باش
بکن صلح و با خویش در جنگ باش
ازین زهد یکباره بیگانه شو
به رند خرابات، همخانه شو
چو من ترک سودای تزویر کن
توان تا به میخانه، شبگیر کن
که بختت مگر سر بر آرد ز خواب
نظرها بیابی ز خم شراب
ز فیض صبوحی به فیضی رسی
شوی با همه ناکسی ها، کسی
چه بر سبحه چسبیدهای اینقدر
بس این خاک بازی که خاکت بسر
چرا اینقدر خشک و افسردهای
نه دستی نه پائی مگر مردهای
بکن ترک تزویر و زهد و ریا
به میخانه رفتن ز سر ساز پا
ز ما اختلاط مجازی مجو
زمستان به جز صاف بازی مجو
بگو با حکیم ز خود بیخبر
که ای مانده در گل درین ره چو خر
به مستی ز حکمت کن اندیشهای
چه صغری، چه کبری، بکش شیشهای
کتاب اشارات ابرو بخوان
شفا در لب جام پُر باده دان
ببین شرح تجرید ساق و بدن
بگو حکمت العین چشم و دهن
بجز حرف باده مکن گفت و گو
سخنتر مقولات و از کیف گو
بیا ساقی ای قبلهی من بیا
سرت گردم، ای شوخ پر فن بیا
دماغم ز سودای صحبت بسوخت
به داغم زبان شعلهها برفروخت
علاجی کن از می دماغ مرا
بنه مرهم از باده داغ مرا
شد از آتش دهر جانم کباب
برافشان بدین شعله مشتی شراب
بپا شو ز مستی چه افتادهای
بیفکن مرا در شط بادهای
بکن شستشوی من از لای می
مرا غرق می کن به دریای می
بده ساقی آن مایهی زندگی
دمی وارهانم ز دل مردگی
دل و جان من شد به فرمان تو
چه جان و چه دل جمله قربان تو
به من جان من می بده می بده
پیاپی پیاپی پیاپی بده
بده باده وز روی مستی بده
فدای تو گردم دو دستی بده
به یکدست ما را سبک بر مدار
چه مینا چه پیمانه خمها بیار
مکن سرکشی از من ای بینظیر
بده جامی و در عوض جان بگیر
بیا ای تو درمان دردم بیا
بیا گرد بالات گردم بیا
بیا ای فدای رخ سادهات
بده می بگرد سر بادهات
کجایم، چه می گویم ای دوستان
مگر مست گشتم درین بوستان
ملولیم ساقی می ناب ده
یکی جرعه ز آن قرمزین آب ده
سخنها به مستانه گفتم بسی
الهی نرنجیده باشد کسی
ز هستی ندارم من از خود خبر
خمار شبم میدهد دردسر
به یک جرعه رفع ملالم کنید
بدی گفته باشم حلالم کنید
چه من تازه ز اهل طرب گشتهام
ببخشید گر بیادب گشتهام
غم هیچکس بر دلم بار نیست
بجز زاهدم با کسی کار نیست
عصا وار استادهام در برش
چه دستار پیچیدهام در سرش
دلم سوخت بر حال زاهد بسی
که بیچارهتر زو ندیدم کسی
ز کوی خرابات آوارهای
زبان بسته حیوان بیچارهای
ندانم چه دیده است از زندگی
نمیرد چرا خود ز شرمندگی
که از بزم رندان نماید نفور
ز راه مسلمانی افتاده دور
من از دید زاهد بسی منکرم
مسلمانی ار این بود کافرم
الهی به پاکان و رندان مست
به دلگرمی ساقی میپرست
به جوش درون خم صاف دل
که شد در بر او فلاطون خجل
به رندی کز آلودگی پاک خفت
به مستی که با دختر تاک خفت
به آهی که بر دل شبیخون زند
به اشکی که پهلو به جیحون زند
به داغی که بر سینه محکم بود
به زخمی کش الماس مرهم بود
به صبری که در ناشکیبا بود
به شرمی که در روی زیبا بود
به عزلت نشینان صحرای درد
به ناخن کبودان شبهای سرد
به چشمی کزو چون بر آید نگاه
کند روز بیچارگان را سیاه
به رویی که روشن کند بزم جمع
به عشقی که پروانه دارد به شمع
به بی دست و پایان کوی وصال
به عاجز نگاهان حسرت مآل
به هجری که پیوسته در وصل یار
به ره باشدش دیدهی انتظار
به شام فراق دل آشفتگان
به صبح وصال به غم خفتگان
به معشوق از رحم و انصاف دور
به دلدادهی در بلاها صبور
به دردی که بیحاجتش از طبیب
به یأسی کز امید شد بینصیب
به زلفی که دل را ز کس بیخبر
نهان میرباید ز پیش نظر
به ی که پروا ندارد ز کس
نمیترسد از شحنه و از عسس
به عهدی که پیمانه با باده بست
که دور است از شیشهی او شکست
به ذکر صراحی به وقت فرح
به اوراد جام و دعای قدح
به سرهنگی خشت بالای خم
به افتادن جام در پای خم
به پیچ و خم ساقی لاله رنگ
به اندام مطرب به آواز چنگ
به روزی که بیگفتگو در می است
بشوری که در کوچه بند نی است
به صنعان فریبان ترسا لقب
به کافردلان فرنگی نصب
به مرغوله مویان گیسو کمند
به خورشید رویان ر بند
به آهو نگاهان رعنا خرام
به خسرو سپاهان شیرین کلام
به شمشاد قدان بالا بلا
که کردند عشاق را مبتلا
به آن وعدهی سست پیمان یار
به دلسوزی عاشق از انتظار
که گر یک زمان بی تو آرم به سر
خیالت نباشد مرا در نظر
چنان گردم از مرگ خود شادمان
که کس شاد از مردن دشمنان
بمیرم گر از حسرت کام تو
شوم زنده گر بشنوم نام تو
دمی بی تو ای دین و ایمان من
بر آید ز تن جان من، جان من
به تنهائی ام یار دیرین توئی
مرا یاری جان شیرین تویی
به دل آرزوی جمالت بس است
اگر خود نیائی خیالت بس است
بیا ساقی همدم بیکسان
حکیم مسیحادم خستگان
بیا حکمت دختر زر ببین
که همچون فلاطون شده خمنشین
ز دست تو میآید افسونگری
برون آرش از شیشه همچون پری
علاج مرا کن که دیوانهام
مقیم خرابات و میخانهام
ازین بیکسی کن دل آسا مرا
مجرد کن از قید دنیا مرا
دلم را به یک جرعه مِی شاد کن
مرا از غم دهر آزاد کن
از آن مِی که خورشید شد ذرهاش
بود قل هو اللّه هر قطرهاش
از آن مِی که در دل چو منزل کند
سراپای اجسام را دل کند
از آن مِی که روح روانست و بس
از آن مِی که اکسیر جانست و بس
رضی را بده جامی از لطف عام
به جانان رسان جان او والسلام
رضیالدین آرتیمانی
یده چون جان میروی، اندر میان جان من
سرو خرامان منی، ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو، ای جانِ جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو، ای شعلهی تابان من
هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری، در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من، وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا، بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ، ای یوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده، در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو، ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو، ای باغ بیپایان من
یک لحظه داغم میکشی، یک دم به باغم میکشی
پیش چراغم میکشی، تا وا شود چشمان من
ای جان ِ پیش از جانها، وی کانِ پیش از کانها
ای آنِ پیش از آنها، ای آنِ من ای آنِ من
منزلگه ما خاک نی، گر تن بریزد باک نی
اندیشهام افلاک نی، ای وصل تو کیوان من
مر اهل کشتی را لحد، در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو، ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من، وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من، شد رنگ و بو حیران من
جانم چو ذره در هوا، چون شد ز هر ثقلی جدا
بیتو چرا باشد چرا، ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح الدین من، رهدانِ من رهبینِ من
ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان من
مولانا
۸
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحبِ خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه*
*شیخ بهایی
عبدالحسین مختاباد
نمیفهمم، هر چه بیشتر سعی میکنم که بفهمم، بیشتر نمیفهمم. بیشتر به آدمها زل میزنم. بیشتر زیر نظرشان میگیرم. چرا تا به حال اینگونه نشناخته بودمشان. مگر تاکنون در فضا زندگی میکردم که نمیدیدمشان.
مادرم همیشه میگوید: تو در خواب و خیال زندگی میکنی، دختر! ما بین همین مردم هستیم، چرا سعی میکنی خودت را به خریت بزنی، نادیدهشان بگیری و به قوانین خود سرگرم باشی؟!
الان میفهمم که راست میگوید. من همیشه در خیالات و اوهام بودهام. من در خیال میپنداشتم آدمها باید خودشان باشند؛ چه خوب و چه بد. بازیگری یک هنر و شغل خاص است و در زندگی معمولی جایگاهی ندارد. در عالم خیال همه را خوب میدیدم، مگر اینکه خلافش برایم ثابت میشد. در خیالاتم محبت را جز جدانشدنی بشر میدانستم که اگر روزی از خود دریغش کند، از هم متلاشی میشود.
من به یکباره به دنیای واقعی پرتاب شدم. پرتابی ناجوانمردانه! دیدم اینجا اکثر مردمان ریاضیداناند. هر کسی را دیدم در حال جمع و تفریق و چرتکهاندازی بود. اول گفتم چقدر عالی! میتوانم حساب و کتاب ضعیفم رادر بین این مردم قوی کنم.
اما همین که دیدم این مردمان ربات شدهاند، وحشت وجودم را فرا گرفت. از آدمیان ترسیدم. وقتی دیدم برای محبت و عشق هم چرتکه در دست دارند و محاسباتشان دقیقتر از هر چیزی است، بیشتر وحشتزده شدم. من از این آدمیان میترسم که میگویند:
خوبی که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند»".، این مردمان وحشتزدهام میکنند که شعارشان این است که "با هر کسی باید چون خودش رفتار کرد"، که "اگر گرگ نباشی، تو را میخورند"، که "اگر خوبی کنی، سوءاستفاده میکنند"، که "اگر محبت کنی به بیگاریات میگیرند"، که "خون را تنها با خون میتوان شست".
همیشه این حرفها را از دور میشنیدم اما حتی فکرش را هم نمیکردم که اینها همان قوانین نانوشتهی مردمی است که حرف به حرفش را از برند و به هم انشا میکنند.
درد را وقتی حس کردم که جوانی را دیدم که میخواست عاشق شود، اما آنقدر از عشق ترسید و سرگرم محاسبات انتگرالیاش برای عاشق شدن یا نشدن شد که برای همیشه در حسرت عشق ماند! آخر کسی نیست بگوید که چرا پای عشق را هم به این بازیهایتان کشاندید؟ دیگر با او چه کار داشتید؟
گاهی مینشینم و ساعتها به هنجارها و قوانین عرف فکر میکنم. اینکه از کجا پیدایشان شد؟ چرا آمدند؟ آیا در زندگی امروزی گریپذیرند؟ اصلا اصالت دارند؟ نقش اخلاق چه میشود؟ انسانیت؟ داریم اصلا؟ این دور باطل برخی از آنها که تنها حاصل توهمات و کابوسهای عدهای یا خرافات برخی دیگرند، تا کی قرار است ادامه داشته باشد؟ اگر در مقابل این چرخه بایستی چه میشود؟ آیا توانش را داری تا پایان عمر بجنگی و به مقاومتت ادامه دهی؟ چه تضمینی برای واندادن و تسلیم نشدنت وجود دارد؟ همیشه همینقدر کلهات بوی قرمهسبزی میدهد یا نه تو هم بالاخره خسته میشوی و همرنگ جماعت؟
همهی هنجارها و قوانینشان ارزانی همان وضعکنندگان. کاری به هیچ کدامشان ندارم، فقط محبتِ چرتکهای» هیچ جوره توی کتم فرو نمیرود.
مادرم میگوید من همیشه نگران تو هستم و میدانم اگر همینطور ادامه دهی در زندگی آیندهات به مشکلات زیادی برمیخوری. تو از معادلات محبت هیچ سر درنمیآوری، فردا همه از تو سواری میگیرند، از محبتهای الکیات سوءاستفاده میکنند، تو ت نداری دختر، تو توسریخوریات ملس است.و همینطور با عنایاتش مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار میدهد!
خاله میگوید: اینطوری فایده ندارد باید مدتی پیش خودم بیایی تا راه و رسم زندگی را یادت بدهم. خودت همیشه میگویی کافی است بخواهی هر چیزی تغییر میکند، الان هم کافی است خودت بخواهی تا اصلاح شوی!
بله من از هیچ کدام از این قوانین سر درنمیآوردم. من دوست دارم به همه محبت کنم حتی کسانی که میخواهند سر به تنم نباشد. دوست دارم هر کودکی را که میبینم لبخند بزنم، بغلش کنم و ببوسمش. دوست دارم با نگاهم به آدمها محبت کنم، حتی کسانی را که نمیشناسم. دوست دارم اگر روزی به کسی علاقهمند شدم، با همهی خجالتم به او بفهمانم که دوستش دارم. دوست دارم خودم باشم و هیچ کس را از خود نرنجانم. دوست دارم اگر از کار و سخن کسی خوشم آمد، تشویقش کنم و کسی به حساب تملق ننویسد. دوست دارم بدون در نظر گرفتن عکسالعملها، عمل کنم. دوست دارم با همهی عیب و ایرادهایم خودم باشم.
اما هیچ وقت ریاضیام خوب نبود، حساب و کتابم تعریفی نداشت، در بازیگری هم کوچکترین هنر و استعدادی از خود سراغ نداشتم. چه کنم با این حافظهی ضعیف که بدیهای دیگران را به سرعت فراموش میکند؟ چه کنم که آدمهای هفتخط را تشخیص نمیدهم و به همه حسن ظنّ دارم؟ چه کنم که فکر میکنم هیچ کس دروغ نمیگوید؟ ذهنم آشفته است، من کجا بودم که از همهی این قوانین بیخبرم؟
مادر حق دارد نگرانم باشد. می دانم در این چرخه امکان حذفم بالاست؛ به جرم اینکه که اگر محبت نکنم میمیرم و باورم این است که گر تو با بَد، بَدکنی، پس فرق چیست؟! »
پ.ن : آدم وقتی شبْخوش بگوید خواب را، اینگونه به هذیان گویی و اعتراف گرفتن از خود می افتد، شما پست ساعت 4 صبح را خیلی جدی نگیرید :)
دوستان از شوخی گذشته مرا پندی دهید که آن بِه؛
برای یادگرفتن این قوانین چه کنم؟؟؟
ابری نیست
بادی نیست
مینشینم لب حوض
گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب
پاکی خوشهی زیست
مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بیابر، اطلسیهایی تر
رستگاری نزدیک؛ لای گلهای حیاط
نور در کاسهی مس، چه نوازشها میریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهرهی من پیداست
چیزهایی هست که نمیدانم
میدانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم
راه میبینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه برگی در آب؛
چه درونم تنهاست.
**************************
روزی
خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگها نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پرخواب!
سیب آوردم، سیبِ سرخِ خورشید
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد؛ کوچهها را خواهم گشت
جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم
رهگذاری خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است، کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بیپاست، دبّ اکبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام، از لب خواهم برچید
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند
رهن را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با عشق، سایهها را با آب، شاخه ها را با باد
و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمهی زنجرهها
بادبادکها، به هوا خواهم برد
گلدانها، آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان،گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه، من مگسهایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری،
میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای،
شعری خواهم خواند
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت:
چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت*.
*سهراب سپهری
خسرو شکیبایی
لاکِ خود هم دیگر حدی دارد، نمیخواهی از این لاک خودساخته به بیرون تشریففرما شوی و دست برداری؟
از چه دست برارم؟
از این سکوت، از این خفقانی که خود را در آن حبس کردهای؟
تا حالا مفهوم خلسه، بیصدایی یا قفل شدن ذهن و دهان را لمس کردهای؟
بله. تا دلت بخواهد!
خب در این مواقع چه میکنی؟
دست به کار شده و قفل را باز میکنم.
اگر کلید را هم گم کرده باشی چه؟
میگردم دنبالش تا پیدایش کنم. تو دنبال بهانه میگردی که همچنان به این سکوتت ادامه دهی. بحث کردن با تو بیفایده است.
دنبال بهانه نیستم. اصلا گیرم که کلید را هم پیدا کردم، وقتی آن سوی درِ مهر و موم شده، چیزی نیست، وقتی هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمیشود، بهتر نیست همان بسته بماند؟
نه بهتر نیست. من میخواهم که با من حرف بزنی، میفهمی؟
حتی اگر حرفهایم بوی درد و ناله بدهد؟
تو حرف بزن، بقیهاش اصلا اهمیتی ندارد.
چطور اهمیت ندارد؟! چه اینکه مدام با متهی حرفهای پر دردت مخ دیگران را سوراخ کنی و چه با حرفهایت جوی آبی روان کنی که هم جان خودت از خنکای نسیمش تازه شود و هم به هر رهگذر حس و حال خوب ببخشی؟ به نظرت این دو یکساناند؟
نه یکی نیستند. خب چرا سعی نمیکنی حرفهایت از نوع جوی روان باشند؟
هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که بتوانم دردهایم را فقط در دلم نگهدارم و اجازه ندهم تالاپی توی حرفهایم سُر بخورند. به خاطر همین همیشه ترجیحام با سکوت بوده است. هم خودم با سختیها بهتر کنار میآیم و راهحلها را پیدا میکنم و هم اینکه بدحالیام را به کسی انتقال نمیدهم.
بسیار خب. اصلا تسلیم. هر کاری دوست داری انجام بده. چه کنم که لجبازی و یکدنده! کاری را نخواهی انجام بدهی اگر زمین و زمان دست به کار شوند، نمیتوانند نظرت را برگردانند. حداقل بگو ببینم با این همه حرف نزدن خفه نمیشوی؟
☺ نه چرا خفه شوم؟! خب همهی این سخنان ناگفته را مینویسم. نمیدانی چه لذتی دارد وقتی همهی کاسهکوزهها را بی سر و صدا بر سر کلمات میشکنی و آخر سر با آرامشی وصف نشدنی بدون اینکه دل کسی را شکسته یا خاطری را آزرده کرده باشی، به زندگی عادی برمیگردی.
چه بیرحمانه! پس تو هم کلمات را قربانی خودخواهیهای بیمعنیات کردهای؟
من و کلمات این حرفها را با هم نداریم. خیلی وقت است که با من کنار آمدهاند☺
نمیشود من را به جای کلمات قرار دهی؟
الان هیجانزدهای و برای خودت چیزی میگویی، مطمئنم طاقت و تحملش را نداری، پشیمان می شوی!
امتحان کن، به امتحانش میارزد.
نمیدانم، وقتی یک عمر به خودت فهمانده باشی که در این زندگی خودت هستی و خودت و بار همهی مشکلاتت را باید یک تنه به دوش بکشی، روی پای خودت بایستی و تمام برونگرایی ها ، ناز و اداها و خودلوسکردن ها را سرکوب کنی، وقتی یک عمر تنها همدمات کلمات باشند، حالا چطور میتوانی به یکباره همهی این دیوارها را در هم بشکنی؟
امتحان کن. اینبار به من اعتماد کن.
سخت است.
تو آدم روزهای سختی، امتحان کن.
نمیدانم.
حرف ها دارم اما. بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست»
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهدکردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنّا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست همه عمر در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟*
*قیصر امین پور
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحبِ خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه*
*شیخ بهایی
عبدالحسین مختاباد
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا مِی شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
مولانا
یوسف خوشنام/ حسامالدین سراج
#دیوارنوشت
+ مجالس
سه درد آمد بجانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
***********************
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
نمیدونم که این درد از که دیرم
همی دونم که درمانم ته دیری
***********************
بلا رمزی ز بالای ته باشه
جنون سرّی ز سودای ته باشه
به صورت آفرینم این گمان بی
که پنهان در تماشای ته باشه
***********************
غم عشق تو مادرزاد دیرم
نه از آموزش استاد دیرم
بدان شادم که از یمن غم تو
خراب آباد دل آباد دیرم
***********************
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بیمشتری نیست
گروهی آن گروهی این پسندند
************************
دل بی عشق را افسردن اولی
هر که دردی نداره مردن اولی
تنی که نیست ثابت در ره عشق
ذره ذره به آتش سوتن اولی
*************************
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
************************
نمیدونم دلم دیوانهی کیست
کجا آواره و در خانهی کیست
نمیدونم دل سر گشتهی مو
اسیر نرگس مستانهی کیست
*************************
اگر دل دلبری دلبر کدامی
وگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل و دلبر بهم آمیته وینم
ندانم دل که و دلبر کدامی
*************************
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یکسر مهربانی دردسر بی
اگر مجنون دل شوریدهای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی
**************************
عزیزا کاسه چشمم سرایت
میان هردو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشنید خار مژگانم بپایت
***************************
دلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت
****************************
باباطاهر
عبدالحسین مختاباد
نمیدانم از کجا پیدایش شد؟! داشتم زندگیام را میکردم. با دردها و سختیهای خودم سرگرم بودم و با کوچکترین خوشیها تا مدتها دلخوش.
هشتمهرهای پیش از او معمولا برایم روزهای جذاب و خوبی بوده است؛ آخر مگر میشود روز تولد آدم، غافلگیر شدن، کادو گرفتن و تلکهکردن اطرافیان، جذّابیت نداشته باشد؟! از روزهای قبلش روی مخ داداش راه میرفتم که "تولد یه جیگری نزدیکه"! و تا از دستم کلافه نمیشد، قاطی نمیکرد و نمیگفت که بیچارهام کردی برو لیست کتابهایت را بردار بیاور و فقط دست از سرم بردار»، دست بردار نبودم.
از وقتی این آقای محترم را شناختهام، از زندگی ساقطم کرده، مفاهیم حیاتیام را زیر سوال برده، سرگردانتر و آشفتهتر از همیشهام کرده. داشتم زندگیام را میکردم و سرم به روزهای پر از تکرار و ملال و سختی همیشگیام گرم بود. سرم در لاک خودم بود. این آدم از کجا پیدایش شد؟
اصلا همهاش زیر سرِ دایی است. اگر آن روز آنقدر مرا زیر نظر نمیگرفت، اگر جلو نمیآمد و حالم را نمیپرسید که سمیرا تو چرا اینقدر کمحرف و گوشهگیری؟ چرا نمیخندی؟ چرا افسرده به نظر میرسی؟ اگر آن روز نبود، این بلا سرم نمیآمد. اگر دایی از دردهایم نمیپرسید و با سکوت و لبخند همیشگیاش مرا وادار به حرف زدن از خستگیها و شدت مشکلات زندگی نمیکرد، اگر اشکهایم مثل ابر بهار جاری نمیشد، دایی برنمیگشت بگوید تمام درد تو از بیعشقی است، بگوید:
" اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گار باشد"
بگوید تو باید عاشق شوی سمیرا!
اگر من آن لحظه با چشمهای از حدقه در رفته به او زل نمیزدم و نمیگفتم که یعنی چه؟ یعنی من راه بیفتم در کوچه و خیابان و کسی را پیدا کنم و عاشقش شوم؟ او هم از جایش بلند نمیشد و در بین کتابهای کتابخانهشان، مثنوی این آقای محترم را بر نمیداشت که بگوید بیا این را بگیر و بخوان، این شخص یکی از عشاق شوریدهی عالم است و چگونه عاشق شدن را به تو میآموزد.
که من بگویم من که از شعر چیزی سر در نمیآورم و او بگوید اصلا سخت نیست. انگار که کتابقصه میخوانی، بعد از خواندن و فهمیدن این کتاب که بسیار ساده است، تازه نوبت به آن کتاب گنده میرسد که جرعه جرعه از جام عشق و مستیاش سر بکشی.
که چشم من آن کتاب را بگیرد و چیزی در ذهنم جرقه بزند.
به حرف دایی گوش ندهم و اول به سراغ همان کتاب گندهی جذاب که رویش نوشته بود " کلیات دیوان شمس" بروم. آن رفتن همانا و سالها شوریدگی و سرگردانی و دیوانگی من همان. این طوفان از کجا پیدایش شد که بیاید و بنیاد اندیشهها و شخصیتم را از بیخ و بن برکند؟
٨ مهر این روزها اصلا شبیه به گذشته نیست؛ وقتی اول صبح چشمم به پیام تولدتان مبارکِ هیچ کس تنها نیست، میافتد و گوشهی سمت راست گوشی، عدد ۸ را نشان میدهد، دنیا روی سرم آوار میشود، حالم بد میشود. آخر بدبختی که یکیدوتا نیست.
چرا دقیقا باید همین روز، روز بزرگداشت همان کسی باشد که آرام و قرارم را گرفت؟ کسی که میگوید این تولدها، تولد تو نیست، تو هنوز متولد نشدهای و هنوز در نیستی دست و پا میزنی، روزی که متولد گشتی، آن روز را جشن بگیر.
کسی که خودش دوبار متولد شد و حرف دلش این بود که:
"زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانکه دو بار زادهام"
داشتم عین بچهی آدم زندگیام را میکردم، مرا چه به دیوانگی و جنون و این حرفهای گندهتر از دهان؟ از عشق که اصلا نگو که حتی نمیتوانم به زبانش بیاورم. آخر بگو نانت نبود، آبت نبود، دیوانهشدنت دیگر چه بود؟ الان دست به دامن چه کسی شوم؟ بروم در خانهی دایی و داد و بیداد راه بیندازم که تو چه از جانم میخواستی؟ تو که میدانستی من مال این حرفها نیستم، پس چرا آن روز اینقدر از عشق گفتی و گفتی تا دیوانهام کردی؟ مگر تو خبر نداشتی که من چقدر بیجنبه و تاثیرپذیرم؟ مدام به من فخر فروختی و در گوشم خواندی و خواندی که:
"زهی عشق زهی عشق که ماراست خدایا
چه نغز و چه خوبست و چه زیباست خدایا"
چرا درِ باغ سبزی را نشانم دادی که اندرونش را بوی خون گرفته؟ سر میشکند و از در و دیوارش خون میچکد. چرا به من نگفتی اگر نسیمی از شمیم این باغ به مشامت برسد نه راه پس برایت باقی میگذارد نه راه پیش؟. اگر پیش بروی چنان مست و دیوانه میشوی که باید همان اول کاری عقلت را سر بریده و به آغوش مرگ و نیستی بشتابی و اگر پس بروی یک عمر باید از خیالش جان بکنی و آب خوش از گلویت پایین نرود!
اما تو فقط از روشناییاش گفتی؛
"لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکس شمعهای آتشیست
مینماید آتش و جمله خوشیست"
چرا به من نگفتی
"در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشتخو را نکشند"
چرا وقتی آن حرفهای عجیب و غریب را میزدم، توی دهنم نزدی و نگفتی
"غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
از کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد؟"
تو که میدانستی من جربزهی اینکارها را ندارم چرا نگفتی
"در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آنجا بندگان را بار نیست"
میبینی دایی به چه روزی افتادهام. در این بیست و هفتمین پائیز زندگی، وقتی به سر تا پای خودم نگاه میکنم، تنها یک مردهی متحرک میبینم. به من میگویند که سالروز زادهشدنت مبارکت باشد و من مات و مبهوت میمانم و از خود میپرسم که کدام زاده شدن؟! کدام عمر است، عمری که بیعشق رفت؟
احساس میکنم در مقابل این عدد ۲۷، دو عدد صفر هم قرار گرفته تا سنگینی این عدد کمرم را خمتر کند. یاد استادی افتادم که خودش را دو هزار ساله میدانست! من اما تو گویی ۲۷۰۰ سال است که سنگینی این جان بیجان را به دوش گرفته و از این طرف به آن طرف میکشانمش.
میبینی. میبینی دایی؟! اگر آن روز گوشم را پیچانده بودی و میگفتی بچهجان برو به درس و مشقات برس، تو را چه به این غلطها، این حرفهای گندهتر از دهان به تو نیامده، این حال و روزم نبود و امروز را روز تولد خود میدانستم.
کاش پیش از دیوانهشدنم به من گفته بودی
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
نمیدانم تا به کی قرار است به این پا و آن پا کردن سر کنم؛ آخر این بندهای پاهایم روز به روز محکمتر میشود و دستان نحیفم جانِ کندنش را ندارند. نمیدانم شاید تنها راه این باشد که دست و پا را هم بگذارم و بروم.
ای خوشا آن روز که فریاد برآورم:
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای مبارک آن روز که نای نی محزونم جز این فریاد نباشد:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیشرو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همی زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
مولانا
شهرام ناظری
#دیوارنوشت
+مجالس
ای ترک جان نکرده و جانانت آرزوست
زُنّار نابریده و ایمانت آرزوست
در هیچ وقت خدمت مردی نکردهای
و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست
*ابوسعید ابوالخیر
موسیقی بیکلام - سینا بطحائی
بعضی از رفتارها و علایق بنده در خانواده هیچ گاه درک نشده است و از این جهت اعضای خانواده به ویژه برادر گرام، معمولا مرا فردی غیر عادی و به فنا رفته تلقی میکنند! از جمله این عادات سحرخیزی و علاقهی شدید من به "روز شنبه"، "اول مهر" و "فصل جنونانگیز پائیز" است. از همان زمان شکوفگی همین بودم. هنوز که هنوز است مرا دستاویز محافل خنده و شادی خود میکنند که سمیرا آنقدر خُل است که در طفولیت به خاطر جنونِ مدرسه، حاضر به رفتن به مهدکودک و پیشدبستانی نشده و گفته من غیر از مدرسه به هیچ کدام از این سوسول بازی ها تن در نخواهم داد! و دو روز قبل از رسیدن مهر هفت سالگی، از ذوق مدرسه خودش را از پشتبام به داخل حیاط همسایه پرتاب میکند! خلاصه اینکه به سرکردگی داداش، مضحکهی دست عام و خاصم کردهاند. :|
امروز صبح خدا میداند که چه شوق و ذوقی برای شروع سال تحصیلی در دلم موج میزد؛ اما جلوی خانواده بروز ندادم. در آخرین لحظه که از خانه بیرون میآمدم داداش صدایم زد و گفت: میدونم داری ذوقمرگ میشی، اما آدم باش و جلو بچهها همین اول کاری چیزی از خل و چل بازیات لو ندی. سعی کن یه کم شبیه معلمهای باشخصیت و جدی باشی!»
من هم نگاه عاقل اندرسفیهی به او انداخته، نیش خندی زده و روانه شدم در حالی که دوست داشتم از ذوق، کوچه را به جیغ و داد ببندم! پیاده روی، بهترین گزینه بود که تا مدرسه کمی از حجم هیجاناتم کم شود. اصلا دست خودم نیست، بوی پائیز روانیام میکند. برایم سراسر رنگ آبی است این فصل.دوست دارم هوا را در آغوش بکشم و بچلانمش. دلم میخواهد قربان صدقهی چنارهای بلندخیابان بروم. هوای ابری و بارانی اش زیر و زبرم می کند. گز گز سرمایش به استخوان هایم جان می دهد.
دوست داشتم لپّ همهی آن شکوفههای کوچولوی مقنعه زرد را که از کنارم با سلام رد میشدند، آنقدر بکشم که اشکشان دربیاید. تمام وجودم میخواست مثل همان روزهای کودکی تا مدرسه را یک نفس بدوم و به مردم با صدای بلند سلام کنم. اما چارهای نبود و باید به قول داداش آدم میشدم و سنگینرنگین جلوه میکردم که بچهها نگویند" بچه ها بیاید یارو معلم دیوونههه اومد!"
امسال اولین سال است که یک مدرسهی راهنمایی یا به قول خودشان "متوسطه اول" هم به مدرسههایم اضافه شده. به در مدرسهی جدید که رسیدم دیدم بسته است و کاغذی به در چسباندهاند که از درب داخل کوچه وارد شوید. رفتم داخل کوچه و دیدم همهی کسانی که وارد میشوند شکوفههای مامانی به همراه پدر و مادرشان هستند. یک لحظه فکر کردم اشتباه آمدهام و به سر در مدرسه نگاه کردم و دیدم که ای دل غافل من چطور نمیدانستم که با طرح بسیار کارآمد و حیاتی( ۶-۳-۳ ) بچه های ابتدایی و راهنمایی در یک محل به سر میبرند! خیالم راحت شد. بچهها سر صف بودند و نفری یک پرچم کوچک در دست گرفته و میچرخاندند. با لبخند وارد شدم و با همکاران سلام علیک کردم و به دفتر رفتم.
ظاهرا کادر دبیرانشان چند سالی است که ثابت بودهاند و بنده در حال حاضر تنها نخالهی این جمع تلقی میشدم. از ورود به چنین جمعهایی همیشه واهمه داشتم اما به روی خود نیاوردم. سعی کردم جوری وانمود کنم که انگار خوراک من چنین جمعهای غریبهای است! تازه مدرسه را هم تعمیر کرده بودند و همه چیز عوض شده بود، راه دفتر را به زور پیدا کردم. شانس آوردم که شلوغ پلوغ بود وگرنه مثل دانشجوهای ترم یکی دست و پا و قیافه ی آویزانم در محیط جدید سوژه می شد! اکثر دبیران، مسنّ و از آن دبیران باتجربه و دوست داشتنی بودند. برخوردشان انصافا خوب بود و با خوشآمدگویی به من و سوال و جواب کردنم، خیالم را راحت کردند که خبری نیست که جای نگرانی داشته باشد.
یکی از آن خانممعلمهای مسن و با نمک ظاهرا از من خوشش آمده بود و مدام با لبخند به قیافهام زل می زد و از آن نگاه های معنادار خانم ها تحویلم می داد! من هم که اگر کسی نگاهش زیادی طول بکشد، خندهام میگیرد، نمیدانستم چه کنم و سعی میکردم حواسم را به اینور و آنور پرت کنم. آخرش در حالی که به من نگاه می کرد به معلم بغلدستیاش با صدای بلند گفت: من عاشق این دختره شدم اصلا با همون نگاه اول به دلم نشست ( نمیدانم چرا از بین کل اقسام و انواع بشریت، قیافهی من فقط به دل خانومها یا آقایان گوگولی مسنّ مینشیند!) بعد شروع کرد به پچپچ کردن با همان خانم بغلدستیاش که هر چه تلاش کردم نفهمیدم قضیه از چه قرار است. یک دفعه گفت ببخشید دخترم فامیلی شما چی بود؟ گفتم: فلانی. گفت: دبیر کدوم مقطع، گفتم: راهنمایی، عربی. لبخندی زد و دوباره نگاهش خشک شد روی من. سرم را پایین انداختم دیگر داشت معذّبم می کرد. اینبار با صدای بلندتری گفت خانوم شیری مجردی؟ یک لحظه جا خوردم و گفتم جانم؟؟؟ گفت: هیچی می گم خوبی؟ گفتم مرسی شما خوبین؟! در همین حین بود که یک لحظه مدیر صدایم کرد که خانوم شیری بیا برنامتو بهت بدم و من هم از اینکه از آن نگاههای معنادار خانوم معلم عزیز راحت شده بودم، در دلم برای تمام اموات خانم مدیر یک دور طلب مغفرت نمودم! بعد با برنامه و دفترنمره، کیفم را برداشتم و با کمی استرس روانهی کلاس شدم.
مدیر هم با من وارد شد و مرا با کلی آب و تاب به بچهها معرفی کرد. خیلی ذوق کردم. بعد مدیر که رفت سناریوی خودم را پیش گرفتم. یک عادتی که دارم این است که همیشه روز اول هر کلاسی برای اینکه یک جورهایی گربه را دم حجله کشته باشم و خودم را مثلا الکی خیلی باسواد جلوه دهم که بچهها کفبر شوند و فکر کنند که بهبه و چهچه چه معلم باسوادی نصیبمان شده، شروع میکنم به عربی حرف زدن. همینطور بدون وقفه مانند گویندگان خبری، همهی توضیحات جلسه اول را به عربی بلغور میکنم!
قیافهی بچهها در این زمان الحق که دیدنی و بامزه بود. اول چشمهایشان گرد شد بعد همه با هم زدند زیر خنده، بعد که دیدند نه مثل اینکه طرف دست بردار نیست، ساکت شدند و دوباره زل زدند به من که از درون داشتم از خنده منفجر میشدم اما تمام تلاشم را به کار بسته بودم که بروز ندهم و با اعتماد به سقفی وصف ناپذیر، به نطق ام ادامه دادم. پس از آن مزهپراکنیهایشان شروع شد.
یکی میگفت: " خانووووم ماذا فازا؟؟؟"، یکی دیگر گفت: "خانوم اشتباه اومدی، سفارت عربستان کلاس بغلیه". آن دیگری از میز آخر بلند شده و سر پا با دهان باز به من خیره مانده بود و آخرش گفت "خانوم خداییش چی میگی؟ شیر مادرت بس کن ما نمیفهمیم". یکی دیگر از بچهها که معلوم بود از آن پاچهخاران حرفهای است با چشمهای قلبی گفت: "خانووووم شما از شبکه آیفیلم اومدید؟ بچه ها خفه شید بذارید ببینم چی میگن".
یکی دیگر داد زد که: "خانوم فحش نده!" همهی اینها یک طرف، من فقط اسیر آن دختری شدم که وقتی بین صحبتهایم برای اینکه بفهمم یک جمله را فهمیدند یا نه فقط به او نگاه کردم و پرسیدم نعم؟ فهمتی؟؟؟ با اعتماد به نفس و مصمم جواب داد: "نعم" و من با تعجب گفتم: نعم؟؟؟ به سرعت جواب داد:" لا. لا." همه خندیدند و یکی از بچههای شر و شور داد زد خانوم یه لحظه اجازه بده ببینم، و به آن دختر گفت: جان مادرت خانوم چی گفت؟ اصلا فهمیدی چی گفت؟ مثلا گفتی نعم که بگی من خیلی حالیمه. داشت دعوا به پا میشد که جلویشان را گرفتم و دوباره ادامه دادم. باز همه میخندیدند. بعد از اینکه صحبتهایم تمام شد و بچهها هم به اندازهی کافی، کف بر و گریبان چاک و فغان گویان شده بودند، گفتم "سلام بچهها" و یکباره کلاس منفجر شد که "سلام خانوووووم بلدی فارسی حرف بزنی؟ آخییییییییش چی بود این خفمون کردی؟ راحت شدیم. یه لحظه به فهم و شعور خودمون شک کردیم!"
دوباره همان صحبتها را که فقط یک نعم از آن را متوجه شده بودند، به فارسی بیان کردم! اما حسابی ترسیده بودند که نکند قرار است این روال تا آخر سال ادامه داشته باشد. تجربهی خودم ثابت کرده که این حرکت در تغییر ذهنیت بچهها نسبت به درس سخت و نچسبی( به تعبیر خودشان) چون عربی بسیار موثر است. بعد شروع کردم به شنیدن نظرات و دیدگاههای بچهها در مورد زبان عربی و سنجیدن حد سواد با لحن کلام و نوع بیانشان. خداراشکر بچههای راهنمایی نسبت به دبیرستان قابل کنترلتر و در کل باانگیزهتر و چهرههایشان مشتاقتر است. امیدوارم تا آخر همینطور باشند چون خیلی نگران رفتار با این قشر بودم که تا به حال از نزدیک ندیده بودمشان! کلاسهای دیگر هم تقریبا به همین منوال سپری شد. اصلا پاییز پر از شور زندگی است :)
امیدوارم برای شما هم همینطور بوده باشد …
پائیزتون مبارک دوستان :)
اجرای شهرام ناظری در تولد استاد شجریان
گفت: " مادر الهی که هیچ وقت گرفتار درد نشی"!
نفهمیدم این جملهاش شوخی بود یا نفرین؟! مگر میشود در این دنیا بود و درد نکشید؟ جز نفرین چه میتواند باشد که به یک نفر بگویی به بیدردی مبتلا شوی؟
نمیدانم.شاید این برای من نامأنوس و عجیب باشد. هیچ لحظهای از زندگیام نبوده که به دردی مبتلا نبوده باشم. حتی فکرش هم برایم باورنکردنی است که آدم یک روز از خواب بیدار شود و ببیند هیچ دردی ندارد! اصلا در ذهن آدمهای بیدرد چه میگذرد؟ چه شکلیاند اینجور آدمها؟ یعنی واقعا شاخ و دم ندارند؟ مگر میشود درد نداشت و از تعجب شاخ و دم درنیاورد؟! مگر میشود شبی از فرطِ خستگیِ دردهایِ روح و فکر و جسم، به بالین رفت و با خود فکر کرد که امروز هم که دردی نداشتیم و عجیبتر اینکه هنوز سرش به بالش نرسیده، خوابش هم ببرد!
اگر درد نبود واقعا دنیا چه شکلی میشد؟ اگر درد گرسنگی و تشنگی نبود، بشر از جایش همتکان میخوردچه برسد به اینکه به فکر تأمین خوراک برای خودش باشد؟ اگر از درد جهل به خود نمیلولید، به دنبال علم میرفت؟ اگر درد ظلم به استخوانش نمیرسید، مفهوم عدالت را میفهمید که بخواهد برایش از هر چه دارد و ندارد بگذرد؟ اگر درد نیازهای رنگارنگ نبود، جهان اینگونه رنگارنگ و پر زرق و برق میشد؟ اگر درد هجران از معشوق نبود، شور و شوق وصال مفهومی پیدا میکرد؟
دوباره مینشینم به نظارهی زندگیام تا به امروزش؛ هر بار که در زندگی یک قدم پیش رفتهام، یک قدم قبلترش دردی بوده که همان درد از جا بلندم میکرد. هر چند گاهی همان درد تا مدتها زمینگیرم میکرد، اما تا کمی تسکین پیدا میکرد و از پسش بر میآمدم، همین قدرت بلندم میکرد تا یک قدم بردارم و به درد تازهای مبتلا شوم. هر روز که میگذرد بیشتر مفهوم تضاد را در زندگی درک میکنم و در برابر درد، سکوت و پذیرشم بیشتر میشود.
درد است که آدمی را رهبرست در هر کاری که هست تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بیدرد او را میسر نشود؛ خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم، خواه نجوم و غیره.
تا مریم را درد زِه پیدا نشد، قصد آن درخت بخت نکرد که آیه فأَجَاءَها المَخاضُ الی جذعِ النخلةِ؛ او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوهدار شد. تن همچون مریم است و هر یکی عیسی داریم، اگر ما را درد پیدا شود، عیسی ما بزاید و اگر درد نباشد، عیسی هم از آن راه نهانی که آمد باز به اصل خود پیوندد، الا ما محروم مانیم و ازو بیبهره». (مولانا: فیه ما فیه)
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند؟!
نمیدانم. اما بعضی دردها آنقدر بودهاند که اگر نباشند، آدم نگرانشان میشود؛ مثل درد بیخوابی که یکی از مزیتهایش بهرهمندی از س و آرامش شب است؛ دردی که آدم را به چنین نشخوارهای ذهنی میاندازد!
یا مثلا دردِ بیدست و پا بودنِ دلی که هم در پی عشق است هم تاب و توان تحمل آتشش را ندارد.
ندارد پای عشق او، دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم، سر زنجیر می خایم
میان خونم و ترسم، که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را، ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم، اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله، اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی، اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد، نشانیهاش بنمایم
همه گردد دل پاره، همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره، ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان، بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد، پری را پای میسایم
اگر یک دم بیاسایم، روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم، که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی، قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی، جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون، ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر می گوید، که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی، گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من، چو مه زان پس نیفزایم
مولانا
سلام دوستان
دوستمون در وبلاگ هنرنامه #دیوارنوشت
لازم به ذکره که در این جریان هدف، صرفِ انتشار و کپی پیست یک شعر یا متن ادبی نیست، بلکه بر بحث دوستان پیرامون اون مطلب و گردآوری یک کشکول ارزشمند از اشعار و آراء، بسیار تاکید داره. همهی توضیحات، چرایی و چگونگی این طرح رو ایشون به بهترین شکل ممکن در بخش دیوارنوشت وبلاگشون ارائه دادند که میتونید مطالعه کنید و دیوارنوشتهای قبلی رو هم مشاهده بفرمایید. همچنان به دیوارنویس نیاز هست که بیشتر بتونیم از گنجینهی عظیم ادبیاتمون در این فضا بهرهمند بشیم، پیشنهاد میکنم هر کسی که علاقهمند هست به دوست مخسوختمون اعلام آمادگی بفرماید که ایشون بسیار استقبال میکنند:)
بنده هم این طرح رو دوست داشتم و همینجوری رو هوا گفتم جمعهها با من! :| ( لعنت به دهانی که بیموقع باز شود!) ضمن اینکه خیلی وقته میخواستم به این جریان جرعهای شعر جمعههای خودم سر و سامونی بدم. اما حالا در مورد موضوعش چون آهویی در چمنزارموندم :| (هیچ چیز به اندازهی اصطلاح "خر در گِل" عمق فجاعت رو نشون نمیده) اومدم با شما م کنم؛ مرا پندی ده که آن بِه! لطفا هر کسی خوانندهی این وبلاگ هست به این سوالات در بخش نظرات پاسخ بفرماید:
۱.اصلا کسی هست که به این جریان هفتگی هر جمعه یه شعر و موسیقی که تا حالا در دارالمجانین برقرار بود، علاقهای داشته باشه؟
۲. میخواهید این جریان به همون روال سابق ادامه داشته باشه یا نه هدفمند و براساس یک طرح از پیش برنامهریزی شده و دارای نقشهی راه،ارائه بشه؟
۳.دوست دارید شعر باشه یا نثر؟ کهن یا معاصر؟
۴. از چه شاعری باشه؟
۵. در چه حیطههایی باشه، یعنی چه موضوعاتی رو پیشنهاد میکنید؟
۶. فقط به صورت ارسال شعر و موسیقی باشه یا نه بحثهای تئوری یا توضیحات تکمیلی هم در کنار همون اشعار ارائه بشه؟
۷.لطفا هرگونه پیشنهاد و نظری در این رابطه دارید بفرمایید که به شدت استقبال خواهیم کرد :)
۸. دیگه همین دیگه. :) خودتون خوبید؟ :)
(این غزل و موسیقی رو هم همینجوری من باب تلطیف فضا عجالتا داشته باشید :) )
بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگیریم
دکان نعمت از باطن گشاییم
چنین خو از درخت تر بگیریم
ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم
در دل ره بردهاند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم
مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره کافر بگیریم
دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم
چو جو شد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم
کمینه چشمهاش چشمی است روشن
که ما از نور او صد فر بگیریم
مولانا
علیرضا قربانی
گودزیلاهای دوست داشتنی که معرّف حضورتان هست؟ نیست؟ همان شاگردان دوستداشتنیام را میگویم. انصافا دلم برایشان لک زده و در پوست خود نمیگنجم که یک هفتهی دیگر زیارتشان میکنم :) در این پست میخواهم از این عزیزانِ جان صحبت کنم.
همانطور که میدانیم گودزیلاها نیز به سان سایر جانداران این جنگل مولا، انواعی دارند و به اقسامی تقسیمبندی میشوند. با یک حساب سرانگشتی میتوان این گونهها را در مواردی ذیل طبقهبندی نمود:
۱. پاچهخاران. ۲. خرخوانان. ۳. لوطیمسلکان. ۴. لوسَکان. ۵. نالهکنان. ۶. مشنگان ۷. گردنکلفتان ۸. متقلبان ۹. بامزگان. ۱۰. الکیخوشان
گونهی پاچهخاران
پاچهخاران که خودشیرینان یا منفوران نیز نامیده می شوند، از آن قسم گونههای فراواناند که محال است در هر مکان و زمانی اثری از آنان مشاهده نشود. اینان به ویژه در مدارس به وفور یافت میشوند؛ اصلا شاید منبع سرایتشان به کل جامعه همین مدارس باشد.
این عزیزان به محض ورود دبیر به کلاس و در حالی که هنوز سر جایش ننشسته، به سرعت و با هنرمندی هر چه تمامتر شروع میکنند به اجرای سناریویی که از برند؛(به ویژه اولین روزی که دبیر جدیدی به کلاسشان ورود پیدا می کند، همان دم حجله کلک گربه را می کنند!)
از جمله مشهورترین دیالوگهایشان میتوان به این موارد اشاره کرد؛ سلام خانووووم عزیزم! چقدررررر امروز خوشگل و خوش تیپ شدین!»، اه بچهها ساکت شین دیگه»، خانوووم برم ماژیک بیارم؟»، خانووووم أنا أحبّک! حبیبی. حبیبی. حبیبی یا نور العین!» (این جمله مخصوص دبیرهای عربی از جمله بنده است که با آن عملا دمار از روزگارم در آورده اند!) وای خانوم دیدین چقدر اذیت میکنن و حرف میزنن اینا!»، خانوم راستی میخواستین مکالمه رو بپرسین!»، خانوم امروز امتحان داریم! »(این جملهی آخر که معمولا مانند دینامیت عمل کرده و کلاس را به طرفة العینى به کلی روی هوا برده و بر شدت منفوریت ایشان در اذهان عموم میافزاید)
این دوستان اصولا در ردیف اول، در یک وجبی حلق معلم مینشینند و آنقدر مناعت طبع دارند که به تهدیدها و ناسزاهای رکیک دوستانشان معمولا با لبخندی ملیح پاسخ میدهند و همچنان ژدوار به معلمی که ازقضا او هم به خونشان تشنه است، زل میزنند. وقتی معلم از کسی سوالی میپرسد، اینان همیشه مثل بیل و کلنگ خودشان را وسط انداخته و اجازهی فکر کردن به احدالناسی را نمیدهند و به خاطر این اظهار فضلشان معمولا نمرهی مثبتی هم طلبکارند و به معلم خرده میگیرند که خانوم ما جواب درست را گفتیم، چرا مثبت نمیدهید. این عزیزان معمولا در همهی امور کلاس پیش قدماند و بندهخداها تمام تلاششان را در جهت زدن مخ معلم و جلب توجه ایشان، به کار میگیرند؛ مثلا به سرعت میپرند پای تابلو تا تابلوپاککن را از دست معلم بقاپند و خودشان آن را پاک کنند، از آنجایی که میدانند من با بخاری مشکل دارم، تمام فحشها را به جان میخرند تا با ورود بنده، بخاری را کم کنند(همین یک حرکتشان را دوست دارم و بسیار دعاگویشان هستم)، سر جلسات امتحان، معمولا اینان همان افرادی هستند که تقاضای برگهی اضافه نموده و علاوهبر این ننگ، اولین نفراتی هستند که برگهشان را تحویل میدهند! هر بار همه اعتراض میکنند، اینان ساکت نشسته و باز هم لبخند تحویل معلم میدهند و درنهایت که جنجالها بالا میگیرد یک جمله میفرمایند که : اه بچهه بسه دیگه! اصلا هر چی خانوم بگن!»
زنگهای تفریح ایشان برخلاف سایر همکلاسیهایشان که در حال رقص و پایکوبی و آوازهخوانیاند، معمولا در دفتر به سر میبرند! اینکه آن همه پچپچ این دوستان با مدیر و معاون چه دلیلی میتواند داشته باشد را نمیدانم؛الله اعلم! اما به دلیل قیافههای غلطاندازشان حتی اگر آن زمان واقعا در دفتر کاری داشته باشند، از دید دیگران حمل بر راپرتچیگری و آدمفروشی و مسائلی از این قبیل میگردد.
هیچ وقت از این جماعت دل خوشی نداشتهام؛ نه در دوران دانشآموزی و دانشجویی نه همین حالا. زبان چرب و نرمشان حالا که معلمم بیشتر عذابم میدهد، از " ای آلبالو! ای شفتالوگفتنشان! کهیر میزنم. از این همه دست و پا زدن برای نمره و جلبتوجه و دیدهشدن، با تمام وجود تاسف میخورم.
هر بار به صورت غیر مستقیم سعی میکنم به آنها بفهمانم که این رفتارها نه تنها توجه مرا به خودشان جلب نمیکند، بلکه کاملا از چشمم میافتند؛ به کرات نشانشان دادهام که شرط برتری در کلاسهای من چیزهای دیگری است. همیشه سعی کردهام که حداقل این یک مطلب را باز هم غیرمستقیم به مغزهایشان فرو کنم که حق ندارند کلاس را به نفع خود تصاحب کرده و حق فکر و صحبت کردن را از بچههای دیگر بگیرند، فقط برای اینکه یک تحسین از من بشنوند.
چندین بار با خود فکر کردهام که ای کاش میشد به گونهای حالشان را بگیرم که شاید این رفتارها از سرشان بیفتد و انتقام چندین سالهی خود از این قشر را، از این از دنیا بی خبران بگیرم، اما همیشه صدایی چهار دست و پا میپرد وسط که " هاااا سمیرا! من وجدانت بیدم!" و من را کاملا با مزخرفاتش پشیمان میکند که این راهش نیست! میدانم که اینها در حال حاضر برای نمره و دیده شدن دست به هر کاری میزنند اما نه خودشان متوجه اند که چه رفتاری را در خود عادت میدهند نه معلم ها.
البته از شوخی گذشته دلم برای این بچهها خیلی میسوزد و میدانم این رفتار ریشه در مسائل بسیاری دارد. شاید به ظاهر بیاهمیت به نظر برسد، اما وقتی آدمبزرگهای این شکلی را که در جامعه فت و فراواناند، میبینم، از آیندهی اینان واقعا میترسم و به دنبال راه چاره میگردم. البته مانند همهی بچهها با هر کدام از اینان باید به یک گونه رفتار کرد؛ با برخی باید از در محبت وارد شد، به برخی باید تا حدودی در کلاس بها داد ( به گونهای که حسادت بقیه را تحریک نکند)، برخی را باید غیرمستقیم ادب کرد که شخصیتشان تخریب نشود، به برخی باید بیتوجهی کرد و رفتارهایی که بستگی به شرایط زمانی و مکانی و شخصیتی طرف مقابل دارد. اما در کل رفتارهای این گونه، به نسبت دیگر گونهها بیشتر به نفع معلم بوده و معمولا برخی معلمان عزیزمان که راحتی خودشان بر هر چیزی ارجحیت دارد، به این رفتارها دامن زده و هیزم پای آتششان میریزند. آخر کدام معلم است که دوست نداشته باشد روز معلم کادو بگیرد آن هم کادوهای آنچنانی! یا کدام معلم است که از قربانصدقه رفتن راه و بیراه که گاهی به اعمال حرکات فیزیکی و آویزان شدن به سر و کول آدم میانجامد، فراری باشد! و این میشود که این گونه چیزی به نام " پاچهخاری" را به عنوان عامل موفقیت در تمام مراحل زندگی سر لوحهی خویش میسازند.
ادامه دارد.
پ.ن: ۱. شاید باورتون نشه ولی خودمم دیگه از این همه قالب عوض کردن حالم بهم می خوره:/ اما چه کنم که هر قالبی یه دردی داره و منم که استاد بلامنازع برنامهنویسی! امیدوارم دیگه تا وقتی در بیان حضور دارم به همین اکتفا کنم، هر چند بعید به نظر می رسه.
۲. دوستان شما برای رفتار با پاچه خاران چه پیشنهاد یا پیشنهاداتی دارید؟
۳. سلام دوستان چه خبرا؟
مردان به آب تیغ شهادت وضو کنند
تا بیغبار سجده بر آن خاک کو کنند
گام نخست پشت به دیوار میدهند
از کعبه خلق اگر به دل خویش رو کنند
چون شیشه عالمی همه گردن کشیدهاند
تا از شراب عشق که را سرخ رو کنند
باز آید آب رفته هستی به جوی ما
روزی که خاک تربت ما را سبو کنند
تیغ زبان سلاح نظرهای بسته است
آیینه خاطران به نظر گفتگو کنند
خواهند بهر خرج غم یار نقد عمر
عشاق، زندگانی اگر آرزو کنند
در دست من چو دست سبو اختیار نیست
گر آب اگر شراب مرا در گلو کنند
نامحرم است بال ملک در حریم دل
این خانه را به آه مگر رفت و رو کنند
بر زخم عندلیب نمک بیش میزنند
از گل جماعتی که قناعت به بو کنند
عالم ز خون مرده انگور شد خراب
ای وای اگر چکیده دل در سبو کنند
گر رشتههای طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینهی ما را رفو کنند
جای درست در جگر ما نمانده است
چندان که دلبران سَر مژگان فرو کنند
آنها که در مقام رضا آرمیدهاند
کفران نعمت است بهشت آرزو کنند
گم کرده را کنند طلب خلق واین عجب
کآنها که یافتند تو را جستجو کنند
نور گهر محیط به دریا نمیشود
چون با چراغ عقل تو را جستجو کنند
موج شراب صیقل دلهای روشن است
خورشید را به شبنم گل جستجو کنند
با خلق نرم باش که پیران دوربین
با طفل مشربان به ادب گفتگو کنند
از جام تلخ مرگ نسازند رو ترش
مردم اگر به تلخی ایام خو کنند
گیرند خون مرده دهند آب زندگی
جمعی که صرف نان گهر آبرو کنند
صائب ز سادگی است که آیینه خاطران
ما را به طوطیان طرف گفتگو کنند
*صائب تبریزی
قطعه شهر خاموش- کیهان کلهر
هر سال محرم که از راه میرسید، حال و روزش به هم میریخت. عزای عالم و آدم بر دلش سنگینی میکرد. سعی میکرد به روی خود نیاورد و خود را کاملا عادی جلوه دهد، اما هیچ وقت دروغگوی ماهری نبود. بیشتر از جمعها فاصله میگرفت و در کنج تنهاییهایش میخزید. کمتر صدایی از او شنیده میشد.
هر چه امیر و دیگر رفقایش پا پِیاش میشدند که او را هم شبها با خود به هیأت ببرند، نمیرفت و هر بار با ترفندی دست به سرشان میکرد. یکی دو باری هم که به زور خفتش کردند و بردند، پشیمانشان کرده بود؛ بس که به مداحان و سخنرانان پیله کرده و سوال پیچشان میکرد. امیر همیشه سعید را ریشخند میکرد و در جمعها برای خنداندن بقیه، از کارهای او میگفت و به باد تمسخرش میگرفت و با لحن طنّازش همه را رودهبُر میکرد. اما او، یا با یک لبخند و نگاه عاقل اندر سفیه، مثل همیشه اوج بیاعتناییاش را نشان میداد یا بلند میشد و به اتاقش میرفت.
امیر میگفت سال به دوازده ماه که هیأت نمیآید، همان یک شبی هم که میآید، مایهی آبروریزی میشود؛ وقتی همه ساکت بودند، او اشکهایش سرازیر میشد، وقتی نوحه و گریه و سینهزنی به پا میشد، به یک گوشه زل میزد و هیچ کاری انجام نمیداد. آخر سر هم که جلوی مداح یا سخنران را میگرفت و یکباره نطقش باز میشد و بحثش گُل میکرد که این نکتهای که گفتی را از کدام منبع برداشتهای؟ چرا روضهی باز میخوانی؟ چرا با نام "حسین" برای خودتان ریتم و ملودی میسازید؟ چرا بیشتر حرفهایتان تحریف است؟ و سر آخر هم با پرسیدن سوال " اصلا تو میدانی حسین کیست؟" مداح و سخنران بنده خدا را به تته پته میانداخت، بعد هم راهش را میگرفت و بدون توجه به ما در تاریکی شب گم میشد.
امیر درست میگفت، همیشه رفتارهایش عجیب بود اما محرمها رسما دیوانه میشد. بیشتر اوقات، رفتارهایش را زیر نظر میگرفتم، دوست داشتم با او صحبت کنم اما نمیخواستم مزاحم خلوتهایش باشم. گاهی به بهانهای به اتاقش میرفتم، روبرویش مینشستم و به چشمانش خیره میشدم. منتظر میماندم تا خودش سر صحبت را باز کند، او هم که بیقراری چشمان پر از سوال مرا میدید، هر بار چیزی میگفت و آتشم میزد. میدانستم که هیچ کدام از کارها و رفتارهایش بیعلت نیست. دوست داشتم دلایلش را بشنوم و او هم برخلاف رفتارها و سکوتش با همه، دوست داشت برای من حرف بزند.
یک شب پس از اینکه همه به هیأت رفتند، او نرفت، من هم نرفتم. میخواستم زیر نظرش بگیرم ببینم در تنهاییاش چه میکند. حواسش به من نبود. دیدم یک لیوان آب برداشت، به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. چراغ را خاموش کرد. پس از آن شنیدم که صدای نالهاش بلند شد، مثل ابر بهار گریه میکرد، هقهق میزد. مدتی بعد که آرام شد، از اتاق بیرون آمد. با همان قیافهی بهم ریخته و چشمان سرخ. با دیدن من جا خورد و سگرمههایش بهم گره خورد. من به خاطر فضولیام عذرخواهی کردم، اما او چیزی نگفت و این چیزی نگفتنش بدتر از هر ناسزایی آدم را میسوزاند.
دوباره راه اتاقش را پیش گرفت، من هم پشت سرش به داخل اتاق رفتم. باز هم چیزی نگفت. کتابی برداشت و روی تختش دراز کشید و بیتوجه به من کتابش را ورق میزد. من دیگر طاقت نداشتم، خفقان سکوت را شکستم و شروع کردم به سوال پیچ کردنش. همینطور از تعجب به من زل زده بود و باز هم سکوت. بعد با صدای گرفته و ضعیفی گفت:
زنهار! آیا نمیبینید حق را که بدان عمل نمیشود و باطل را که از آن پرهیز نمیگردد؛ تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من در مرگ جز سعادت نمیبینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس میدارند که معیشتهایشان از قِبَل آن میرسد. اگر نه، چون به بلا امتحان شوند، چه کم هستند دینداران.» (۱)
پس از آن گفت: اینها سخنان همان کسی است که ماها به زعم خودمان برایش عزا میگیریم و اشک میریزیم.
من همینطور نگاهش میکردم. او گفت به نظرت برپاداشتن محرم تنها به خاطر حال و هوای خوب و نوستالژیکبودنش کافی است؟. البته حق هم داریم که با آمدن محرم همه خوشحال باشیم! چه زمان و مکانی بهتر از آن میتواند وجود داشته باشد برای عزاداریهای لاکچری، دورهمیها و جمعهای خانوادگی شاد و مفرح، نذریها، خوردنها، چشم و همچشمی، بیرون رفتن، یاد گذشتهها را زنده کردن، عزت و آبرو در بین مردم برای خود خریدن، برپایی سالنهای مد و لباس و آرایش در خیابانها( مدهای عاشورایی)، رقابتهای هیآت و تکیهها، حرکات موزون با ابزارهای موسیقی مورد استفاده در این مراسمها، شیوههای عجیب و غریب زنجیر زدن و عزاداری و مداحی و نوحه برای هر چه خاصتر جلوه کردن.
من با تأسف نگاهش میکردم و او صدایش را بالاتر میبرد. یک لحظه مکث کرد و سپس ادامه داد:
میدانی دیروز که داشتم از سر کار برمیگشتم، پشت شیشه ماشینها چه نوشتههایی دیدم؛ بگذار تا برایت بخوانم، در گوشیام نوشتهام:
آها ببین: " یزید رو مخیا"، " پَ نَ پَ شمر تو خوبی"، " یزید اگه مردی شب بیا کلبه وحشت"، " انضباطت صفره یزید".! و .
من سعی کردم خودم را کنترل کنم اما کشیدهشدن گوشهی لب و لبخند، از دستم در رفت. نگاهم کرد و ناراحتتر شد.
با اینکه حرفهایش را قبول داشتم اما برای عوض کردن فضا به وسط حرفش پریدم و گفتم اینها که دلیل نمیشود، تو اصل عزاداری امام حسین را به خاطر این حرکات زیر سوال میبری؟ تو که از نیت آدمها خبر نداری، شاید آن جوان با اینکه ظاهرش غلطانداز است، بیشتر از من و تو به حسین ارادت داشته باشد. پاسخ داد: اولا اینکه خودت میگویی "عزاداری"، کجای این حرکات که بیشتر به عروسی میماند به عزا شباهت دارد؟ آیا ما برای عزای عزیزانمان هم اینگونه رفتار میکنیم؟ ثانیا من اصلا کاری با شکل عزاداری ندارم و نمیخواهم از روی ظاهر آدمها باطنشان را مورد قضاوت قرار دهم. اصلا به خودشان ربط دارد که هر چه میخواهند و به هر شکلی که مایلند عزاداری کنند. اما واقعا با پدیدهای به اسم "جهل و جفا" نمیتوانم کنار بیایم. چرا باید باسواد و بیسواد در جهل و ندانمکاری از هم سبقت بگیریم؟ چرا برای یک بار هم که شده این سوالات را از خود نمیپرسیم که :
که من برای چه کسی و چرا عزاداری میکنم؟
این حسین کیست؟
چرا قیام کرد؟
با فدا کردن خود و حتی کوچکترین اعضای خانوادهاش میخواست چه چیزی را اثبات کند و در پی چه بود؟
آیا داستان حسین تنها یک تراژدی سوک مربوط به سال ۶۱ هجری است که تمام این تلاشها برای آن است که مردم آن سناریو را فراموش نکنند؟
این داستان به چه کارِ منِ جوانِ قرن بیست و یک میآید؟
آیا حسین چنین واقعهای را رقم زد تا ما گناه کنیم، بعد به ضرب و زور مداحان و ترفندهایشان، چند قطره اشک بریزیم و در عوض رهایی از جهنم و بهشت و حوری را به دست بیاوریم؟
تا به حال این سوالات را از خود پرسیدهای؟ من نمیخواهم گریه و اشک و عزای حسین را زیر سوال ببرم، من میخواهم بگویم برای یک بار هم که شده اگر اشک میریزیم بر حسین و غمش بریزیم. قرار نیست برای درآمدن اشکمان یک نفر بایستد و حسین و یارانش را در مقابل چشمانمان تکه پاره کند تا دل سنگ ما اندکی بلرزد و بخاری از آن بلند شود. اگر ما انسانیت را فراموش نکرده باشیم، همین یک لیوان آب هم کافیست تا خونگریه کنیم. وقتی به همین لیوان نگاه میکنی و با خود میگویی انسانیت را چه شده که همین آب را هم از انسانترین مخلوقات حق، دریغ کردند و به وحشیانهترین شکل ممکن با فریاد لااله الا الله و محمد رسول الله، آنان را لبتشنه از دم تیغ گذراندند و ن و فرزندانشان را آن همه شکنجه دادند. اگر بنشینی و فکر کنی همهی این کارها را مسلمانان و قاریان قرآنی انجام دادند که نماز شبشان هم قضا نمیشد، آیا خون گریه نمیکنی؟ وقتی صدای حسین را که فرزند عدل بود، بشنوی که فرمود:
انّی لم أخرج أشراً ولا بطراً ولا مفسداً ولا ظالماً، و انّما خرجت لطلب الاصلاح فی امّة جدّی(ص)، و أرید أن آمر بالمعروف و أنهی عن المنکر، و أسیر بسیرة جدّی و أبی علیّ بن أبی » (۲)
خروج و قیـام من از روى سرکشى و خوشگذرانى و فساد و ظلم نیست، تنها براى اصلاح در امت جدم(ص) قیام کردم و می خواهم به کارنیک امر کنم و اپسند بازدارم و به سیره جدم(ص) و پدرم على بن ابیطالب عمـل کنم.»
آیا اشک امانت را نمیبرد؟ حسین شهید راه اصلاح بود، من و تو چقدر برای اصلاح کوشیدهایم؟ چقدر در مقابل ناحقیها و ظلمها ایستادهایم؟
چقدر حاضریم انسان باشیم زمانی که پای منافعمان در میان است؟ پول و ثروت و قدرت چقدر دست و پایمان را نمیلرزاند؟
حالا که دین برایمان اهمیتی ندارد و به دینداران بدبین هستیم، برای آزادهمرد بودن چه کردهایم؟ بله حقیقت و آزادگی و انسانیت را در زندگیهایمان نشانم بده تا آرام بگیرم.
این حرفها را که میزد، یک گوشم به او بود و یک گوشم به صدای قلبم که خاطرات چند سال پیش را برایم زمزمه میکرد؛ زمانی که سعید از آن شغل پردرآمد و عالی و پر طمطراقش که با هزار جور بدبختی به دستش آورده بود، استعفا کرد و چندین سال به دنبال کار، آوارهی هر شهر و دیاری بود؛ تنها به دلیل اینکه حاضر به زد و بند و زیر پاگذاشتن حق نبود و میخواست آزادهمرد باشد! اشکهای مادرش را فراموش نمیکنم که میگفت سعید خودش را بیچاره کرد و دیگر رنگ خوشبختی را نمیبیند.
همین یادآوری باعث شده بود که حرفهایش به عمق جانم بنشیند و از آن بوی تعفن شعار به مشامم نرسد.
دوباره حواسِ گوش و دلم را به سخنانش سپردم. چقدر در دلم خوشحال بودم که با زدن آن حرفها که نمیدانم چند سال بود سر دلش سنگینی میکرد، آرامتر میدیدمش.
میگفت حسین قیام نکرد که ما فقط مراسمی به پا کنیم، دههی اول محرم پر از شور و هیاهو باشیم، نذری بدهیم و سیرهای شکمباره را سیرتر کنیم، هر شب تکیهای برگزار کنیم و هر چه بر زبانمان آمد برای درآوردن اشک مردم بگوییم، هر چه به گوشمان رسید، بشنویم، انبوه حاجات و درخواستهایمان را طلبکارانه به حسین و عباسش حواله کنیم و حریصانه و تسبیح در دست، قطرات اشکمان را بشماریم و ما به ازایش از حسین و خدایش سیب و گلابی و حوری بهشتی طلب کنیم.
نه این نبود فلسفهی قیام عاشورا. اگر ائمه بر گریهی بر اباعبدالله اینقدر تاکید و سفارش کردند، باید بدانیم که در چه برههای و با چه حاکمانی میزیستند و از سخنانشان دریابیم که از آن چون پلی برای عبور دادن مردم به سوی هدف اصلی کربلا بهره میبردند؛ نه برای اینکه تا ابد روی همین پل، یک لنگ پا نگهشان دارند و چون کوفیان به جای مردِ میدان بودن، خیال خودشان را با گریه و سوز و آه و نوشداروی پس از مرگ سهراب، راحت کنند سپس مثل هر روز به زندگیهای حیوانی خود بپردازند.
میدانی در حادثه ی کربلا سه گروه نقش داشتهاند؛ گروه اول عاملان و بانیان این حادثه و افرادی که حرمت خاندان رسول الله را به بدترین شکل ممکن از بین بردند. گروه دوم افرادی بودند که میخواستند یاد و خاطره ی کربلا و شهادت و امام حسین را به شیوههای مختلفی چون ازبین بردن آثار کربلا و منع عزاداری و از بین ببرند که ناموفق ماندند.
اما گروه سوم؛ این گروه بر آن بودند تا چهرهی امام حسین را مخدوش کنند و واقعه ی کربلا را در حد سالگردها و عزاداری ها نگه دارند و آن را در گریه و اندوه و ناله منحصر کنند. ما بر حسین بسیار میگرییم اما هرگز در گریه متوقف نمیشویم. گریهی ما برای نو کردن اندوهها و کینهها و میل به انتقام و خشم بر باطل است. اینها انگیزهی ما برای گریه است».(3)
این بدحالی من به خاطر تکرار شدن تاریخ است و تلخی این تکرار است که بر جانم سنگینی میکند.
به اینجا که رسید بغضِ گلویش، آهنگ صدایش را ضعیف کرده و اشک در چشمانش حلقه زده بود. کمی از لیوان آب روی میز نوشید. سرش را پایین انداخته بود. چند دقیقهای سکوت حاکم بود. حرفهایش بدجور روح و روانم را بهم میریخت. حالا میفهمیدم که چرا امیر، همیشه دیوانهاش میدانست و کسی حرفهایش را نمیفهمید. پس از چند دقیقهای سکوت دوباره ادامه داد، در حالی که اینبار از آن همه بدحالی و خشونت و غضب خبری نبود. آرام بود و لبخند به لب داشت. گفت حسین عاشقی مجنون بود. زینب نیز عاشقی مجنون . کسی که در آخرین لحظات حیاتش به شوقِ آمدنِ گهِ وصل و لقا نجوا میکند:
اى خداى من! من راضى به قضاء و حکم تو هستم و تسلیم امر و اراده تو میباشم. هیچ معبودى جز تو نیست؛ اى پناه هر پناه جوئى». (۴)
یا زینبی که در غمبارترین لحظات میگوید: خدایا این قربانی را از ما بپذیر. (۵( من به جز زیبایی چیزی ندیدم و آنچه مشاهده کردم همگی زیبا بود».
اینان عاشقانی مجنون بودند که در برابر معشوق عقل را به زانو درآوردند و آن وقت منِ بیمقدار آنها را با سخنانم انسانهایی ضعیف معرفی میکنم که باید برایشان گریست و جز زخمهای تنشان، هیچ نمیبینم.
من همچنان غرق در حرفهایش بودم که دستش را تکان داد و گفت کجا هستی؟ گفتم همینجا. گفت آن مثنوی را، که پشت سرت، روی میز است، به من بده، من سرم را چرخاندم و کتاب را برداشتم و به دستش دادم. کاغذی را از صفحهای بیرون کشید و همان صفحه را شروع کرد به خواندن:
روز عاشورا همه اهل حلب
باب انطاکیه اندر تا به شب
گرد آید مرد و زن جمعی عظیم
ماتم آن خاندان دارد مقیم
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز یزید و شمر دید آن خاندان
نعرههاشان میرود در ویل و وشت
پر همیگردد همه صحرا و دشت
یک غریبی شاعری از ره رسید
روز عاشورا و آن افغان شنید
شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد
قصد جست و جوی آن هیهای کرد
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد
این رئیس زفت باشد که بمرد
این چنین مجمع نباشد کار خرد
نام او و القاب او شرحم دهید
که غریبم من شما اهل دهید
چیست نام و پیشه و اوصاف او
تا بگویم مرثیه ز الطاف او
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا ازینجا برگ و لالنگی برم
آن یکی گفتش که هی دیوانهای
تو نهای شیعه عدوّ خانهای
روز عاشورا نمیدانی که هست
ماتم جانی که از قرنی بِهست
پیش مؤمن کی بود این غصهخوار
قدر عشق گوش، عشق گوشوار
پیش مؤمن ماتم آن پاکروح
شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح
گفت آری لیک کو دور یزید
کی بُدست این غم چه دیر اینجا رسید
چشم کوران آن خسارت را بدید
گوش کران آن حکایت را شنید
خفته بودستید تا اکنون شما
که کنون جامه دریدید از عزا
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زانک بد مرگیست این خواب گران
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانیم و چون خاییم دست
چونک ایشان خسرو دین بودهاند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند
روز ملکست و گش و شاهنشهی
گر تو یک ذره ازیشان آگهی
ور نهای آگه برو بر خود گری
زانک در انکار نقل و می
بر دل و دین خرابت نوحه کن
که نمیبیند جز این خاک کهن
ور همیبیند چرا نبود دلیر
پشتدار و جانسپار و چشمسیر
در رخت کو از مِی دین فرّخی
گر بدیدی بحر، کو کفِ سَخی
آنکه جو دید آب را نکند دریغ
خاصه آن کو دید آن دریا و میغ*
*مولانا- دفتر ششم مثنوی
منابع:
1.موسوعة کلمات الامام الحسین علیه السلام، صص ٣٥٦-٣٥٥
۲. بحارالانوار، ج ۴۴/ص ۳۲۹
۳. کتاب سفر شهادت؛ امام موسی صدر علامه
۴. سید عبدالرزاق،مقتل الحسین، مقرم، ص ۳۶۷.
۵. علامه سید عبدالرزاق مقرم، مقتل الحسین، ص۳۷۹.
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و وز هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
مولانا
پیشنوشت:
با سلام و عرض ادب و احترام خدمت خوانندگان جانِ . با یک سری دیگر از سری متنهای فوق طولانی (اَبَرمتن ) در خدمت شما هستم. اینبار با یک تراژدی واقعی از دنیای کودکیام مهمان خانههایتان شدهام. پیش از خواندن این ابرمتن عاجزانه و ملتمسانه تمنّا دارم که اگر هوای حوصلهتان ابری نیست، ظرف دل و دماغتان نشکسته و کاسهی صبر و قرارتان از ناملایمات روزگار لبریز نشده، به خواندن این قسم از چرندیات بنده همّت گمارید، چرا که اینجانب به عمههای نازنینم ارادت خاصی دارم:) لذا حق بود این قصّه را طی چند پست با " این داستان ادامه دارد" ها منتشر مینمودم، اما از از آنجایی که خیلی حال و حوصلهی این قرطیبازیها را نداشته و همیشه دوست دارم به سرعت قال هر قضیهای را بکنم، لذا ترجیح دادم ابرنوشتهاش کنم! بنابراین اگر جان دارید، بسم الله، اگر نه که خداوندِ جان به همراهتان که بسی قدم رنجه نمودید و این دیوانهخانه را منوّر فرمودید :)
از زمانی که چشم به روی دنیا باز کردم، اشیاء و حرکتشان را تشخیص دادم و با صورتها و اشکالهندسی مضحکی که از خودشان درمیآوردند، ذوق مرگ میشدم، شیفته و روانی سه چیز بودم: "دوچرخه، ماشین و تختخواب"!
هر چه فکر میکنم میبینم عروسک و اسباببازیهای دخترانه هیچ سهمی در علایق دوران کودکی من نداشتند. اصلا وقتی فهمیدم چیزی به نامخواب وجود دارد که انسان میتواند راحت و بدون دغدغه به سان پانداهای دوستداشتنی، چشمانش را روی هم بگذارد و پا به عالم رؤیاهای شیرینش بگذارد، چیزی به نام تختخواب برایم موضوعیت پیدا کرد.
هر چه فکر میکنم یادم نمیآید اولین بار این پدیده را کجا رؤیت کرده و چه شد که یک دل نه صد دل شیفتهاش شدم؛ زیرا بین اطرافیانمان کسی هنوز این پدیدهی شگفت را در به خانهاش راه نداده بود. احتمالا همهاش زیر سر همان کارتونهای بیپدر و مادر آن زمان، به ویژه آنهشرلی و جودی ابوت بوده است. به شدت با این دو شخصیت همذاتپنداری میکردم. هر کدامشان یک جنبه از وجودم را نشان میدادند؛ از یک طرف دختری به شدت احساساتی، لطیف، عاشق شعر و طبیعت و محبت و از طرف دیگر، دختری سرشار از هیجان، شیطنت و بازیگوشی که عاشق بازیهای پسرانه بود و همه معتقد بودند بیشتر به یک پسر بچه شباهت دارد تا دختر بچه! فکر کنم آن صحنههایی که آنه شرلی وقتی ناراحت میشد با صورت خودش را روی تختش پرتاب می کرد، یا زمانی که جودی از هیجان روی تخت بالا و پایین میپرید، اینگونه به تختخواب علاقهمندم کرده بود.
چند وقت پیش از جلوی یک مغازهی سیسمونی و اتاق کودک رد میشدم که از تنوع تختخوابهای عجیب و غریب و شگفتانگیز دهانم باز مانده بود، لامصب تخت که نبودند؛ قصر بود، جنگل بود، دریا بود، کشتی بود. اصلا یک وضعی! یاد آن روزهای کودکی افتادم که یکی از آرزوهایم، خوابیدن روی یک شیء مستطیل شکل بود که اندکی از سطح زمین فاصله داشته باشد، بتوان روی آن بالا و پایین پرید و موقع خواب خود را در کهکشانها تصور کرد! نمیدانم کودکان امروز هم که هنوز به دنیا نیامده، قصرمجللشان بر پا میشود، آیا میتوانند با تخیلاتشان به هنگام خواب در کهکشانها قدم بزنند؟!
هنوز محو اتاقهای کودک بودم که پرتاب شدم به پنجسالگیام!
پدر من آن زمان وانتی داشت که در پارکینگ کوچک خانه پارکش میکرد. پارکینگی که به زور همان یک ماشین را هم در خود جا میداد. یک شب پدر در پارکینگ خودش را تا زانو در موتورماشین فرو برده بود. دقیقا نمیدانم چرا آنقدر با ماشین روشن ور می رفت. من هم که عاشق و دیوانهی ماشینسواری و رانندگی، یواشکی از در ماشین که نیمه باز بود، بدون اینکه پدر ببیند، داخل رفتم و روی صندلی شوفر نشستم و با تکان دادن فرمان ژست شوماخری به خود گرفته و در جادههای شمال خود را تصور میکردم! البته این اولین باری نبود که کی پشت ماشین میپریدم. یکبار دیگر در همان سن و سال که پدر وانت مذکور را دم در خانه پارک کرده و برای کاری به خانه آمده بود، جثهی ریزم را از زیر دست و پا یدم و پریدم پشت ماشین و دِ برو که رفتی. هنوز هم نمیدانم چطور ماشین را راه انداخته بودم، (البته به گفته ی پدر چون ماشین روی دنده قرار داشت و کوچه هم سرازیری بود، با یک استارت راه افتاده بود!) فقط هیچ وقت قیافهی مضطرب پدر را از آینهی بغل، که سراسیمه و پا با سر و صورت و موهای آشفته به دنبالم میدوید و فریاد میزد، "سمیرا پاتو بذار رو وسطی" و بی اعتنایی و خندههای شیطانی خودم را فراموش نمیکنم:) که در نهایت در سر کوچه خودش را به ماشین رساند و خفتم کرد!
بله داشتم میگفتم، تختخواب مرا به کجاها که نکشاند!
آها اینجا بودیم که من پشت فرمان ماشین، پدر سر در کاپوت، ماشین روشن و در و پنجرهی پارکینگ کاملا بسته بود. آخرین صحنهای که از آن شب به یاد دارم همین لوکیشن بود. پس از آن یک تراژدی به قهرمانی مادر رقم خورد. تمام افراد فامیل، اقوام، همسایهها، دوست و آشنا حداقل یکبار با روایتگری جگرسوز مادر از تراژدی آن شب، اشکشان درآمده. خود من هم هر بار که مادر با تمام احساس و سوز و گدازش تعریف میکند، بغض گلویم را میفشارد. داستان از این قرار است که در آن فضا من و پدر دچار گازگرفتگی شده و هر دو بیهوش میشویم.
مادر که پس از یکی دو ساعت نیامدن پدر، نگران میشود و بوی گاز ماشین نیز که به خانه راه پیدا کرده بود، مزید بر علت شده، می رود ببیند چه اتفاقی افتاده. وقتی که به پارکینگ میرسد، با جنازهی شوهرش که دراز به دراز افتاده، مواجه میشود. از اینجا به بعد باید میکروفون را به دست مادر بدهم تا با مهارت فوقالعادهاش در روایتگری، توصیف دقیق صحنهها، تصویرسازی، احساس، عاطفه و. شرح ماوقع حادثه را برایمان ارائه دهند؛
" داشتم آشپزی میکردم که دیدم سجاد- پسر یکسالهام- مدام گریه میکند. سمیرا را صدا زدم، باز هم غیبش زده بود. آمدم که سجاد را آرام کنم که دیدم بوی وحشتناک گاز فضای خانه را پر کرده بود. در پارکینگ را باز کردم؛ بوی گاز از همان جا بود. یک لحظه از شدت بوی فضای خفهی آنجا، سرفهام گرفت و جلوی چشمانم سیاهی رفت. شوهرم را صدا زدم، جوابی نشنیدم، جلوتر رفتم دیدم جلوی ماشین دراز به دراز افتاده، با دیدنش جیغ کشیدم و هر چه صدایش میکردم جواب نمیداد. با تمام زور و قدرتم کشان کشان به داخل خانه کشاندمش. صدای نفسهایش امیدوارم کرد.
سجاد همچنان بدون وقفه گریه میکرد، بدون توجه به او، به سرعت به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب پر کردم و قاشقی آبلیمو به آن اضافه کردم، آوردم، سرش را روی پایم گذاشتم و به زور به خوردش دادم. دیدم نیمه جان است، چشمانش را کمی باز کرد و شروع کرد به بالاآوردن آبلیمو و دوباره بیحال افتاد. باید بیرون میرفتم، در را باز میکردم و از همسایهها کمک میخواستم. خانهی ما به این شکل بود که برای بیرون رفتن و باز کردن در خروجی باید از همان پارکینگ لعنتی میگذشتی و وقتی وانت در پارکینگ بود، به سختی میشد خود را به در رساند. سرم گیج میرفت، به سختی از عقب وانت بالا رفتم و سعی کردم در را باز کنم، اما قفل بود. پایین آمدم و کلید را برداشتم، جلوی چشمهایم سیاهی میرفت، هر کاری میکردم کلید در قفل نمیچرخید و نمیتوانستم بازش کنم. یک لحظه سرم گیج رفت و افتادم پشت وانت. اما به هوش بودم، چشمم از شیشه عقب به زیر صندلی داخل ماشین افتاد، دیدم چیزی آن پایین افتاده به سختی خودم را بلند کردم و به داخل نگاهی انداختم؛ وای خدای من آن موهای سمیرا نیست. به زمین چنگ زدم و خودم را با تمام قدرت بلند کردم در حالی که اشکهایم، جلوی دیدم را گرفته بودند، از عقب وانت خود را پایین انداختم، پایم پیچ خورد اما مهم نبود، بلند شدم و در ماشین را باز کردم و دیدم که سمیرای من زیر صندلی مچاله شده. جیغ زدم و صدایش کردم اما جواب نداد، رفتم روی صندلی و بیرونش کشیدم، بغلش کردم و بیرونش آوردم. صدایش میکردم جواب نمیداد، موهایش را از صورتش کنار زدم وقتی دیدم نفس نمیکشد، نبضش نمیزند، دوباره جیغ زدم، آرام به صورت کوچکش میزدم اما فایده نداشت. دخترم جان نداشت. سمیرا را روی صندلی گذاشتم، قدرتم چند برابر شده بود. دوباره به سراغ قفل و در رفتم. اینبار باز شد. در را باز کردم و سر و پا خود را به روی برفهای داخل کوچه انداختم. هیچ کس را ندیدم. از روز قبل برف سنگینی باریده بود و آن شب همهی برفها یخ زده بود. همه جا را تار میدیدم، سر گیجهام بدتر شده و خوابم گرفته بود، مشت مشت از برفها را برمی داشتم و به صورتم می زدم، خوب بود و کمی جلوی چشمم را باز میکرد. باید خودم را به خانهی یکی از اقوام که در پایین کوچهی ما بودند میرساندم، بلند میشدم، اما محکم زمین میخوردم، یا پایم روی یخها لیز میخورد یا سرگیجه جلوی چشمم را میگرفت و زمینم میزد. وقتی زمین میخوردم سعی میکردم خودم را روی یخها سینهخیز بکشانم. دوباره بلند میشدم و لنگ لنگان چند قدمی میدویدم و دوباره زمین میخوردم. تا آنجا که چند خانهای بیشتر فاصله نداشتیم، به اندازهی عمر پنجسالهی دخترکم کِش آمد. به اندازهی همهی لبخندها و گریههایش. به اندازهی تمامی شیطنتها و دیوانگی هایش. چهرهی بی جان سمیرای من از جلوی چشمانم کنار نمیرفت. از همان زمان تولدش جلوی چشمم بود؛ وقتی که او را بغلم دادند و گفتند دختر است و دخترم به من نعمت مادرشدن را عطا کرد تا وقتی که زودتر از هر بچه ی دیگری راه افتاد و شیطنت هایش شروع شد، تا وقتی که حرف زدن را یاد گرفته بود و دیگر ساکت نمی شد. پرحرفیها و سؤالات راه و بیراهش همه و همه جلوی دیدم را گرفته بودند و باز هم زمین میخوردم. خدایا یعنی سمیرای من از دست رفت؟ یعنی دیگر چشمان معصومش را که با دنیایی از سؤالات برق میزد، نمیبینم؟ یعنی دیگر گوشهی حیاط یا پشتبام، شاهد حرفزدن و قصه گفتنش با خودش نخواهم بود؟ یعنی همهی آرزوهایی که برای آیندهاش داشتم، همگی روی سرم خراب شد؟ دوباره افتادم و باز هم مشتی برف به صورتم مالیدم. اشک میریختم و میگفتم سمیرای من نمرده. خدایا قول میدهم دیگر سرزنشش نکنم، دیگر از دست خرابکاریهایش عصبانی نشوم، دیگر .
بلند شدم و اینبار دیگر آن راه کشآمدهی طولانی به انتها رسیده بود و خودم را جلوی در خانهی عمه مهین یافتم با قدرت هر چه تمامتر به در میکوبیدم و فریاد می زدم در را باز کنید. بعد از چند دقیقه عمه مهین خودش در را باز کرد. با دیدن من و سر و وضع آشفته و زخمیام جیغ کشید و گفت چه اتفاقی افتاده؟ و من با گریه و بغض و صدای گرفته، بریده بریده گفتم سمیرا. شوهرم. سمیرایم را نجات دهید. دارد میمیرد. عمه این را که شنید جیغ ن و با همان سر و وضع خانهاش، به داخل کوچه پرید و با فریادهایش همهی همسایهها بیرون ریختند و به خانهی ما هجوم بردند. فقط میگفتم سمیرا. سمیرا. در این حین پسر بزرگ اعظمخانم آمد، جمعیت را کنار زد و به بالای سر سمیرا رفت، چشمم به دهانش بود که بگوید سمیرا زنده است. به یکباره داد زد و گفت نبض گردنش میزند، با این حرفش دوباره اشکانم جاری شد و نمیدانستم از خوشی چه کنم. بلافاصله سمیرا را بغل کرد و به داخل ماشینش که بیرون پارک بود، انداخت و با سرعت هر چه تمامتر راه افتاد، نگاهم به دنبال ماشین یخ زده بود.
چند نفر از همسایگان شوهرم را بلند کردند و به بیمارستان رساندند. چند نفر دیگر هم زیر بغل مرا گرفته بودند، برایم آب قند آورده و سعی میکردند تسکینم دهند. من اما زبانم بند آمده بود. تازه چشمم به پسرم افتاد که آن وسط آنقدر گریه کرده بود، بی حال بود و داشت هلاک میشد.یکی دیگر از همسایهها در حال آرام کردن او بود. گفتم پسرم را به خانهی مادرم ببرید. خانهی مادرم با خانهی ما تنها یک کوچه فاصله داشت و همسایهها پسرم را بردند و مادرم را آوردند. گفتم من میخواهم به بیمارستان بروم، اما اجازه ندادند و گفتند بگذار کمی حالت جا بیاید بعد.
کمی شربت آبلیمو به خوردم دادند. مادرم که دیوانهی سمیرا بود و بین همهی نوههایش او را طور دیگری دوست داشت، شیونکنان از راه رسید. میگفت اگر مرا به بیمارستان نرسانید، آنقدر به سر و صورت خودم می زنم تا بمیرم. من هم با اشکهایی که دیگر نایی برایم باقی نگذاشته بود، مادرم را بغل کردم و یکی از همسایهها ما را به بیمارستان رساند. آنجا فقط به دنبال چهرههای آشنا میگشتم. حسین؛پسر اعظم خانم را پیدا کردم و به سمتش دویدم و فقط گفتم سمیرا. سمیرا. او هم گفت خاله نگران نباش، خدا دوباره سمیرا رو بهتون برگردوند، خیالتون راحت، سمیرا با شوک برگشت و حال باباشم خوبه، دارن معدشون رو شستو شو میدن. گفتن تا چند ساعت دیگه سمیرا به هوش میاد. اینها را که گفت من فقط اشک میریختم. زانوهایم سست شد و یکباره روی زمین افتادم و از خوشحالی زار می زدم. مادرم با صدای بلند خدارا شکر میکرد و اشک میریخت. همانجا مرا هم بستری و سرمی به دستم وصل کردند."
چشمهایم را باز کردم، درست شبیه فیلمها، اولین چیزی که دیدم، چراغ مهتابی سفید بالای سرم بود. دیدم تار بود، کمی چشمانم را مالیدم و به اطرافم نگاه کردم، به دست چپم نگاه کردم دیدم سرمی به دستم وصل است، کمی آن طرفتر مادربزرگم روی صندلی نشسته خوابش برده بود. در سمت راستم تلویزیونی قرار داشت که پر از خط خطی و صدای تیک تیک بود. با صدای ضعیفی صدایش زدم: مامانبزرگ. مامانبزرگ. چشمانش را باز کرد. با دیدن من اشکش جاری شد و شروع کرد با جملات موزون کُردی خدا را شکر کردن و به من گفت "گلاره چاوم" به هوش آمدی؟ و مرا در گرمای آغوشش فشرد و دل سردم را گرم کرد. اما من به جای اینکه مثل همهی آدمیزادهایی که وقتی به هوش میآیند، میپرسند اینجا کجاست؟ من اینجا چه میکنم؟ تو کی هستی؟ اصلا برایم اهمیتی نداشت که چه شده و قضیه از چه قرار است. به جای پرسیدن این سوالات کلیشهای( آن زمان هم خیلی با کلیشهها سر سازگاری نداشتم:) ) با ذوف و شوق و صدای گرفته گفتم: مامان بزرگ من واقعا رو تختخوابم؟؟؟؟ دارم خواب میبینم یا واقعیه؟؟؟ مامانبزرگ که از شوق میان گریه، میخندید، پیشانی و چشمانم را غرق بوسه کرده بود و میگفت بله نازارم. بله شیرینکم. من به قربان چاویلت. خدا تو رو دوباره به ما داده.
و من از شوق اینکه بالاخره لذت خوابیدن روی تختخواب را پیدا کرده بودم، چشمانم را بستم و با خیال اینکه اکنون خوشحالترین دختر دنیا هستم، روی تختخواب آرزوهایم در آغوش رؤیایی مامانبزرگ آرام گرفتم.
پینوشت:
از اینکه میبینم این اَبَرمتن بی سر و ته را به سر آورده و هنوز هم زندهاید، به شما تبریک گفته، بسی خرسندم و از دیدنتان در این نقطه، در پوست خود نمیگنجم :)
دیگر اینکه باید اعتراف کنم در آن قسمتی که به نقل از روایتگری مادر بود، نتوانستم حق مطلب را آنگونه که باید و شاید ادا کنم، هیچ کس قدرت روایتگری جانسوز مادر نازنین من را ندارد و امثال بنده تنها در محضرشان خاکبازی میکنیم. در این راستا مادر چه بسیار پیشنهادات فیلمنامهنویسی به ویژه برای کشور دوست و عزیز - هندوستان - را که رد نکردند و اینگونه لگدی فیلیپینی به بخت فرزندانشان عنایت فرمودند؛ چه بسا بنده هم الان به جای این چرت و پرت نویسیها در بوستانی در هندوستان با یک آقای جنتلمن که از قضا قدرت پرواز هم دارد! از پشت این درخت به آن درخت در حال قایمباشک بازی بودیم یا حداقل به شغل شریف بازیگری یا خوانندگی مشغول میشدیم :)
فکرم به طرز فجیعی به مسألهی غریبی به نام "تعهد در مسئولیتها و مشاغل مختلف"مشغول بود. هیچ چیز به اندازهی آدمهایی که نسبت به شغلشان جدّیت ندارند، روح و روانم را بهم نمیریزد.
اصلا این آدمها را نمیتوانم درک کنم. فرقی نمیکند مغازهداری باشد که به جای پرداختن به مشتریهایش، با تلفن حرف میزند یا سریال یا فوتبال میبیند یا کارمند و مسئولی که بدون توجه به صف آدمهای بدبختبیچارهای که یک لنگ در هوا با اعصابهای خرابتر از گرفتاریهایشان، کارشان لَنگ اوست و منتظر ایستادهاند تا آقا با طیب خاطر در حال چای خوردن، برای همکار بغل دستیاش خاطراتِ مهمانیِ دیشبِ باجناقِ نوه عمویِ دخترخالهیِ جاریِ عمهاش(! تو زندگیتون انقدر کسره یه جا دیده بودید؟ :)) که اتفاقا خیلی آدم قالتاق و بیشعوری است و از قضا این آدم توانسته سر او کلاهی بگذارد که تا زانویش بیاید، را با آب و تاب تعریف کند! یا منتظر بمانند تا خانوم عزیز پس از بد و بیراهگفتن به خواستگار خفنش، کارشان را راه بیندازد چون به قسمت حساس ماجرایش رسیده که از بد روزگار خواستگارِ به آن خوبی را رد کرده، خریت کرده که تنها با قصد سنجش میزان دلدادگی طرف جواب منفی داده! اما آن بندهخدای از همه جا بیخبر هم دمش را روی کولش گذاشته و زده به چاک:|
نمیدانم این عزیزان آن لحظه که در حال تعریفاند خودشان را به کوری و کری زدهاند و چگونه ناسزاهای متعلق به خواهر و مادر و عمههای شریفشان را در چشمان ارباب رجوع یا گاهی زیر زبانشان نمیبینند و نمیشنوند.
در همین حرص خوردنها بودم که برای منحرف کردن حواس، شروع کردم به ورقزدن تقویم گوشی و خواندن مناسبتها. الحق و الانصاف که ما ایرانیان در مناسبتسازی هم حماسهسازیم! تازه باید تقویمهای کهن ایران باستان را ببینید تا متوجه شوید هنر همواره نزد ما بوده است و بس. از این همه مناسبت جای خالی یک مناسبت چشمگیر بود. از این حجم از غفلت و بیتوجهیهایمان خاطرم آزرده شد. مگر میشود "سالروز افتتاح حساب شماره ۱۰۰" یا "روز تعامل و گفتوگوی سازنده با دنیا" را داشته باشیم، اما از بین این ۳۶۵ روز، یک روز ناقابلش را به نام قشر زحمتکش، دوستداشتنی و متعهد " شاگرد اتوبوس" نامگذاری نکنیم؟!
این عزیزان که غالبا از قشر جوان، جویای کار، خوشتیپ، با استعداد، لوطیمنش بوده، بسیار مغفول ماندهاند و یک بار هم نشده کسی از رشادتها و جانفشانیهایشان تقدیری خشک و خالی به عمل آورد.
یادش بخیر! من که سالهای مدیدی به بهانهی دانشگاه مجبور به تردد با وسایل نقلیه عمومی به ویژه اتوبوس و تاکسی، از این شهر به آن شهر بودم، چه فردینهایی که از بین این قشر ندیدم و با چه مردانگیهایی که برخورد نکردم که بر خلاف تصور برخی هنوز نمرده اند و زیر پوست این قشر، بیصدا نفس میکشند!
فقط باید یک دختر جوان و تنها در اتوبوس باشی تا عمق این سخنان مرا با جان و دل درک کرده باشی. این دوستان به محض دیدن این دختران در کسری از ثانیه، به یک بتمن(یا شاید رابین هود یا زورو، نمی دانم) تبدیل شده و اجازه نمیدهند آب در دل دختر تکان بخورد. این دوستان داشمشتی که میبینند دختری آشفته از سالن انتظار ترمینال با چمدانی که روی زمین میکشد در حال حرکت به سمت اتوبوس است، بلافاصله خود را به او رسانده، به همان سرعت با زیرکی هر چه تمام تر، اطلاعات اولیهای از دختر گرفته با سوالاتی از قبیل: خانوم کجا میری؟ یه نفری دیگه؟ دانشجویی؟» بعد از اینکه خیالشان راحت شد چمدان را بر می دارند و به دختر میگویند: همین جا بمون تا بیام». سپس به سرعت برق، آن را در جعبه قرار داده و با بیاعتنایی به این همه مسافر که منتظرند تا جناب، چمدانها و وسایلشان را در جعبه قرار دهد و البته به حکم رگِ غیرتِ ورمکرده میآید و تا دختر را روی صندلی ای که یک "خانوم" بغل دستش باشد، ننشانند، وجدانشان آرام و قرار پیدا نمیکند. گاهی به بهانهی اینکه در این چهل صندلی یک خانوم پیدا نمیشود که کنار شما بنشیند، به زور شما را پشت سر خودشان (همان ردیف اول) مینشانند تا خیالشان راحت شود!
چه بزرگواریها و ددمنشیهایی که از این دوستان ندیدم. یک شب که برای رفتن به دانشگاه سوار اتوبوس شدم، یادم رفته بود قرص ضد تهوع بخورم و همراه خود هم نداشتم. من به اتوبوس و فضای گرفته و گرم آن به شدت حساسیت دارم و بدون قرص اصلا نمی توانم سفر کنم. آن شب میدانستم که کارم درآمده و باید تا تهران جان بکنم. در طول زندگیام هیچ وقت آنقدر حالم بد نشده بود؛ از ساعت ۱۱ تا ۴ صبح که اتوبوس در سوهانسرایی نرسیده به قم برای استراحت توقفکرد، تمام ادعیه، اذکار و اورادی که در خاطرم بود و نبود را در دل مناجات میکردم که در این مدت حالم بد نشود و حیثیت و آبرویم به باد فنا نرود به لطف حضرت حق اتفاقی نیفتاد! به محض اینکه اتوبوس توقف کرد، پریدم پایین تا هم هوایی به سر و کله ام بخورد، هم آلوچهای، لواشکی، چیزی بخورم که شاید حالم بهتر شود. اما چشمتان روز بد نبیند؛ به محض اینکه آلوچه را خوردم، احساس کردم انقلاب و تحولی درونی در حال جریان است! به سرعت به سرویس بهداشتی پناه بردم و بقیه داستان هم که دیگر گلاب به رویتان تعریف کردنی نیست. آنقدر در سرویس در حال جان کندن بودم که گذر زمان را نفهمیده و صدای راه افتادن اتوبوس را نشنیده بودم. به یکباره دیدم شاگرد اتوبوس به سرویس نه حملهور شد و در ابتدا که بسیار شاکی و ناراحت بود که خانوم کجایی شما؟ ما راه افتادیم و اگه بغلدستیتون نگفته بود الان قم بودیم و شما تو این برّ بیابون! اینها را گفت بعد که دید من رنگ به رخسار ندارم و با حال نزار به او زل زدهام، گفت خانوم چی شده؟ حالت خوبه؟ من در حال زدن آب به صورتم سری تکان دادم. اما آنچه که از هر چیز برایم جالبتر بود و اوج تعهّد این دوستان با وجدان را برایم به اثبات رساند این بود که در همان حال که من اسم خودم را هم فراموش کرده بودم شروع کرد به رگبار بیستسوالی؛ خانوم دانشجویی؟ اسمت چیه؟ چند سالته؟ کدوم دانشگاه درس میخونی؟ با اون خانومی که کنارت نشسته بود نسبتی داری؟ معمولا چه ساعتهایی بلیط میگیری؟ درنهایت بمباران سوالاتش را به اینجا رساند که موقع برگشت از تهران برا بلیط غمت نباشه این شماره منه هر وقت زنگ بزنی برات جا رزرو میکنم. من که برای بهتر شدن حالم با شیلنگ سر تا پایم را خیس آب کرده بودم،هنوز در همان سوال اولش ذهنم قفل کرده بود و مات و مبهوت این بشر که حتی اجازهی جواب دادن هم نمیداد، درد خودم را فراموش کرده بودم. گفتم برادر من! مگه نمیگی اتوبوس معطل منه، بریم دیگه تا ملت شاکی نشدن و راه افتادم. او در حالی که شماره در دستانش خشک شده بود، دنبالم راه افتاد.
خداوند چنین مصیبتی برای هیچ کس پیش نیاورد، در اتوبوس هم مگر این عزیز دل، از تعهد کاریاش دست برمی داشت! یکبار برایم پتو مسافرتی آورد که فکر میکنم از آخرین بار شستشوی آن حداقل یک سده میگذشت و بوی مطبوعش آدم را به غش و ضعف میانداخت. با لطایفالحیلی و با نهایت احترام پتو را به زیر بغلش زدم و راهیاش کردم. چند دقیقه بعد با چای ظاهر شد، بعد آبمیوه، بعد یک عدد قرص در کف دست با یک لیوان آب که خودش هم مطمئنا نمیدانست دقیقا چه نوع قرصی است و اصرار در اصرار که اگر این را بالا بیندازی، تمام دردهای شناخته و ناشاخته وجودت به یکباره آرام میگیرد:|
اصلا با این حجم از تعهد کاریاش بیچارهام کرده بود، نمیدانستم چطور از دستش خلاص شوم. با هزار جور بدبختی خوابم میبرد که یکباره می دیدم بالای سرم ایستاده و با سنگینی نگاه ترسناکش بیدارم میکرد؛ من سراسیمه بلند میشدم که چی شده؟ دوست عزیز میفرمودن: هیچی گفتم بهت بگم استراحت کن تا حالت بهتر بشه، هر کاری داشتی منو بیدارم، اونجا نشستم فقط کافیه بگی امیر، میپرم میام :| » یکبار دیگر که میدیدم پرده به یکباره کشیده می شد، دوباره هراسان از خواب می پریدم و با لبخند مضحک آقا مواجه می شدم که می فرمود : آفتاب در اومده گفتم اذیتت نکنه یه وقت :| »
انصافا شما باشید در مقابل این همه مسئولیتپذیری، تعهد و وجدانکاری اشک شوقتان سرازیر نمیشود؟ مخصوصا وقتی که کل شب را در استرس و درد گذرانده و خواب به چشمتان نیامده باشد و ۸ صبحاش هم باید سر کلاس حاضر میشدید؟ به نظر شما نباید تندیس صلاحیت و لیاقت را به این بزرگوار و امثال ایشان عطا کرد؟ اصلا همهی ما به ویژه مسئولین نباید از این بزرگواران مسئولیتپذیری را بیاموزیم؟
پ.ن: دوستی فرمودند چند وقتیه شاهد زیاده نویسی های شما نیستیم، خودمم دلم تنگ شده بود برای این قسم نوشته های بی سر و ته، این شد که گفتم دوباره سرتون رو درد بیارم :)
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
مِی با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دُردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
سعدی
محمدرضا شجریان
تک درختی تنها شدم
در پهنهی بیکران کویری خشک
وقتی بالهایم را چیدند.
گیسوانم را به باد سپردم
دستی بر آسمان کشیدم
جهان آبی، در بیکران چشمانم جا گرفت.
دل کندم از همه
و دل سپردم به صادقانهی موّاج و یکرنگ شنهایش
به شکوه تنهاییاش
به دلفریبی هوهوی بادش
فکرم را به دست بادش سپردم
که هر چه میخواهد بر سرش آورد
رهایی و پرواز را در عمق ریشههایم دفن کردم
سفت و سخت پاهایم را به خاک گره زدم
و رهایی را.
رهایی را به پهنهی خیال کشاندم.
از آن پس
سوسو زدم با ستارگانش
تابیدم با مهتابش
درخشیدم با خورشیدش
رقصیدم با شنهایش
فریاد زدم با بادش
دیوانه شدم با غروبش
و جان گرفتم با طلوعش.
من کویر شدم
و کویر من شد.
داشتم شعر میخواندم
که تو را دیدم؛
پرندهای رها در کرانهها.
با دیدنت ماتم برد.
من محکم بودم و تو محکمتر
من مغرور و تو مغرورتر
من عاقل و تو عاقلتر
من دور و تو دورتر
تو را دیدم.
فروریختی و فروریختم
خاک شدی و خاک شدم
دیوانه شدی و دیوانه شدم
نزدیک شدی و نزدیک شدم
خواستم برایت شعر بخوانم
اما نتوانستم
بخندم
اما نتوانستم
با شن برقصم و با باد فریاد زنم
اما نتواستم
تو با چشمانت به جان آرامشم افتادی
فکر رهایی و پرواز را خورهی روحم کردی
مستم کردی با بوی دریا و وسعت نگاهِ کوه
بیخودم کردی با قصههای ابر و آفتاب
وقتی تو را دیدم
با افسون چشمانت زمزمه میکردی:
"به کجا چنین شتابان؟
گَوَن از نسیم پرسید
دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را "
با هیاهوی نگاهت
مرا به جان ریشههایم انداختی
با صلح کلامت مرا به جنگ با خودم کشاندی
شوق رهایی و پرواز با تو
همه چیزم را دگر بار ربود.
" تو با قلب ویرانهی من چه کردی؟
ببین عشق دیوانهی من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با بالِ پروانه ی من چه کردی؟
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من…چه کردی؟
جهان من از گریه ات خیس باران…
تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟ "
کیهان کلهر
چقدر رنگ و بوی غربت گرفته
دلتنگی این روزهایم
وقتی نمیدانم حتی برای کیست
اصلا ناف این روزها را با همین دلتنگی بریدهاند
سر دلتنگی را به هر کار کوچک و بزرگ گرم میکنی
خستهاش میکنی
خشناش میکنی
به نفسنفساش میاندازی
آنقدر که ناگهان
صدای خشخش استخوانهایش را میشنوی
درست شبیه عابری که جان برگهای خشکیده را
زیر پا میگذارد
و بیتفاوت میگذرد.
دلتنگی خودش را میکِشد
میکِشد که خستگی در کند
اما بدتر کِش میآید
کِش میآید و اندوه را کِشدارتر میکند
آهای مردم!
کسی نیست به دادم برسد؟!
کسی نیست به این دلتنگی بگوید
که پایش را از روی گلویم بردارد
نمیخواهم بلند شود و برود
نمیخواهم پا روی گلویم بگذارد و بلند شود
بگویید همان جا که هست بماند
بگویید نمیخواهم بلند شود و پا بر گلو
پیچیکش را از دور قلبم را باز کند
بگویید این کارد خونی را اینقدر در زخمم نچرخاند
آخر
قلبم عادت کرده بود،
گلویم اما
چه کنم که عادتش نمیشود!
مگر تقصیر من است که دوباره پائیز آمد
مگر من گفتهام که این پائیز سرخوش
با بزک دوزکهایش راهی کوچه و بازار شود
مگر من گفتهام که باز هم با عشوهگری
دل و هوش و حواس
از دلتنگیام برباید
پس چرا دیوار من،
همیشه باید کوتاهتر باشد
چرا کاسهکوزههایش همیشه بر سر من، شکسته است
آهای دلتنگی!
چرا نمیفهمی؟
چرا هوایی شدنت، هوای مرا سنگین میکند؟
آهای دلتنگی!
جواب دلتنگی تو را هم من باید بدهم؟
ترنم باران دیوانهات کرده
من مقصرم؟
دلت ساعتها و ساعتها قدم زدن در کوچهباغ را میخواهد،
من مقصرم؟
بازار تنهایی این روزها خریدار ندارد،
من مقصرم؟
جنون خزان به سرت زده،
من مقصرم؟
با تنهایی به تیپ و تاپ هم زدهاید،
دلت لک زده برای دو کلمه حرف زدن با نگاه،
و دلت همدل میخواهد،
آیا باز هم من مقصرم؟
آهای دلتنگی!
انصاف هم چیز خوبیاست!
یک بار شده که من برایت حرف بزنم؟
یک بار دیدی که جلوی چشمانت اشک بریزم؟
حتی برای یک بار هم که شده
دیدی از دردهایم بنالم؟
جز این لبخند تلخ، از من چه دیدهای؟
بیا و جان مادرت،
اگر همراه نیستی،
اگر همدل نیستی،
اگر این روزها تو را هم قوز بالای قوز کرده
لااقل دیگر
تو یکی مرا سنگ صبور خود فرض نکن
خستهام!
میفهمی؟!
میشود بگویی من که را سنگ صبور خود کنم؟
آهای دلتنگی!
انصاف کن
بیا
و پایت را از روی گلویم بردار.
پ.ن ۱:
یکی پایش را بر پلهای، تپهای، بلندی میگذارد و بالا میرود،
یکی پا بر دیگری میگذارد و بالا میرود،
یکی دیگر پا بر انسانیت و وجدانش میگذارد و او هم بالا میرود.
اما امان از زمانی که آدم پا بر دلش بگذارد. وقتی مجبور میشوی پا بر دلت بگذاری و صدای نالههایش را زیر پا خفه کنی، آنقدر پایین میروی که ناگزیر با دستان خود، شور و جنونش را در اعماقی تاریک به خاک میسپاری، بالای سرش مینشینی، به افق خیره میشوی و راه سکوت پیش میگیری. گاهی راهی جز پا نهادن بر دلت نمییابی؛ تنها به این دلیل که دلی را نیازاری، به دلی غل و زنجیر نزنی، دلی را در برابر چشمانت پر پر نکنی. پا بر فریادهای دلت میگذاری تا دلی دست و پای دلت را نبندد. امان از این جنون پرواز و رهایی که سلول به سلول زندگیات را مبتلا میکند. دلت، گیر کردن دست و پایش بر زنجیری زمینگیر را میخواهد، اما جنونِ رهایی، مشت بر دهانش میکوبد و باز هم تو میمانی معلق، یک لنگ در هوا، بین زمین و آسمان.
پ.ن۲:
سلام دوستان روزجنونانگیز بارونیتون زیبا:)
از توضیح اینکه چرا نبودم معذورم، برای موندن هم برنامه و تصمیمی ندارم، شاید اصلا نیومدم و این اومدن، اومدن نیست( جدی نگیرید، کلا خیلی احوالات قابل پیشبینی ندارم )
در مورد بسته بودن نظرات هم از همهی دوستان عذرخواهی میکنم، همیشه نظرات دوستداشتنی برخی از شماها برام جذاب و دلگرمکننده بوده و هست و ازتون خیلی یاد گرفتم. اما این بسته بودن راههای ارتباطی رو بذارید به حساب یه جورخوددرگیری من، همون معلق بودن بین زمین و آسمون و برخی از قضاوتها غلط دلگیرکننده. :)
اول ازدواج ما بود، ناراحتی همه جور کشیده بودیم. همه جور. آخر اونقدر خسته شدم از ناراحتی که یک روز پا شدم خودم رو راحت کنم بابا، از این ناراحتی. مگه چه خبره؟! صبح زود، تاریکی بود. پا شدم، طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشین، برم قال قضیه رو بکنم. برم خودکشی کنم. برم.
رفتیم. اطراف میانه بود. سال سی و نه. رفتم آقا. توتستان بود بغل خونه ما. نزدیک خونه ما. آمدیم طناب. تاریک بود. طناب را هر قدر مینداختیم گیر نمیکرد. یک مرتبه انداختم گیر نکرد، دو مرتبه انداختم. گیر نکرد، سومی،آخر خودم رفتم بالا. رفتم بالا طناب را گیر دادم، دیدم آقا یک چیز نرم خورد به دستم. توت بود. چه توت شیرینی. شیرین بود. اولی رو خوردم. دومی رو خوردم. سومی رو خوردم.
یک وقت دیدم هوا داره روشن میشه. آفتاب زده بالای کوه رفیق. چه آفتابی! چه منظرهای! چه سبزهزاری! یک وقت دیدم صدای بچهها میاد. بچهها مدرسه بودن. آمدن دیدن من توت میخورم. گفتن آقا درخت رو ت بده. ما هم درخت رو ت دادیم. اینا خوردن. اینا خوردن من کیف میکردم. خوردم بله. یه خوردهام ما جمع کردیم. آمدیم تو خونه. خانوم ما هنوز از خواب بیدار نشده بود.
آمدیم یه خورده هم دادیم به اون. اون هم خورد. اون هم کیف کرد. رفته بودم خودکشی کنم، توت چیدم آوردم اینجا. آقا یه توت ما رو نجات داد. یک توت ما رو نجات داد.
نقش اول فیلم: توت رو خوردی و خانوم هم توت رو خورد و همه چی خوب شد!؟
مرد آذری: خوب؟! خوب نشد. فکرم عوض شد. البته که اون ساعت خوب شد، ولی فکرم عوض شد، حالم عوض شد
*طعم گیلاس
عباس کیارستمی
آدمهایی که به سکوت و در خودفرورفتگی بیشتری محکومند، غالبا منتظر کسی نیستند که لیلی به لالایشان بگذارد و از جا بلندشان کند؛ بلکه بالاخره خودشان مجبور میشوند بلند شوند،کمرهمتشان را محکم بسته و با جارویی به جان در و دیوار غبار گرفته و تارعنکبوتبستهی دلشان بیفتند. آخر آدم تا آخر عمرش که نمیتواند در زبالهدانی نفس بکشد، آدم زنده، زندگی میخواهد.
پس هر چقدر هم که تنبل باشی، آخرش مجبور میشوی بلند شوی و تکانی به خودت و فرش زیر پایت بدهی. آشغالها را جمع کنی و بیرون بگذاری، وجب به وجب خانه را برق بیندازی ، ظرفهای یکسال مانده و رخت چرکها را بشوری. یک متر گرد و غبار خوابیده روی وسایل را بزدایی، با شویندههای قوی دمار از روزگار سرامیکهای سیاهشدهی آشپزخانه و سرویسها درآوری، همهی پردههای تیره را بکنی، شیشهها را پاک کنی، در و پنجرهها را باز کنی، حیاط را آب و جارو کنی، دستی به سر و گوش شمعدانیهای خشک شده بکشی و جا را برای نفس کشیدن همان کوچکترین جوانه از زیر برگهای زرد و خشکیده باز کنی. باغچهی کوچک را سر و سامانی بدهی، شیر آب را باز کنی و شیلنگ را بالای سرت بگیری و در سوز و سرما،با آبی سرد به جان نیمه جان، جانی تازه ببخشی.
پس از آن به آشپزخانه برگردی، چایی دم کنی، نوای موسیقی در فضا بپراکنی، با محتویات یخچال، دست به کار طبخ خوشمزهترین غذایی شوی که به ذهنت میرسد، در حین آشپزی، آواز بخوانی، به انتظار دم کشیدنها و جا افتادنها، دفترت را باز کنی و باقیماندهی آشغالها را روی دفتر بریزی، پس از آن دفتر را ببندی، زیر شعلهها را خاموش کنی، برای خودت یک لیوان چای گلاب بریزی و جلوی پنجرهی باز بنشینی که اینبار نوای باران، تارهای وصله شدهی دلت را بنوازد.
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود
گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها میورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقشهای دلربا
تا ببینی رنگهای لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصهام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
مولانا
من: خب اینم از این. بچهها فهمیدید؟ کسی سوالی نداره؟
همه: بع. لللللللله. نـَ خییییییییییییر.
من: چرا هیچ وقت شما سؤالی ندارید؟ واقعا برام سؤاله :|
اولی: خانوم گفتید سوال من از اول سال میخوام یه سوال ازتون بپرسم؟
من: ( در حالی که با ذوق و شعف نیشم باز میشود) چه عجب! بپرس.
اولی: خانوم شما دوست پسر دارید؟
دومی: خاک بر سرت با این ذهن منحرفت.
سومی: این چه سوالیه مگه کسی هم پیدا میشه که دوست پسر نداشته باشه.
من: :|
دومی: دهن هر دوتاتون سرویس.
چهارمی: خانووووووووم! خوشگله؟
اولی: خب بیشعورها بذارید اول من پرسیدم.
پنجمی:( در حالت هپروت یک دفعه از خواب میپرد) بچهها چی شده؟ کی شوهر کرده؟
ششمی: خانوم عروس شده!
همه: :))) (خنده)
من: :|
دومی: مریم یکی بزن تو گوش اون روانی که رد داده، صنعتی زدی یا سنتی؟
هفتمی: ( از پاچهخواران حرفهای) بچهها خفهشید دیگه، خانوم یه داد بزن سرشون، دو تا فحش بهشون بده اینا آدم نیستن.
دومی: لال میشی یا بیام.
هفتمی: زنگ تفریح به خانم قاسمی میگم سر کلاس چیا میگید.
چهارمی: خانووووووووم! پولداره؟
من::|
اولی: خانوم خب یک کلمه بگو دوست پسر داری یا نه اینقدر سخته جواب این سوال؟
هشتمی: خانوم میدونی آرزوی من چیه؟ دوست داری من به آرزوم برسم؟
من: :|
هشتمی: آرزوم اینه که یه بار لپتون رو بکشم، وقتی میخندی خیلی با نمک میشی.
همه: :)))
من: :|
دومی: آخه اوشگول ما چی میگیم تو چی میگی!
هفتمی: خانوم ادامهی درس رو بگین دیگه، فعل ماضی چه نشانهای داشت؟
من :| :
هفدهمی: خانوم من گشنمه تا اینا زر میزنن یه چیزی بخورم؟
چهارمی: خانوووووووم! ولنتاین چی میخواد بخره؟ برا اونم از این شعرا میخونید؟
بیست و پنجمی: خانوم اون روز تو خیابون دیدمتون، شما خیابون هم میرید مگه، راستشو بگید کجا رفته بودید؟
من: :|
دومی: پ ن پ همه مثل تو عقب موندهان سال به سال از خونه بیرون نیان.
بیست و پنجمی: عقب مونده تویی بیشعورِ نفهمِ عوضیِ کثافتِ آشغال. من مثل تو ول نمیگردم، درس میخونم.
دومی: ای خر خون بدبخت، ببینم آخرش چه . میشی.
بیست و پنجمی: میبینیم. وقتی آخرش دکتر شدم اون وقت میفهمی بدبختِ بی فرهنگِ بیخانوادهیِ احمقِ خر!
دومی: ببین جلو خانومه چیزی بهت نمیگم وگرنه بذار زنگ تفریح.
بیست و پنجمی: هیچ غلطی نمیکنی، عوضیِ آشغالِ بیشعورِ بیفرهنگِ بیکلاسِ دهاتیِ.
اولی: اه بسه دیگه اصلا غلط کردم سوال پرسیدم.
دومی: همیشه غلط میکنی دیگه از این غلطا نکن.
هفدهمی: خانوم من تشنمه برم آب بخورم؟
پنجمی: خانوم نگفتید حالا کی عروسی دعوتیم؟
من: :|
هفدهمی: خانوم من برم دستشویی؟
سیزدهمی: خانوم من از رو درس بخونم؟
چهارمی: خانووووووووووووووم! اگه یه پسر به آدم بگه برات میمیرم، راست میگه؟
دومی: نه عزیزم خرت کرده، باور کردی بدبخت؟
بیست و پنجمی: خانوم قرار بود امتحان بگیرید، من کاری با بقیه ندارم من باید امروز امتحان بدم.
من: :|
دومی: ببین بیست و پنجمی! به جان مادرم یه درسی بهت میدم که شب تا صبح، صبح تا شب در حال امتحان دادن باشی.
هفدهمی: خانوووم خسته نباشید دیگه اصلا درسو نمیفهمیم، خوابمون میاد. تو رو خدا جمع کنیم؟
چهارمی: خانووووووووووووم! اگه قسم بخوره چی؟ اگه مدام برا آدم کادو بخره و شعر بخونه؟
دومی: خیلی خری.
بیست و پنجمی: بیشعورِ عوضیِ احمقِ الاغِ کثافتِ
هفدمی: تو به کی فحش میدی؟
بیست و پنجمی: خودِ آشغالش میدونه.
دومی: بیا برو کنار من برم یه حالی از این بچه ننه بگیرم.
سیزدهمی: جان تو اگه بذارم، تو بزرگی تو کوتاه بیا.
من: ( در نقش شلغم در حال تلاش برای جدا کردن طرفین دعوا) :|
اولی: خانوم تقصیر خودتون بود، تا شما باشید دیگه ما رو برا سوال پرسیدن تحریک نکنید، ولی آخرشم نگفتید. حداقل بگید اولین کادو برا دوست پسر چی باشه بهتره؟
هفدهمی: عه خانوم زنگ خورد خسته نباشید.
بیست و پنجمی( در حالی که آش و لاش شده است) خانوم من زنگ تفریح میمونم ازم امتحان بگیرید.
من: (زلیخا مُرد از این حسرت که یوسف گشته زندانی/ چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی) :|
+دیوارنوشتهایمن
+مجالس
از کوی تو بیرون نرود
پای خیالم
نکند فرق به حالم.!
چه برانی،
چه بخوانی.
چه به اوجم برسانی
چه به خاکم بکشانی.!
نه من آنم که برنجم
نه تو آنی که برانی.!
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد.!
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی.
*خواجه عبدالله انصاری
شورمستی-حسام الدین سراج
امسال زمستان چه زود از راه رسید، باز هم لباس گرم نپوشیدهای؟!
نه، چطور؟
چطور؟ هیچی! بالاخره از سرما میمیری.
من سیلیخوردهی سرمایم. دیگر تنم به سوزش نمیسوزد. نگران نباش نمیمیرم.
باز شعر گفتی؟!
وقتی سوختی و نمردی و همچنان نفس کشیدی، میفهمی واقعیت دارد و شعر نیست.
کی میخواهی بفهمی ما در دنیای اشعار نیستیم؟
اتفاقا خیلی وقت است که فهمیدهام.
پس چرا نمیفهمی "هوا بس ناجوانمردانه سرد" است؟
زودتر از این که تو بفهمی، فهمیدهام.
ظاهرت که نشان نمیدهد، آدم نباید حداقل در ظاهر چیزی بروز دهد؟
ظاهرم همیشه غلطاندار بوده.
اما تو خودت را به نفهمی زدهای، چرا نمیبینی؟.
"سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت"
تو که از من شاعرتری؟
من از شعر و شاعری بیزارم، اگر تو هم بخواهی برای من شاعر شوی از تو هم بیزار میشوم.
"نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟"
تو چرا نمیفهمی؟ "مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است . آی . "
تو مگر آدم نیستی؟ لامصب تو چرا سردت نمیشود؟
آدم؟! سوال خوبی پرسیدی! باید به آن فکر کنم!
این سؤال بدیهی فکر کردن هم دارد؟
بله بسیار جای فکر دارد، اما فعلا این را بگذار برای بعد، از صبح که از خانه بیرون آمدهام، آنقدر با عجایب مواجه شدهام که فعلا فکرم مشغول پدیدهای به نام "صف" است، اگر تو و مردم ادعا میکنید سردتان است، پس چطور اینقدر همه جا هستید؟ چرا این صفهای پمپبنزینها که دو ساعت است پشت آن گرفتار شدهایم، هر لحظه طولانیتر میشود؟
بله هوا بس ناجوانمردانه سرد است، اما ما مجبوریم. اگر در این صفوف نباشیم فردا که سرما وخیمتر شد، یخ میزنیم، میمیریم.
چه استدلال جالبی!. اگر در این صفوف له شدی و مردی چه؟
نمیمیریم، مدتهاست آبدیده شدهایم، بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم.
چه جالب به همان حرف اول من برگشتی که گفتم نمیمیرم.
سفسطه نکن. بحث آن جداست.
خب تویی که با این صف و صفوف طولانیتر از این نمیمیری، قطعا بعدها از سوز سرما هم نخواهی مرد.
"تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است".
آدم عاقل چنین ریسکی نمیکند.
عقل؟!. باز هم به نکتهی جالبی اشاره کردی، باید سر فرصت روی این مساله هم فکر کنم.
مسخره میکنی؟
نه. آخر کلامت پر است از نکات تأملبرانگیز. راستی گفتی تو و دیگران معمولا سردتان میشود؟
بله معمولا آدمیان با سوز سرما سردشان میشود، حساب تو از آنان جداست، دیوانه!
پس چرا همه این همه خوشحالاند و لپهایشان گل انداخته و کسی جز تو، آن هم فقط بیخ گوش من از سرما نمینالد؟
لپهایمان گل نینداخته، این، یادگار سیلی سرد زمستان است. بالاخره بیخ گوش هر کسی یک آدم خل و چل پیدا میشود که از سرما برایش بنالند و خودشان را خالی کنند.
تا بعد از اینکه خالی شدند، همگی با هم خوشحال و خندان بیایند و صفها را پر کنند! چقدر زیبا و جذاب! بهتر از این نمیشود.
جز این راهی نداریم.حواست به جلویت باشد، راه، کمکم دارد باز میشود.
بله. استدلالت جالبتر شد. جز این راهی نداریم.
هعیییییی . دست بردار. زندگی ما همین است، اینجا ایران است،. نمیدانی بدان.
حالا بگذار کمی برایت بنالم، امروز با این سوالات مسخرهات، اجازه ندادی. روحت شاد مهدی؛
"هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است."
بله. اینجا ایران است.
عاشقی را یکی فسرده بدید
که همی مُرد و خوش همی خندید
گفت کآخر بوقت جان دادن
خندت از چیست و این خوش استادن
گفت خوبان چو پرده برگیرند
عاشقان پیششان چنین میرند
عشق را رهنمای و ره نبود
در طریقت سر و کُلَه نبود
عشق و معشوق اختیاری نیست
عشق زانسان که تو شماری نیست
عشق را کس وجود نشناسد
هر دلی را وطن نپرماسد
گر نکو بنگری نه جای شک است
عشق را ره ورای نُه فلک است
عاشقی خود نه کار فرزانه است
عقل در راه عشق دیوانه است
در رهِ عشق کائنات همه
ستد از عجز خود برات همه
عرش و فرش از نهاد او حیران
باز گشته ز راه سرگردان
کس نداده نشان ز جوهر عشق
هیچکس نانشسته همبر عشق
نقد عشق از سرای ارواح است
نه ز اشخاص و شکل و اشباح است
راه نایافته بیافتن است
عشق بیخویشتن شتافتن است
کفر و دین عقل ناتمام بُوَد
عشق با کفر و دین کدام بُوَد
هرچه در کائنات جزو کلاند
در ره عشق طاق های پلاند
عود و بیدی که سوختی همبر
دود اگر دو یکی است، خاکستر
بید با میوهدار و خار و خدنگ
همه را آتشی کند یک رنگ
پیش آنکس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پرده ی در اوست
مرد صورت پرست را گه کار
کفش دستار دان کمر زنّار
هرچه آن نقش دور گردون است
از سرا ضرب عشق بیرون است
عشق برتر ز عقل و از جان است
لی مَعَاللّه وقت مردان است
عقل مردی است خواجگی آموز
عشق دردی است پادشاهی سوز
طفل را بارِ عشق پیر کند
پشه را عشق باشه گیر کند
*سناییغزنوی
محمد معتمدی
دیوارنوشتهای من
+ مجالس
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
*حافظ
شهرام ناظری
پیشنوشت1: خب اگه وصل نشدن نت رو کنار بذاریم،خداروشکر ظاهرا با واریز شدن پول به حساب ملت(که البته ما اونم ندیدیم!)، رو هوا رفتن و پوکیدن بخش زیادی از اموال عمومی در شهرهای مختلف، تزریق یه تورم جوندار به اقتصاد،حل شدن مشکل آلودگی هوا، تحول خودروها به خودروهای استاندارد و پاک و. تا حد زیادی آتیشها خوابید و میتونیم با تدبیر و امید مثل سابق به کار و زندگیمون بپردازیم. بهتر از این نمیشه :) فکرش هم نمیکردم انقدر زود به آرامش برسیم، ولی خداروشکر سوژه برای یکسال غر زدن داریم، تا میتونیم باید حالشو ببریم:)
دومیش اینکه برای عوض شدن حال و هوامون و اینکه دل من به شخصه بدجور هوای نوشتن یه ابرمتنِ بی سر و ته رو کرده، بخصوص بعد از این بحرانهای مختلف که یا ازش عبوووووور کردم ( مثل رکود و تورمی که کشور همیشه ازش کانگورو وار عبور میکنه!) یا توش دارم دست و پا میزنم، دیگه به یه هذیانگویی جون دار نیاز دارم، من از شما میپرسم ندارم؟ ضمن اینکه خودم و همهی دوستان رو به پویشِ من درآوردی "بیایید کبک باشیم" دعوت میکنم که ضمن اون از افراد شرکت کننده دعوت به عمل می آید که در نهایت بیخیالی و سرخوشی، تنها برگی از خاطراتشان را برای دوستان دیگر ورق بزنند، باشد که با سیر در گذشتهها کمی از محصور شدن در افکار و انرژیهای منفیِ حال فاصله بگیریم.
سومی که فکر نمیکنم بازم لازم به تذکر باشه اینه که اول یه رصد بفرمایید قد و قامت متن رو بعد اگه خواستید عملا وقتتون رو تو جوب بریزید یا به بیهودهترین شکل ممکن، به اتلافش بپردازید، در خدمتتون هستم و قدمتون رو جفت چشمای بنده، اگه نه، باور کنید نه من جونشو دارم نه عمههای عزیزتر از جانم که( دیگه از کت و کول افتادن عمهها بدبختم) حجم انبوه ناسزاها و نفرینهای شما بزرگواران به سمتمون سرازیر بشه که باز شروع کردی به مزخرفگویی و این داستان ها. خلاصه از ما گفتن بود.
همه چیز سر جای خودش بود. مثل همیشه فضای سکوت خانه را تنها صدای تلویزیون جریحهدار میکرد. مامان و بابا مقابل تلویزیون نشسته، سجاد در دانشگاه و من در اتاقم بودم. اینبار کتابی در دست، در حالت نیمهاغماء، در عالم هپروت میخرامیدم. شاید در همان کتاب بودم. مرکز ثقل نگاه و اندیشهام یک گوشه از پرده بود. نمیدانم من در افکار و اوهام بودم یا افکار و اوهام در من بود! یک لحظه صدای مهیبش به گوش رسید و همزمان پرده به شدت تکان خورد. لامپ هم یک رفت و برگشت کامل داشت. روی زمین نشسته بودم و در همان لحظه که سیم برق و پرده به این طرف و آن طرف سیر میکردند، احساس کردم روی یک قایق نشستهام که ناغافل چیزی از پشت به آن برخورد کرده و کله پایش میکند.
زمینِ قرص و محکم زیر پا را مایع و خود را شناور احساس کردم. با این حرکت آشنا بودم اما اینچنین شدتی را تا آن زمان حس نکرده بودم.
اصولا وقتی که زمین، دور خود چرخیدنهای بیست و چهارساعته و دور دیگری چرخیدنهای ۳۶۵ روزه، راضیاش نمیکند و هوای قِر کمر به سرش میزند تا همینطور یکهویی حالی به اهالی خود بدهد و از آنجایی که دوست ندارد شیوههای سرویس کردن دهانشان تکراری شود، معمولا قصد میکند با این روش بندری، طرحی نو در اندازد و به اصطلاح زله را حادث کند. بله زله!
آن شب که زمین به سرش زد، از هپروت بیرون آمده و سر جایم خشکم زد تا تکانهایش تمام شد، بعد پریدم داخل هال و دیدم که مامان هم خشکش زده و بابا در کمال آرامش، در حال پوستکندن میوه است! همه با نهایت آرامش به هم اعلام کردیم که زله بود! آخر، این گسل گوگولی شهرمان که مدام در فاز بندری است، زله را از گرانی بنزین، تورم، اغتشاش، نزول شهاب سنگ و بلایای ناگهانی آدمیزادگان، راحتتر و قابلپیشبینیتر کرده است. اما به هر حال شدتش آنقدر زیاد بود که حداقل چشمانمان را گرد کند.
البته واکنشِ "یک جا خشک شدن" و "گریختن پس از حادثه" (اگر در و دیواری روی سرم خراب نشده باشد)در برابر کنشِ قِر دادنهایِ ناغافلِ زمین، امری همیشگی نیست و تنها منوط به اوقاتی است که بنده در خوابهای عمیقم - که شهرهی شهر است- که هیچ شباهتی با خواب آدمیزادگان ندارد، نبوده باشم. اما خدانکند که خدا بخواهد خانوادهی مرا به وسیلهی زلهای شبانگاه، وقتی که من خوابم، مورد آزمون الهی قرار دهد. در چنین اوقاتی، اعضای خانواده بیشتر از اینکه از زله خوف کنند، رعب و وحشت بیدار شدن ناگهانی من، بند بندِ وجودشان را به رعشه میاندازد و هر کدام که از زله، جان سالم به در ببرند، از پس لرزهی آن که بیدار شدن من است، توان گریختن نخواهند یافت.
چنان دیوانهبازی راه میاندازم که خودِ زمین بدبخت هم به زبان آمده و نه تنها به غلط کردن میافتد بلکه مسئولیت چنین اقدام غیر بشری را به سرعت گردن گرفته و میگوید: "سمیرا! جانِ خودت حواسم نبود تو خوابی، . خوردم، به ریش خودم و نیاکانم پوزخند و ریشخند را با هم تحویل دادم، تو آروم باش فقط، قول میدم از این به بعد سر شبا بلرزونم، تو رو به امواتت دست بردار از این کولهبازیهات، آقا . خوردم به کی بگم."
مثل همین چند سال پیش که حول و حوش ساعت ۵ صبح، زمین به شدت به سرش زد؛ همهی خانواده از شدت لرزه بیدار شده و به سرعت به بالای سر من آمده بودند که به خیال خودشان با این کار از آسیبهای احتمالی که توسط بنده ایجاد خودهد شد، جلوگیری کنند. مضطرب و نگران به من چشم دوخته بودند که هنوز خواب بودم. من آن شب دیرتر لود شدم،؛ همان لحظهی زله با صدای مهیبش، خواب دیدم که سقف روی سرم فرو ریخت. پس از آن بود که با وحشت چشمانم را باز کردم دیدم همه بالای سرم ایستادهاند! تا جان داشتم فریاد زدم و همه را از اطرافم متواری ساختم و پس از آن داد و بیداد که: "پناه بگیرید. زله اومده. وااااااااهاااااهااااهااااهااای و . یاهاهاهاهاهاهای و ."
فکر میکردم بقیه خبر ندارند و این وظیفهی من است که آگاهشان کنم.:| نمیدانم چرا معمولا کسی قدر این اطلاعرسانیهای مرا نمیداند و از من، بیشتر از خود زله اعلام برائت و وحشت میکنند. مامان همیشه میگوید: "نهایت زلرله اینه که فوقش یهویی میمیریم دیگه، ولی جیغ و داد تو هر لحظه صد بار سکتمون میده و قدم به قدم تا لب گورستون میفرستیمون!" میگویم که دستم نمک ندارد بفرما این هم جواب زحمتهایم.
داشتم از آن شب کذائی میگفتم؛ فکر میکردیم فقط شهر ما زله آمده و اصلا فکرمان به کرمانشاه و سجاد نمیرسید. ما همچنان در خانه بودیم و اصلا عادت نداریم پس از زله به داخل کوچه و خیابان پناه ببریم که ببینیم شهر و بقیه در چه حالاند.
در این شرایط معمولا اولین کاری که بابا انجام میدهد، پیداکردن برنامهای است که بتوان به آن نام "اخبار" اطلاق نمود! اصلا هم برایش فرقی ندارد که این اخبار مربوط به کدام نقطه از گوشه و کنار جهان و به چه زبان است!( حتی دیده شده که بابا از بیاخباری اخبار به زبان چینی گوش میداده و کاملا هم متوجه میشده که چی میگفتن!) فقط اخبار باشد. چند دقیقه پس از آن دیدیم که زیرنویسهای شبکه خبر شروع شد و اعلام اطلاعیههای فوری نگرانمان کرد؛ که زلهای به بزرگی 3/7 ریشتر در نزدیکی ازگله استان کرمانشاه در نزدیکی مرز ایران و عراق، این استان و استانهای همجوار را تکان داد و از تعداد کشته شدگان و زخمیها و ویرانیهای احتمالی خبر دقیقی در حال حاضر در دسترس نیست». این را که گفت به یکباره آب سرد نگرانی و اضطراب را به جانمان ریخت. مامان در حالی که از وحشت رنگش پرید، داد زد یا حسین! سجاد. و گوشیاش را برداشت تا به سجاد زنگ بزند. دلمان آشوب شد. اینبار واقعا خشک شده بودیم. سجاد جواب نمیداد. من هم گوشیام را برداشتم و پشت سر هم زنگ میزدیم و پیام میفرستادم اما جواب نمیداد. بابا کمکم داشت آماده میشد که راهی کرمانشاه شود که دیدیم سجاد زنگ زد. تا گوشی را جواب دادم و صدایش را شنیدم، به اندازهی یک سال پر آشوب بر ما سپری شد. وقتی صدایش را شنیدم اشک از چشمان من و مامان جاری شد. سجاد از سلامتی ما خبر میگرفت و ما فقط حال او را میپرسیدیم.گفت خداراشکر خودش و همخوابگاهیهایش سالماند و با سرعت از طبقهی ششم خوابگاه خودشان را به خارج از ساختمان رساندهاند، به در و دیوار خوابگاهشان هم کمی آسیب رسیده اما جدی نبوده. گفت در شهر کرمانشاه ظاهرا اتفاقی نیفتاده اما مثل اینکه روستاهایش ویران شدهاند. چه شب وحشتناکی بود. از یک طرف با شنیدن صدای سجاد کمی آرام گرفته بودیم و از طرف دیگر دلمان برای مردم آشوب بود. بابا میخواست همان شب برود و سجاد را بردارد بیاورد. اما سجاد قبول نکرد و گفت خیالتان راحت اینجا امن است شب را در پارک میخوابیم. من اما دلم میخواست کل مردم استان کرمانشاه را بردارم، بیاورم و در خانهمان جا بدهم. هیچ کاری از دستمان برنمیآمد. حال همهی آن مردم را برای چند دقیقه با تمام وجود لمس کرده بودیم. من و مامان به تلویزیون نگاه میکردیم و زیرزیرکی اشک میریختیم، بابا اما از نگرانی و ناراحتی، سکوتی عمیق پیش گرفته بود.
آن شب به وحشتناکترین شکل ممکن گذشت و تا صبح مدام به سجاد زنگ میزدیم و خبر میگرفتیم. اصلا به فکر خودمان نبودیم. ستاد مدیریت بحران شهرمان هم در آن اوضاع هاگیر واگیر که معمولا تنها مسئولیتش، انتشار بحران، پس از حوادث در میان مردم است، همان شب اعلام کرد که کسی در خانهها نخوابد که گسل معروف ما هم فعال شده و خطرناک است. اما خوشم میآید که معمولا خانوادهی ما بیدی نیست که به هارت و پورت چنین بادهایی بلرزد!
پس از آن شب کذائی هر روز همزمان با کرمانشاه ما هم پس لرزههایی داشیم و به قول کردها زمین لِرزِمِه لِرزَانش گرفته بود! چند روز بعد سجاد برگشت و نگرانی ما هم کمتر شد. اما هر شب ملت در حالت آماده باش بودند و جز خانوادهی ما که با تمام وجود مقاومت میکردیم(!) هیچ کس شب را در خانه نمیماند.
یک شب مامان که معمولا تنها کسی است که از برنامههای سازنده ی صدا و سیما تاثیرات مثبت و آموزنده می پذیرد، گفت در برنامه ای فرموده اند که یک چمدان از وسایل ضروری آماده داشته باشید و آن را در حیاط خانه یا بیرون بگذارید. اول با تمسخر و استهزای اهل خانه مواجه شد اما پس از چند دقیقه هر کسی عملا مجبور شد در یک گوشه، مشغول جمع کردن وسایل ضروری خود باشد. چون مامان به شدت سرمایی است به اندازهی یک تریلی وسایل ضروری که بیشتر شامل لباس گرم و وسایل بهداشتی میشد، برای همه جمع کرده و آنها را در چند چمدان گنده جا داده بود! انگار که مثلا قرار بود زمین از یک هفته قبل به ما چشمکی بزند که چون باهاتون حال کردم،پاشید زودتر اسبابکشی کنید من میخوام بلرزونم! :| » بابا هم در حالی که در خودش فرو رفته بود، صندوقچهی انگشترهایش را مقابلش قرار داده و یکی یکی آنها را جلا داده و در جیبهای کت و شلوارش جاساز میکرد. مامان به بابا گفت وقتی زله بیاد تو می خوای وایسی کت شلوار پلوخوری تنت کنی مگه؟ عطر و ادکلنت رو فراموش نکنی یه وقت؟! بابا گفت تا شما این تریلی وسایل ضروری رو بار میزنید، منم کت شلوارم رو میپوشم و میام :| ( یه همچین خانوادهی منطقی هستیم ما:| )
جو سنگینی از نگرانی و اضطراب حاکم بود. برای شکستن این فضا چاره ای نداشتم جز اینکه کمی دلقکبازی درآورم تا حال و هوایشان را عوض کنم. با صدای بلند گفتم مامان زله بیاد من چی بپوشم؟؟؟ مامان گفت باز به سرت زده سمیرا؟ گفتم نه والا مامان، چی پوشیدن من از هر کاری واجبتره، من با این لباسها می تونم بزنم بیرون؟! مامان اون وقت شبی بیرون پره از آقایون باشخصیت. به نظرت با این لباسها کسی عاشقم میشه؟ آنقدر در نقشم فرو رفته بودم که مامان با کمال تعجب و شگفتی(تا آن زمان چنین حرفی از من نشنیده بود) باورش شده بود و با همان نگرانی نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: برو اون پیرهن صورتیتو از تو کمد دربیار بپوش، خدارو چه دیدی شاید یه آجری خورد به پس کلهی یکی، من و از دست تو نجات داد.
بابا در همین حین که زیر چشمی ما را می پایید، با خودش زمزمه میکرد: پیرهن صورتی دل منو بردی. کشتی تو منو غممو نخوردی. سپس در همان حال که انگشتر جلا میداد، به شوخی گفت: سمیرا اون شلوار کردی توسی منم هست، تازه گرفتمش، فکر کنم خیلی بهت بیاد. گفتم: ای وای چرا به فکر خودم نرسید آخ جون الان میرم میپوشمش. مامان که به شدت شیک و مرتب بودن یک خانم برایش اهمیت حیاتی دارد، گفت: خجالت بکش دختر، همین کارارو میکنی تا بالاخره رو دستم بمونی. اونو بپوشی، نپوشیدی ها! گفتم: مامان حداقل بذار یه لحظه بپوشم ببینم چجوریه، یه بار نذاشتی من از این شلوارها بگیرم. دویدم و پوشیدمش و در همان حین به این فکر میکردم که زیر آوار ماندهام و پس از چند روز یک آقای باشخصیت صدای نالهی مرا میشنود و برخلاف مخالفت بقیه که از آوردن جرثقیل صحبت می کنند،به تنهایی و با دست شروع به کنار زدن تیر و تخته ها می کند تا اینکه پس از تلاش های فراوان بالاخره موفق می شود مرا با شلوار کردی(!) از زیر آوار بیرون بکشد.من هم که از نجات خودم ناامید شده بودم، پس از دیدن فضای بیرون از شدت خستگی و شوق بیهوش می شوم. آن آقا در نهایت مرا به بیمارستان رسانده، من به کما می روم، نزدیم به یکسال در کما باقی می مانم و او هم که از همان لحظه ی اول یک دل نه صد دل عاشقم میشود، در این مدت دائما به من سر می زند و از آنجایی که نویسنده هم هست خاطرات هر روزه اش را می نویسد و پس از اینکه من به هوش آمدم خاطراتش را با عنوان "دختری با شلوار کردی"! چاپ کرده و به من هدیه می کند و در روز رونمایی از کتابش، در حال مصاحبه از او، این آهنگ هم مثلا در فضا پخش است؛
جلوی آینه ایستاده و همینطور توهمات را شخم میزدم که بابا از در آمد و گفت به به!. خانم بیا دخترمو ببین چه ماهی شده! شیرزنی شده برا خودش! به این میگن تیپ! من آقای نویسنده را رها کردم و به عمق مزخرفاتی که تحت تاثیر فیلم های پرمحتوایی که از کودکی تا به حال در ناخودآگاهم مانده بود، به پوچی توهماتم افسوس خوردم، یک لحظه خودم را دیدم و زدم زیر خنده. بابا که رنگ شلوار را دوست نداشت و می خواست با لطایف الحیلی آن را به من بیندازد، گفت اصلا مال خودت این شلوار. صدای فریاد مامان به گوش می رسید که: عوضش کن تا نیومدم، بیا دختر بزرگ کن، آخرشم رسما خُل شد. دیدم اوضاع قمر در عقرب است، رفتم که وسایلم را جمع کنم. اول لپتاپ را در کیفش قرار دادم که در جای امنی یا در بالای سرم قرار دهم که اگر جان سالم به در میبردم و یک مو از سر لپتاپ، در این اوضاع اقتصادی کم میشد، قطعا دقمرگ میشدم. بعد فکر کردم به اینکه چند کتابی هم بردارم که در داخل چادر، حوصلهام سر نرود و تا کمکهای مردمی میرسد، ایام به بطالت نگذرانم. کتابهایی را که می خواستم، ریختم وسط اتاق. از تریلی مامان بیشتر میشد. تصمیم گرفتم آدم باشم و فقط چند کتاب را در کیف لپتاپم جا دهم. دیوان شمس را برداشتم دیدم خیلی بزرگ و سنگین است و خودش یک حامل میخواهد، مثنوی هم جا نمیشد. چند کتاب دیگر را بالا پائین کردم و در نهایت با شدت اندوه وسط کتابها نشستم و به حال و روز خودم تا میشد تاسف خوردم. به این دانشهایی که در قفسه چیدهام و بار دوش و وبال گردنم شدهاند. دانشهایی که از لای صفحات، تنها قدمی آنطرفتر گذاشته و جز توهم دانایی، حاصلی برایم نداشتهاند. در اوقات کلهشقی، آدم گمان میکند همین که چهارتا کتاب خواند، دیگر بر تمام حقایق عالم واقف گشته. آخ که چقدر خطرناک است این توهم دانایی. جز این توهم، چند توهم دیگر هم از جمله تعلقات دست و پا گیرم بودند.
وقتی زمین زیر پایت میلرزد، همان زمانی که فکر میکنی توپ هم نتواند تکانش بدهد و آن را با اطمینان تکیهگاه خود میسازی، تازه میفهمی بنیاد دانستههایت که بماند، بنیاد کل این سرا بر باد است.اینجاست که پیش از هر چیز دانستههایی را زیر سوال میبری که با جانت یکی نشده، که هنوز عیب و نقص از سر و کولشان بالا میرود و نمیشود رویشان حساب باز کرد. کتابها را سر جایشان گذاشتم. فقط این وسط دو کتاب کوچک و کم حجم چشمم را گرفت؛ یکی "عاشقانههای مولانا"(گزیده غزلیات مولانا) و دیگری "گلشن راز" بود. همان دو کتاب را در کیفم قرار دادم، به چند کتابی هم که همیشه باید همراهم باشند، در داخل گوشی بسنده کردم. این از کتابها که یکی از اصلیترین تعلقاتم بود. سپس نشستم و به دیگر تعلقاتم فکر کردم. آدم فقط وقتی که مجبور میشود جانش را بردارد و برود، میفهمد چه تعلقاتی دارد که به دست و بالش چسبیدهاند و نمیگذارند قدم از قدم بردارد، چیزهایی که روزهای عادی به چشم نمیآیند و اینجور مواقع دستشان رو میشود. کاش میتوانستم با همان شلوار کردی بدون هیچ تعلقی مدتی به جزیرهای دورافتاده یا غاری در دل کوهی پناه ببرم و وقتی از همه چیز خالی شدم برمیگشتم و دوباره از نو میساختم.
دیوارنوشتهای من
+ مجالس
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
*حافظ
شهرام ناظری
دیوارنوشت
+مجالس
دگرباره بشوریدم، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی، بدرّانم به جان تو
من آن دیوانهی بندم، که دیوان را همیبندم
زبان مرغ میدانم، سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را، تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را، تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه، خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بیتو، پشیمانم به جان تو
اگر بیتو بر افلاکم، چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گارم، به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر، که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد، تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی، بگردانم به جان تو
سخن با عشق میگویم، که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را، نگهبانم به جان تو
ایا منکر درون جان، مکن انکارها پنهان
که سِرّ سَرنبشتت را، فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بیچون، عجب با این دل پرخون
که ببریدهست آن خویشی، ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم، که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی، ز بیداری و شبخیزی
مثال ذرهی گردان، پریشانم به جان تو
*مولانا
روی تخت میافتی و به سقف زل میزنی. هندزفری در گوش و آهنگی که بیشتر از صدبار از سر گرفته میشود، تکرار میشود و تو این تکرار را نمیفهمی. مثل لبخند سردی که همیشه بر لب داری و کسی پشتش را نمیبیند. مثل عالم تو در تویی که در لایههایش گیر افتادهای از دالانی به دالان دیگر خودت را کشانکشان میکشانی و هر بار پایت به جایی گیر میکند.
بین دالانهای خاطرات گیر افتادهای. آنقدر که نه صدای مادرت را میشنوی که روبرویت نشسته و چندین بار صدایت میزند نه میفهمی کلمات این کتاب بالاخره پس از این همه سر و صدا، حرف حسابشان چیست.
دلت برای ساراها یک ذره شده و دیدنشان برایت بیشتر به رؤیا میماند. چشمانت را باز میکنی و میبینی کسی هنوز از راه نرسیده، میخواهد سارایت را بردارد و برود آن سر دنیا.
صبحها که سر کار میروی و چهرهات را به سیلیهای سوز سرما میسپاری، قدم میزنی اما هیچ کس و هیچ چیز را نمیبینی.
گیر کردهای در روزهای دانشگاه. در پائیز و زمستان خوابگاه. در لحظه لحظههای لمس لطافت زندگی.
گیر کردهای در ابهامات، گیجیها، خستگیها، تنهاییها، تصمیمها، مسئولیتها و هر کدام از سویی تو را به سوی خود میکشاند.
دالانهای بیبازگشت، یکی پس از دیگری تو را در تاریکی خود گم میکنند و تو مشتاقانه در پی این ظلمت گم میشوی. حتی نمیدانی کلماتت در کدام پستو از دستت افتادند و گم شدند.
دختر تو چرا دیگر مثل روزهای کودکیات از تاریکی نمیترسی؟ چرا موجودات عجیب و غریب را نمیبینی؟ این نترسیدن ات بیش از هر چیز میترساندم. در این تاریکی چقدر میخواهی به زمین دست بکشی؟ خدا میداند آن کلمات را کجا انداختهای! نگرد، خودت را اذیت نکن، اینجا هم نیست. یادت رفته همیشه در این دالانها اولین چیزی که از دستت میرفت کلمات بودند؛ قربانیان همیشگی گمگشتگیهایت.
نمی فهمم چرا این سکوت را هیچ وقت گم نمیکنی! مثل کنه به روح احساست چسبیده و کنده نمیشود.
در آن تاریکی بین درختان راه میروم. شاخهها، سر و صورتم را زخمی کردهاند، پایم به شاخهای گیر کرده و فکر میکنم که در رفته باشد. دیگر هیچ چیز برایم باقی نمانده، نه کلمهای، نه نوایی، نه حتی. فقط من ماندهام و این سکوت و صداقت مسخرهی چشمانی که همیشه دستم را رو میکنند.
مطمئن میشوی که گم شدهای، وقتی شاگردِ شاعرت به چشمانت زل میزند و میگوید خانم این چه غمی است که در چشمانت موج میزند و پشت لبخندت پنهانش کردهای؟ و تو به سرعت نگاهت را میی و آن را هم در سردی لبخندت گم میکنی.
پینوشت: این متن غیر از یک هذیان گویی و تخلیه ی ذهنی فاقد هر گونه ارزش دیگری است.
اینم بگم که چه مسخره به نظر برسه چه نه، من در این عالم اساتید زیادی دارم، با تمام وجود به نشانهها ایمان دارم. هر جا سر می چرخونم برام پره از آیات، شاید هم زیادی متوهمم. صبح تا شب، آسمان و ستارگان و خورشید و درخت و کوه و رود و در و دیوار و خیابانها و شاگردان و همکاران و آدمها باهام حرف میزنن و ازشون میآموزم. من به همهی اینها مدیونم که همیشه به من میآموزند. از دوست عزیزی که ظاهرا از دست من ناراحت شده و متنی رو در همین فضا منتشر کرده، سپاسگزاری میکنم که نوشتهش بیدارم کرد و فهمیدم به چه غفلتی مبتلا شدم ، اعتراف می کنم اشتباه کردم و هیچ توجیهی ندارم. غفلتِ جهل مرکب چه بد دردیه. عذرخواهی میکنم از آن دوست عزیز و همهی کسانی که ناخواسته و نادانسته با دلی رنجور از این دارالمجانین بیرون رفتهاند. :(
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد و گفت که "تو را چه بوده است و چه افتاده است؟ خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی. لیلی چه باشد و چه خوبی دارد بیا تا تو را خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و به تو بخشم. چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند، مجنون سر فرو افکنده بود و پیش خود مینگریست. پادشاه فرمود: آخر سر را برگیر و نظر کن. گفت میترسم، عشق لیلی شمشیر کشیده است، اگر بردارم، سرم را بیندازد. غرق عشق لیلی چنان گشته بود. آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود، آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟!
أیّها القلب الحزین المبتلا
فی طریق العشق أنواع البلا
لیکن القلب العشوق الممتحن
لا یبالی بالبلایا و المحن
سهل باشد در ره فقر و فنا
گر رسد تن را تعب، جان را عنا
رنج راحت دان، چو شد مطلب بزرگ
گرد گله، توتیای چشم گرگ
کی بود در راه عشق آسودگی؟
سر به سر درد است و خون آلودگی
تا نسازی بر خود آسایش حرام
کی توانی زد به راه عشق، گام؟
غیر ناکامی، دراین ره، کام نیست
راه عشق است این، ره حمام نیست
ترککان، چون اسب یغما پی کنند
هرچه باشد، خود به غارت میبرند
ترک ما، برعکس باشد کار او
حیرتی دارم ز کار و بار او
کافرست و غارت دین میکند
من نمیدانم چرا این میکند؟
نیست جز تقوی، در این ره توشهای
نان و حلوا را بهل در گوشهای
نان و حلوا چیست؟ جاه و مال تو
باغ و راغ و حشمت و اقبال تو
نان و حلوا چیست؟ این طول امل
وین غرور نفس و علم بیعمل
نان و حلوا چیست؟ گوید با تو، فاش
این همه سعی تو از بهر معاش
نان و حلوا چیست؟ فرزند و زنت
اوفتاده همچو غل در گردنت
چند باشی بهر این حلوا و نان
زیر منت، از فلان و از فلان؟
برد این حلوا و نان، آرام تو
شست از لوح تو کل نام تو
هیچ بر گوشت نخورده است، ای لیم!
حرف الرزق علی الله الکریم»
رو قناعت پیشه کن در کنج صبر
پند بپذیر از سگ آن پیر گبر
*شیخ بهائی
آلارم گوشی، مثل همیشه اتاق را روی سرش گذاشته بود و من بیتفاوت تنها با کش و قوسی ماهرانه، نیمی از وجودم را به پایین تخت پرتاب کرده و با تلاشهایی مجاهدانه، دست چپ را به طرف گوشی که به فاصلهی دو متری از تخت قرار داشت، میکشاندم. پس از ممارستهای فراوان در حالی که همچنان یک سوم از جسم در رختخواب آرمیده بود، دوسوم دیگر را به هر جانکندنی که میشد، به تلفن همراه در حال انفجار رسانده و با کشاندن انگشت مبارک به روی علامت روی صفحه به این غائله خاتمه داده و سر و صدای ساعت لرزانش را که کم مانده بود از گوشی بزند بیرون و یقهی مرا بگیرد، خفه کردم. گوشی خفه شد و من خشنود و خرسند با تکرار مجاهدتها، کشان کشان به کمک دستها خود را به موقعیت اولیه رسانده و در حالی که خیالم راحت بود به اندازهی کافی ساعت کوک شده دارم و خواب نمیمانم و میتوانم پنج دقیقهی دیگر بیارامم، چشمانم را بستم. یک لحظه یاد دیشب زمان خواب افتادم که ابرهای سرخ بر آسمان خیمه زده و دانههای برف آهسته و پیوسته برای به زمین رسیدن از هم سبقت میگرفتند؛ چه هوایی بود! کوچه یکدست سفید. در آن وضعیت با خود عهد کرده بودم که اگر فردا مدارس تعطیل باشند، به شکرانهی این پیروزی، تمامی اهالی دیار بیان را به صرف شیرینی مهمان کنم. وقتی کمکم سیستمام بالا آمد، چون قرقی از جای خود جهیده و پرده را کنار کشیدم؛
بله آسمان همچنان پر از سرخی و زمین پر از سفیدی! همینطور اشک شوق بود که از چشمانم فرو میریخت که اف بر من! مرا چه شد که چیز دیگری از حضرت حق درخواست ننمودم!
اما هنوز اطمینانی حاصل نشده بود و پس از کسب اطلاعات از مراجع ذیربط(!) و دیدن پیامک خانم معاون نازنین مبنی بر اینکه
" سلام همکاران عزیز. امروز مدرسه تعطیل است" ارادتم به چهرهی گوگولی و جذاب خانم معاون فزونی یافت و خواب و قرار از جانم رخت بر بست و دیوانهوار راهی پشتبام گشتم که تا پیش از طلوع مهر، دستی به مهر بر آسمان سرخرنگ بر افشانم. دستن و پایکوبان پلهها را دوتا یکی درمینوردیدم و در آن حین سخن گهربار مادر جان گوش خیالم را نواخت که همیشه میفرماید: "سمیرا یه وقت خل نشی نصفه شب بری بالا پشتبوم! اگه یه کفتر باز یا بیهمهچیز ورت داره ببرتت اون وقت حساب کار دستت میاد! به یاد این سخن اندکی درنگ نموده و با توجیه اینکه یه نونخور میخواد چیکار تو این وضع اقتصادی، مصممتر از قبل پلهها را درنوردیدم. حال که بنده در صحت و سلامت کامل جسم( عقل رو مطمئن نیستم :) ) پس از نیم ساعتی به آسمان خیره گشته و قدمهای دانههای برف را روی چشمانم گذاشتم و چهرهی جان را با آن شستم، در گوشهی تاریک اتاق با انگشتان یخزدهی پای نشسته و چنین مینگارم.
دوستان جان الوعده وفا
شیرینی درخواستیه :) بیاین ببینم چی دوست دارین؟ :)
همیشه انقدر دست و دلباز و مهربون نیستم ها :)
من در خدمتم تعیین نوع شیرینی با شما فقط مراعات جیبهای پر از خالی ما را هم بفرمایید :)
+ عنوان:
یک شب اما درست از سر شب
برف تا آن رَف بلند آمد
ما نشستیم و گفت و گو کردیم
ما نشستیم، برف بند آمد.»
سید اکبر میر جعفری »
استاد لطفا یه کتاب بهم معرفی میکنید؟
چرا معرفی کنم؟
چون چند وقتیه هیچ کتابی سیرم نمیکنه، ولع عجیبی دارم، همینطور میخوام ببلعم کتابها رو اما همین که یه ذره جلو میرم کنارش میذارم و میرم سراغ یه کتاب دیگه.
چرا فکر میکنی باید کتاب بخونی؟
میدونم این از درد نفهمیدنه. این نفهمیدن و نادانی داره دیوونم میکنه استاد.
چجوری به چنین کشفی رسیدی پروفسور؟
:) خب استاد . نمیدونم. اما همش احساس میکنم باید یه دوره فقط بخونم و بخونم که یه سری پردهها از جلو چشمم کنار بره بعد تازه بفهمم چی میدونم چی نمیدونم.
اینی که میگی درسته پروفسور ولی در مورد شما نخیر.
خب یعنی چی استاد؟ پس من چیکار کنم ؟
یه مدت نه کتاب بخون، نه هر چیزی که معلوماتی به معلوماتت اضافه میکنه.
واقعا استاد؟ پس چیکار کنم؟ وقت تلف کنم خوبه؟:|
یعنی تو یا باید کتاب بخونی یا وقت تلف کنی؟ از زندگی فقط همینو فهمیدی؟
نه استاد. ولی خب خیلی سخته وقتی به انبوه کتابهای نخوندهی زندگیم، حجم جهلم و سیاهیهایی که توش دست و پا میزنم فکر میکنم، خیلی مضطرب میشم، آشفته میشم. اصلا یه لحظه نمیتونم آروم بگیرم.
آشفتگی تو از کتاب نخوندن نیست.
پس از چیه استاد؟
از حجم انبوه معلومات و محفوظاتیه که حریصانه تو ذهنت فقط انباشته کردی. اینا آشفتهات کرده و بهمت ریخته. متکثر و پریشانت کرده. ذهنت رو تکهتکه کرده. یه مدت دست از انباشته کردن بردار. تو به "آگاهی" نیاز داری نه "معلومات". تو الان پری از یه سری اطلاعات و تعاریف سوخته که کاربردش برات فقط توی کتابها بوده و وارد زندگیت نشده. تو بیشتر حریصی به کتاب خوندن و اطلاعات رو اطلاعات گذاشتن. نه به دانایی. نه به آگاهی. درسته الان هنوز به اون مرحلهی "توهم دانایی" و "تکبر" ناشی از اون نرسیدی و من تو چهرت فقط عطش میبینم اما ادامهی این راه، تو رو دیر یا زود به همون سمت و سو میکشونه و با اون تکبر خفه ات می کنه. تو ذوق میکنی وقتی یه کتاب رو فهمیدی و بدون اینکه هضمش کنی، جذبش کنی سریع میری سراغ یه کتاب دیگه. عین کسی که ۲۰، ۳۰ تا
پرس غذای چرب رو با هم و تو یه وعده میخوره، یا یه معتاد که تو یه ساعت به اندازهی یکسال مواد مصرف میکنه. به نظرت چه بلایی سر این آدم میاد؟
هیچی. فقط یه کوچولو اُور دوز میکنه!
آفرین. خوشبینانه ی قضیه اینه که بمیره وگرنه موندنش مساویه با یه اغمای طولانی و در نهایت هم چَپَر چُلاق شدن.
نمیشه اطلاعات زیادی به خورد مغز و ذهن داد و همینجوری رو هوا ولشون کرد و سر و سامون نداده بری یه کامیون دیگه اطلاعات رو سرش هوار کنی. مغزت میترکه دخترجون. اگه تا حالا فقط دیوونه شدی و زنده موندی جای شکرش باقیه :)
:(( اما استاد من واقعا احساس نمیکنم چیزی میدونم. مطمئنم که هیچی انگار تو ذهنم نیست، خالی الذهنم. سفیدِ سفیدِ.
بله اینجوری احساس می کنی. اما پروفسور بفرما سیاهِ سیاه. تو انتظار داری تو این انبار کاه، هر وقت اراده کردی، هر سوزنی که خواستی، جلوت ظاهر بشه؟ خب نمیشه عزیز من. اینا هیچ کدوم ساماندهی نشدن که هر وقت بخوای سراغشون بری، از تو طبقات درشون بیاری، حاضرشون کنی و مورد قضاوت قرارشون بدی، یا بهشون استناد کنی. اینا الان یه مشت اطلاعات سوخته محسوب میشن که هیچ قابلیتی ندارن. هیچی ازشون برنمیاد. متعلق به همون زمانیان که تو به خورد مغزت دادی نه بیشتر. فکر کردی چرا یکی از حجابهای راه عرفان علمه؟
چون تکبر میاره؟
اون یه جنبه از قضیه است که البته مهم ترینش هم هست. اما یه جنبهی مهم دیگه اینه که این معلومات سوخته جلوی ورود هر علمی رو می گیرن، همیشه ی خدا جلوی دست و پات قرار دارن، به وجودت راه پیدا نکردن، هضم و جذب نشدن و فقط یه سنگینی روی معدست که اگه بالا نیاری، یا میترکی یا مجبوری یه عمر با حالت تهوع و سرگیجه سر کنی.
:(
قیافتو اونجوری نکن.
استاد چطور شما انقدر آرامش دارید؟
دِ نشد دیگه. نخواه دیر اومدی زودم برگردی پروفسور :)
استاد الان چیکار کنم پس؟
هیچی بر این حرصت غلبه کن و از انبار کردن اطلاعات دست بردار.
به جاش اون وقت چی رو جایگزین کنم؟
مشاهده. مشاهده. مشاهده. جهان هستی رو فقط ببین. بدون هیچ پیش زمینهی ذهنی. خودش بهت یاد میده.
استاد شعر چی؟ نگین که نباید شعر هم بخونم که دیگه دق میکنم. :(
اشکال نداره پروفسور! شعر رو به عنوان یکی از جلوههای زیبای این عالم هستی مشاهده کن. به نوای اون گوش بسپار. بذار شعر خودش خونده بشه و تو فقط به تماشای نای نیاش بنشین. به دنبال نکات و زیر و بم و حفظکردن شعرها برای انباشتن به اون خزینهی کذائی نباش. بخون . گوش کن. تماشا کن و اگر در این حین بهت چیزی یاد داد، چیزی نشونت داد، نوش جونت. شعر خوبه دختر جون :)
راستی خوشنویسی رو چیکار کردی؟ کار میکنی؟
بله استاد، کلاس میرم و هر شب هم تمرین میکنم.
خوبه. خیلی خوبه. خوشنویسی میتونه به این روح سرکش تو لگام بزنه و شکیبایی رو یادش بده. حالا بیا اینجا بشین و فقط تماشا کن این غزل حضرت حافظ رو ببین چی نشونت میده.خب.
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
حافظ
دیرزمانی است که خود را در سکوت چشمانی پر هیاهو گم کردهام. به غوغای هر چشمی که میرسم، پنهانی، به جادهی بی انتهایش سرکی میکشم، زیر و رویش میکنم که شاید اثری از خود گمگشتهام بیابم. اما دست از پا درازتر برمیگردم!
کمی که می گذرد، با خود فکر میکنم مگر این خودم نبودم که خود را سر راه چشمهایش گذاشتم، تا در آغوش بیخودی آرام گیرم، حالا دیگر در این چشمان، در پی چه هستم؟!
+ تصویر؛ طراحی دوست عزیز و هنرمندم سارا آقایی
استاد لطفا یه کتاب بهم معرفی میکنید؟
چرا معرفی کنم؟
چون چند وقتیه هیچ کتابی سیرم نمیکنه، ولع عجیبی دارم، همینطور میخوام ببلعم کتابها رو اما همین که یه ذره جلو میرم کنارش میذارم و میرم سراغ یه کتاب دیگه.
چرا فکر میکنی باید کتاب بخونی؟
میدونم این از درد نفهمیدنه. این نفهمیدن و نادانی داره دیوونم میکنه استاد.
چجوری به چنین کشفی رسیدی پروفسور؟
:) خب استاد . نمیدونم. اما همش احساس میکنم باید یه دوره فقط بخونم و بخونم که یه سری پردهها از جلو چشمم کنار بره بعد تازه بفهمم چی میدونم چی نمیدونم.
اینی که میگی درسته پروفسور ولی در مورد شما نخیر.
خب یعنی چی استاد؟ پس من چیکار کنم ؟
یه مدت نه کتاب بخون، نه هر چیزی که معلوماتی به معلوماتت اضافه میکنه.
واقعا استاد؟ پس چیکار کنم؟ وقت تلف کنم خوبه؟:|
یعنی تو یا باید کتاب بخونی یا وقت تلف کنی؟ از زندگی فقط همینو فهمیدی؟
نه استاد. ولی خب خیلی سخته وقتی به انبوه کتابهای نخوندهی زندگیم، حجم جهلم و سیاهیهایی که توش دست و پا میزنم فکر میکنم، خیلی مضطرب میشم، آشفته میشم. اصلا یه لحظه نمیتونم آروم بگیرم.
آشفتگی تو از کتاب نخوندن نیست.
پس از چیه استاد؟
از حجم انبوه معلومات و محفوظاتیه که حریصانه تو ذهنت فقط انباشته کردی. اینا آشفتهات کرده و بهمت ریخته. متکثر و پریشانت کرده. ذهنت رو تکهتکه کرده. یه مدت دست از انباشته کردن بردار. تو به "آگاهی" نیاز داری نه "معلومات". تو الان پری از یه سری اطلاعات و تعاریف سوخته که کاربردش برات فقط توی کتابها بوده و وارد زندگیت نشده. تو بیشتر حریصی به کتاب خوندن و اطلاعات رو اطلاعات گذاشتن. نه به دانایی. نه به آگاهی. درسته الان هنوز به اون مرحلهی "توهم دانایی" و "تکبر" ناشی از اون نرسیدی و من تو چهرت فقط عطش میبینم اما ادامهی این راه، تو رو دیر یا زود به همون سمت و سو میکشونه و با اون تکبر خفه ات می کنه. تو ذوق میکنی وقتی یه کتاب رو فهمیدی و بدون اینکه هضمش کنی، جذبش کنی سریع میری سراغ یه کتاب دیگه. عین کسی که ۲۰، ۳۰ تا
پرس غذای چرب رو با هم و تو یه وعده میخوره، یا یه معتاد که تو یه ساعت به اندازهی یکسال مواد مصرف میکنه. به نظرت چه بلایی سر این آدم میاد؟
هیچی. فقط یه کوچولو اُور دوز میکنه!
آفرین. خوشبینانه ی قضیه اینه که بمیره وگرنه موندنش مساویه با یه اغمای طولانی و در نهایت هم چَپَر چُلاق شدن.
نمیشه اطلاعات زیادی به خورد مغز و ذهن داد و همینجوری رو هوا ولشون کرد و سر و سامون نداده بری یه کامیون دیگه اطلاعات رو سرش هوار کنی. مغزت میترکه دخترجون. اگه تا حالا فقط دیوونه شدی و زنده موندی جای شکرش باقیه :)
:(( اما استاد من واقعا احساس نمیکنم چیزی میدونم. مطمئنم که هیچی انگار تو ذهنم نیست، خالی الذهنم. سفیدِ سفیدِ.
بله اینجوری احساس می کنی. اما پروفسور بفرما سیاهِ سیاه. تو انتظار داری تو این انبار کاه، هر وقت اراده کردی، هر سوزنی که خواستی، جلوت ظاهر بشه؟ خب نمیشه عزیز من. اینا هیچ کدوم ساماندهی نشدن که هر وقت بخوای سراغشون بری، از تو طبقات درشون بیاری، حاضرشون کنی و مورد قضاوت قرارشون بدی، یا بهشون استناد کنی. اینا الان یه مشت اطلاعات سوخته محسوب میشن که هیچ قابلیتی ندارن. هیچی ازشون برنمیاد. متعلق به همون زمانیان که تو به خورد مغزت دادی نه بیشتر. فکر کردی چرا یکی از حجابهای راه عرفان علمه؟
چون تکبر میاره؟
اون یه جنبه از قضیه است که البته مهم ترینش هم هست. اما یه جنبهی مهم دیگه اینه که این معلومات سوخته جلوی ورود هر علمی رو می گیرن، همیشه ی خدا جلوی دست و پات قرار دارن، به وجودت راه پیدا نکردن، هضم و جذب نشدن و فقط یه سنگینی روی معدست که اگه بالا نیاری، یا میترکی یا مجبوری یه عمر با حالت تهوع و سرگیجه سر کنی.
:(
قیافتو اونجوری نکن.
استاد چطور شما انقدر آرامش دارید؟
دِ نشد دیگه. نخواه دیر اومدی زودم برگردی پروفسور :)
استاد الان چیکار کنم پس؟
هیچی بر این حرصت غلبه کن و از انبار کردن اطلاعات دست بردار.
به جاش اون وقت چی رو جایگزین کنم؟
مشاهده. مشاهده. مشاهده. جهان هستی رو فقط ببین. بدون هیچ پیش زمینهی ذهنی. خودش بهت یاد میده.
استاد شعر چی؟ نگین که نباید شعر هم بخونم که دیگه دق میکنم. :(
اشکال نداره پروفسور! شعر رو به عنوان یکی از جلوههای زیبای این عالم هستی مشاهده کن. به نوای اون گوش بسپار. بذار شعر خودش خونده بشه و تو فقط به تماشای نای نیاش بنشین. به دنبال نکات و زیر و بم و حفظکردن شعرها برای انباشتن به اون خزینهی کذائی نباش. بخون . گوش کن. تماشا کن و اگر در این حین بهت چیزی یاد داد، چیزی نشونت داد، نوش جونت. شعر خوبه دختر جون :)
راستی خوشنویسی رو چیکار کردی؟ کار میکنی؟
بله استاد، کلاس میرم و هر شب هم تمرین میکنم.
خوبه. خیلی خوبه. خوشنویسی میتونه به این روح سرکش تو لگام بزنه و شکیبایی رو یادش بده. حالا بیا اینجا بشین و فقط تماشا کن این غزل حضرت حافظ رو ببین چی نشونت میده.خب.
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
حافظ
آلارم گوشی، مثل همیشه اتاق را روی سرش گذاشته بود و من بیتفاوت تنها با کش و قوسی ماهرانه، نیمی از وجودم را به پایین تخت پرتاب کرده و با تلاشهایی مجاهدانه، دست چپ را به طرف گوشی که به فاصلهی دو متری از تخت قرار داشت، میکشاندم.
پس از ممارستهای فراوان در حالی که همچنان یک سوم از جسم در رختخواب آرمیده بود، دوسوم دیگر را به هر جانکندنی که میشد، به تلفن همراه در حال انفجار رسانده و با کشاندن انگشت مبارک به روی علامت روی صفحه به این غائله خاتمه داده و سر و صدای ساعت لرزانش را که کم مانده بود از گوشی بزند بیرون و یقهی مرا بگیرد، خفه کردم. گوشی خفه شد و من خشنود و خرسند با تکرار مجاهدتها، کشان کشان به کمک دستها خود را به موقعیت اولیه رسانده و در حالی که خیالم راحت بود به اندازهی کافی ساعت کوک شده دارم و خواب نمیمانم و میتوانم پنج دقیقهی دیگر بیارامم، چشمانم را بستم. یک لحظه یاد دیشب زمان خواب افتادم که ابرهای سرخ بر آسمان خیمه زده و دانههای برف آهسته و پیوسته برای به زمین رسیدن از هم سبقت میگرفتند؛ چه هوایی بود! کوچه یکدست سفید. در آن وضعیت با خود عهد کرده بودم که اگر فردا مدارس تعطیل باشند، به شکرانهی این پیروزی، تمامی اهالی دیار بیان را به صرف شیرینی مهمان کنم. وقتی کمکم سیستمام بالا آمد، چون قرقی از جای خود جهیده و پرده را کنار کشیدم؛
بله آسمان همچنان پر از سرخی و زمین پر از سفیدی! همینطور اشک شوق بود که از چشمانم فرو میریخت که اف بر من! مرا چه شد که چیز دیگری از حضرت حق درخواست ننمودم!
اما هنوز اطمینانی حاصل نشده بود و پس از کسب اطلاعات از مراجع ذیربط(!) و دیدن پیامک خانم معاون نازنین مبنی بر اینکه
" سلام همکاران عزیز. امروز مدرسه تعطیل است" ارادتم به چهرهی گوگولی و جذاب خانم معاون فزونی یافت و خواب و قرار از جانم رخت بر بست و دیوانهوار راهی پشتبام گشتم که تا پیش از طلوع مهر، دستی به مهر بر آسمان سرخرنگ بر افشانم. دستن و پایکوبان پلهها را دوتا یکی درمینوردیدم و در آن حین سخن گهربار مادر جان گوش خیالم را نواخت که همیشه میفرماید: "سمیرا یه وقت خل نشی نصفه شب بری بالا پشتبوم! اگه یه کفتر باز یا بیهمهچیز ورت داره ببرتت اون وقت حساب کار دستت میاد! به یاد این سخن اندکی درنگ نموده و با توجیه اینکه یه نونخور میخواد چیکار تو این وضع اقتصادی، مصممتر از قبل پلهها را درنوردیدم. حال که بنده در صحت و سلامت کامل جسم( عقل رو مطمئن نیستم :) ) پس از نیم ساعتی به آسمان خیره گشته و قدمهای دانههای برف را روی چشمانم گذاشتم و چهرهی جان را با آن شستم، در گوشهی تاریک اتاق با انگشتان یخزدهی پای نشسته و چنین مینگارم.
دوستان جان الوعده وفا
شیرینی درخواستیه :) بیاین ببینم چی دوست دارین؟ :)
همیشه انقدر دست و دلباز و مهربون نیستم ها :)
من در خدمتم تعیین نوع شیرینی با شما فقط مراعات جیبهای پر از خالی ما را هم بفرمایید :)
+ عنوان:
یک شب اما درست از سر شب
برف تا آن رَف بلند آمد
ما نشستیم و گفت و گو کردیم
ما نشستیم، برف بند آمد.»
سید اکبر میر جعفری »
من: خب اینم از این. بچهها فهمیدید؟ کسی سوالی نداره؟
همه: بع. لللللللله. نـَ خییییییییییییر.
من: چرا هیچ وقت شما سؤالی ندارید؟ واقعا برام سؤاله :|
اولی: خانوم گفتید سوال من از اول سال میخوام یه سوال ازتون بپرسم؟
من: ( در حالی که با ذوق و شعف نیشم باز میشود) چه عجب! بپرس.
اولی: خانوم شما دوست پسر دارید؟
دومی: خاک بر سرت با این ذهن منحرفت.
سومی: این چه سوالیه مگه کسی هم پیدا میشه که دوست پسر نداشته باشه.
من: :|
دومی: دهن هر دوتاتون سرویس.
چهارمی: خانووووووووم! خوشگله؟
اولی: خب بیشعورها بذارید اول من پرسیدم.
پنجمی:( در حالت هپروت یک دفعه از خواب میپرد) بچهها چی شده؟ کی شوهر کرده؟
ششمی: خانوم عروس شده!
همه: :))) (خنده)
من: :|
دومی: مریم یکی بزن تو گوش اون روانی که رد داده، صنعتی زدی یا سنتی؟
هفتمی: ( از پاچهخواران حرفهای) بچهها خفهشید دیگه، خانوم یه داد بزن سرشون، دو تا فحش بهشون بده اینا آدم نیستن.
دومی: لال میشی یا بیام.
هفتمی: زنگ تفریح به خانم قاسمی میگم سر کلاس چیا میگید.
چهارمی: خانووووووووم! پولداره؟
من::|
اولی: خانوم خب یک کلمه بگو دوست پسر داری یا نه اینقدر سخته جواب این سوال؟
هشتمی: خانوم میدونی آرزوی من چیه؟ دوست داری من به آرزوم برسم؟
من: :|
هشتمی: آرزوم اینه که یه بار لپتون رو بکشم، وقتی میخندی خیلی با نمک میشی.
همه: :)))
من: :|
دومی: آخه اوشگول ما چی میگیم تو چی میگی!
هفتمی: خانوم ادامهی درس رو بگین دیگه، فعل ماضی چه نشانهای داشت؟
من :| :
هفدهمی: خانوم من گشنمه تا اینا زر میزنن یه چیزی بخورم؟
چهارمی: خانوووووووم! ولنتاین چی میخواد بخره؟ برا اونم از این شعرا میخونید؟
بیست و پنجمی: خانوم اون روز تو خیابون دیدمتون، شما خیابون هم میرید مگه، راستشو بگید کجا رفته بودید؟
من: :|
دومی: پ ن پ همه مثل تو عقب موندهان سال به سال از خونه بیرون نیان.
بیست و پنجمی: عقب مونده تویی بیشعورِ نفهمِ عوضیِ کثافتِ آشغال. من مثل تو ول نمیگردم، درس میخونم.
دومی: ای خر خون بدبخت، ببینم آخرش چه . میشی.
بیست و پنجمی: میبینیم. وقتی آخرش دکتر شدم اون وقت میفهمی بدبختِ بی فرهنگِ بیخانوادهیِ احمقِ خر!
دومی: ببین جلو خانومه چیزی بهت نمیگم وگرنه بذار زنگ تفریح.
بیست و پنجمی: هیچ غلطی نمیکنی، عوضیِ آشغالِ بیشعورِ بیفرهنگِ بیکلاسِ دهاتیِ.
اولی: اه بسه دیگه اصلا غلط کردم سوال پرسیدم.
دومی: همیشه غلط میکنی دیگه از این غلطا نکن.
هفدهمی: خانوم من تشنمه برم آب بخورم؟
پنجمی: خانوم نگفتید حالا کی عروسی دعوتیم؟
من: :|
هفدهمی: خانوم من برم دستشویی؟
سیزدهمی: خانوم من از رو درس بخونم؟
چهارمی: خانووووووووووووووم! اگه یه پسر به آدم بگه برات میمیرم، راست میگه؟
دومی: نه عزیزم خرت کرده، باور کردی بدبخت؟
بیست و پنجمی: خانوم قرار بود امتحان بگیرید، من کاری با بقیه ندارم من باید امروز امتحان بدم.
من: :|
دومی: ببین بیست و پنجمی! به جان مادرم یه درسی بهت میدم که شب تا صبح، صبح تا شب در حال امتحان دادن باشی.
هفدهمی: خانوووم خسته نباشید دیگه اصلا درسو نمیفهمیم، خوابمون میاد. تو رو خدا جمع کنیم؟
چهارمی: خانووووووووووووم! اگه قسم بخوره چی؟ اگه مدام برا آدم کادو بخره و شعر بخونه؟
دومی: خیلی خری.
بیست و پنجمی: بیشعورِ عوضیِ احمقِ الاغِ کثافتِ
هفدمی: تو به کی فحش میدی؟
بیست و پنجمی: خودِ آشغالش میدونه.
دومی: بیا برو کنار من برم یه حالی از این بچه ننه بگیرم.
سیزدهمی: جان تو اگه بذارم، تو بزرگی تو کوتاه بیا.
من: ( در نقش شلغم در حال تلاش برای جدا کردن طرفین دعوا) :|
اولی: خانوم تقصیر خودتون بود، تا شما باشید دیگه ما رو برا سوال پرسیدن تحریک نکنید، ولی آخرشم نگفتید. حداقل بگید اولین کادو برا دوست پسر چی باشه بهتره؟
هفدهمی: عه خانوم زنگ خورد خسته نباشید.
بیست و پنجمی( در حالی که آش و لاش شده است) خانوم من زنگ تفریح میمونم ازم امتحان بگیرید.
من: (زلیخا مُرد از این حسرت که یوسف گشته زندانی/ چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی) :|
دیگر نمیتوانم تحمل کنم. سرم گیج میرود و از تهوّع به خود میپیچم. میخواهم این کلمات را بالا بیاورم. کلماتی که سر دلم مانده و مسمومم کردهاند. کلماتی که آنقدر در فرو خوردنشان زیادهروی کردهام که همهی وجودم را فرا گرفتهاند. الان دیگر برایم طاقچه بالا میآیند و چه ادا اطوارهایی که از خودشان در نمیآورند. بست نشستهاند سر معدهام و خود را آمادهی یک طغیان ویرانگر کردهاند. غوغای شورشهای زیر پوستیشان اجازه نمیدهد هیچ صدایی به گوشم برسد.
چقدر دلم دریا میخواهد. درخت. کوه. جنگل. یک دنیا کویر که گنجایش این انبوه فروخورده را داشته باشد.
اصلا نه. دلم همان کوچهباغ قدیمی و ترسناک کودکی، باغ بزرگ و رود پر از شیطنت کنار خانهی مادربزرگ را میخواهد.
دلم لک زده برای غروبهایی که همانجا روبروی باغ میایستادم و در آسمان خیال به پرواز در میآمدم. گاهی موهایم را به دست باد میسپردم، دستهایم را باز میکردم و رو به آسمان، همپای پرستوها میدویدم. در خود به پرواز در میآمدم و سراسر آبی میشدم.
اصلا نه. پرواز و آن باغ رویایی و آسمان و پرندهها و رودش را هم نمیخواهم.
دلم مادربزرگ را میخواهد؛ دلم بوئیدن و بوسیدنش را میخواهد، آخ که چقدر موهایم نوازش دستانش را کم دارد. چقدر دلم برای در آغوش کشیدن مهربانی دیوانهکنندهاش پر کشیده.
می خواهم بنویسم. بیشتر بنویسم از همه چیز و همه کس. چرایش را نمیدانم فقط میدانم این کلمات لعنتی به این سادگیها دم به تله نمیدهند که از دلتنگیهایم بنویسم.
دلم خودم را میخواهد. همان دیوانهی پرشور خجالتی که مدام با خود حرف میزد و آواز میخواند.
حتی دلم غر زدن میخواهد. اما این کلمات سنگدلتر و بیرحم تر از آنند که فکرش را میکردم.
گاهی به سرم میزند و میگویم بگذار از عشق بنویسم. شاید. شاید که نه، حتما عشق دوای هر درد بیدرمان است. اما تا این کلمه را روی کاغذ میآورم، اینبار کلمات رم میکنند، خودشان را به در و دیوار دلم میکوبند، داد و فریاد به راه انداخته و مرا به غلط کردن میاندازند.
این را هم نخواستم. پس از عشق، صفحه سفید میماند،همیشه پس از عشق جز سفیدی نمی ماند. فقط صدایی که در سرم میپیچد:
"سخن عشق نه آنست که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت"
پس از آن، دیگر تسلیمِ من است و سکوت.
و سکوت همان خورهای که به جان ذرهذرهی ذهن، دل، احساس و دلتنگیات میافتد. میافتد و میجود و تو میبینی که اینجا چه متواضعانه و بیسلاح خود را تسلیمش کردهای! و چشمهایت را میبندی و در اعماق نیستی می غلطی و آرامآرام فرو میروی.
و حالا میخواهی از نیستی بنویسی. از هوایش. از نوایش. از شکوه بینهایت حیرتش. از آب شدن و جاری شدن همهی خودت.از کلماتی که دیگر گورشان را گم کرده و از شرشان خلاص شدهای! از سکوت پر سکوتی که دیگر صدا ندارد، از ذهن و دل و فکر و احساسی که دیگر نیست؟ دارم چه میگویم؟ چه مسخره؟! چه انتظارات بیجایی!
از نیستی بگویم؟ با کدام کلمات؟ با کدام نوا؟ با کدام هوا؟ با کدام ذهن و دل و احساس؟ با کدام آشوب سرگردانکننده؟ با کدام اشک؟ با کدام لبخند؟ با کدام نگاه؟ و با کدام خیرگی؟
ولش کن، تسلیم، نمینویسم، اصلا از خیرش گذشتم.
میروم تا در رویای نیستی، همان نیستشدن، دستم را بگیرد، بَرَم دارد و با خود ببردم.
دیرزمانی است که خود را در سکوت چشمانی پر هیاهو گم کردهام. به غوغای هر چشمی که میرسم، پنهانی، به جادهی بی انتهایش سرکی میکشم، زیر و رویش میکنم که شاید اثری از خود گمگشتهام بیابم. اما دست از پا درازتر برمیگردم!
کمی که می گذرد، با خود فکر میکنم مگر این خودم نبودم که خود را سر راه چشمهایش گذاشتم، تا در آغوش بیخودی آرام گیرم، حالا دیگر در این چشمان، در پی چه هستم؟!
+ تصویر؛ طراحی دوست عزیز و هنرمندم سارا آقایی
+ + بشنویم
آدمهایی که به سکوت و در خودفرورفتگی بیشتری محکومند، غالبا منتظر کسی نیستند که لیلی به لالایشان بگذارد و از جا بلندشان کند؛ بلکه بالاخره خودشان مجبور میشوند بلند شوند،کمرهمتشان را محکم بسته و با جارویی به جان در و دیوار غبار گرفته و تارعنکبوتبستهی دلشان بیفتند. آخر آدم تا آخر عمرش که نمیتواند در زبالهدانی نفس بکشد، آدم زنده، زندگی میخواهد.
پس هر چقدر هم که تنبل باشی، آخرش مجبور میشوی بلند شوی و تکانی به خودت و فرش زیر پایت بدهی. آشغالها را جمع کنی و بیرون بگذاری، وجب به وجب خانه را برق بیندازی ، ظرفهای یکسال مانده و رخت چرکها را بشویی. یک متر گرد و غبار خوابیده روی وسایل را بزدایی، با شویندههای قوی دمار از روزگار سرامیکهای سیاهشدهی آشپزخانه و سرویسها درآوری، همهی پردههای تیره را بکنی، شیشهها را پاک کنی، در و پنجرهها را باز کنی، حیاط را آب و جارو کنی، دستی به سر و گوش شمعدانیهای خشک شده بکشی و جا را برای نفس کشیدن همان کوچکترین جوانه از زیر برگهای زرد و خشکیده باز کنی. باغچهی کوچک را سر و سامانی بدهی، شیر آب را باز کنی و شیلنگ را بالای سرت بگیری و در سوز و سرما،با آبی سرد به جان نیمه جان، جانی تازه ببخشی.
پس از آن به آشپزخانه برگردی، چایی دم کنی، نوای موسیقی در فضا بپراکنی، با محتویات یخچال، دست به کار طبخ خوشمزهترین غذایی شوی که به ذهنت میرسد، در حین آشپزی، آواز بخوانی، به انتظار دم کشیدنها و جا افتادنها، دفترت را باز کنی و باقیماندهی آشغالها را روی دفتر بریزی، پس از آن دفتر را ببندی، زیر شعلهها را خاموش کنی، برای خودت یک لیوان چای گلاب بریزی و جلوی پنجرهی باز بنشینی که اینبار نوای باران، تارهای وصله شدهی دلت را بنوازد.
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود
گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها میورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقشهای دلربا
تا ببینی رنگهای لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصهام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
مولانا
-سمیراا
-بله بابا
- دخملِ بابا نری بیرون
- نه بابا نمیرم خیالت راحت
-سمیرااااااا! بابا باشگاه نری، الان وقت قِر دادن نیست!
- نه دیگه بابا گفتم بیرون نمیرم یعنی باشگاه هم قاعدتا شاملش میشه !
- سمیرااااااا نبینم رفتی پیادهروی هاااااا
- نمیرم بابا. باور کن نمیرم
- سمیراااااااااااااا! اگه مدرسه روزی ده میلیون هم بهت دادن پانشی بری تو اون خراب شده بیچارمون کنی. هر چی مرض و بدبختیه از این مدارس بلند میشه.
-:(((( پدر من گفتم که هیچ جا نمیرم. به خدا نمیرم، به پیر به پیغمبر نمیرم. به خدا تعطیل شده مدارس. :((((
- سمیراااااااااااااااااااااااا! راستی اگه خواستی بری بیرون دستکش و ماسک فیلتر دار گذاشتم رو میز اتاقت یادت نره حتما بزنی.
- چشم بابا حواسم هست.
- بیا! مچت رو گرفتم! دیدی گفتم میخوای بری بیرون !
- پدر من! بگم غلط کردم خیالت راحت میشه؟ اصلا حواسم نبود چی گفتم. نیازی به اینا ندارم. غلط میکنم برم بیرون. . میخورم اگه برم .
- خانوم حواست به این دختر باشه نزنه بیرون من که میدونم تو خونه بند نمیشه.
- باشه برو دیگه دیوونمون کردی
این نمونهای از مکالمات جاری و روزمره بین بنده و پدر گرامی در این ایام قرنطینگی است! فکر کردید آمدهام از ترسم از کرونا و مرگ و شرایط بحرانی این روزها بنویسم؟ یا فکر می کنید از مردن میترسم و میخواهم آه و ناله کنم که ای وای و ای آخ ناکام از دنیا رفتم؟! یا میخواهم از عملکرد مسئولین بنالم و از سرخوشی مردم که در حال خرید عید و پرکردن جادهها و شهرها هستند؟
نه، نه دوستان. اصلا این چیزها به من چه ربطی دارد؟! دوستان به فریادم برسید. پدر ما دارد قبل از این که کرونا دستش به ما برسد، روانیمان میکند:( اصلا نمیدانید چه وضعی است.
از صبح که بیدار میشود، یک دور تمام خانه، وسایل و کل هیکل ما را سمزدایی و ضدعفونی میکند، سپس بعد از توصیههای بهداشتی و ایمنی و آگاهی رسانی از آخرین اخبار ابتلائات به کرونا وایروس یا کووید۱۹( پدرجان همینطور تلفظ میکنه :| )، آمار آخرین کشتگان در سراسر جهان را به تفکیک کشور و استان و شهر و دهکده و روستا، توصیههای بهداشتی به منظور پیشگیری از ابتلا، توصیههای روانی و انگیزشی به منظور آمادهسازی در صورت ابتلا، توصیههای تسلابخشی به منظور مرگهای ناگهانی و ارتباط آن با تقدیر و قضای الهی و انا لله و انا الیه راجعون و رسیدن به آرامش نسبی ارائه میدهد( وای نفسم برید)
پس از همهی اینها با مجهز نمودن خود به زره و کلاهخود و با سوارهنظام آهنین،اقدام به رفتن به مغازه مینماید. از اینجا به بعد، مأموریت پدر در مغازه و در کنار برادر آغاز میشود. داداش میگوید بابا روزی ۳۶۰ بار اقدام به ضدعفونی کامل مغازه و تمام اجناس و سر تا پای من میکند. هر چند دقیقه یک بار تمام مغازه را از دود اسفند به گونهای پر میکند که هیچ چشم غیرمصلحی قادر به دیدن چشمی دیگر نخواهد بود. برادر بیچاره آنقدر سرفه میکند که از مغازه بیرون میزند و پدر هم معمولا در این حین با نگاه عاقل اندر سفیه نگاهش میکند.
هر مشتری بینوایی که پایش به مغازه باز میشود، پدر ابتدا با روی خوش از او درخواست نموده که دستانش را جلو بیاورد سپس مواد ضدعفونیکننده را به دستانش میپاشد و مشتری هم که ذوق مرگ میشود از این همه خوشذوقی پدر، میزان خرید خود را افزایش داده و پدر هم به عنوان اشانتیون( معادل فارسیش چی میشه راستی؟) همهی اجناس خریداری شده را یک دور ضدعفونی کرده، سپس به مشتری تحویل میدهد و با توصیههای پزشکی جذاب خود، مشتری خود را بدرقه میکند!
از دیگر اقدامات خداپسندانهی پدر به عنوان یک کاسب منصف این است که تمام کالاهای ضروری این ایام؛ اعم از مواد ضدعفونیکننده را سهمیهبندی کرده و به مشتریهایی که قصد انبار دارند، بیش از سهمش چیزی نمیدهد و به قول خودش تمام حواسش را جمع میکند که مبادا یک محتکرِ بیناموس، سهم مردم عادی را ببرد و دست بقیه در پوستگردو بماند.
چند روز پیش برای کاری ضروری بیرون رفته بودم و از قضا مجبور شدم برای کاری ضروریتر به در مغازه عزیمت کنم. جلوی در،با دیدن پدر دستپاچه شدم و کیسهای که در دست داشتم روی زمین افتاد. ناگهان پدر فریاد زد ایست. سمیرااااااا ت نخور. دستاتو بگیر بالا. همهی مغازه داران از خنده ریسه میرفتند و من از خجالت آب شده بودم! به یک باره پدر مثل آن چینیهایی که یک نفر مشکوک به کرونا را در اتوبان، بیرون از ماشینش خفت کردند، با تجهیزات سمپاشیاش به سمتم دوید و من را در حالی که یک لنگ در هوا خشکم زده بود، کنار زد، کیسه را سمپاشی نموده، محتویاتش را به یک کیسهای نو منتقل کرده، سپس کیسه را همانجا منهدم نمود، پس از آن مرا سمپاشی کرد!
دیروز میگفتیم نکند پدر از ماموران مخفی وزارت بهداشت باشد!( همان کسی که با اس ام اس هایش دهانمان را آسفالت نموده) مادر گفت هیچی از این مرد بعید نیست!
اقدامات عملیاتی پدر به همین جا خلاصه نمیشود. چند روز پیش به خاطر کمبود موادضدعفونیکننده و ناکارآمدی آن، دست به آزمایشات شیمیایی زده و طی کشفیات اخیرش با ترکیب چند مادهی شیمیایی، مادهی ضدعفونیکنندهی جدیدی از ترکیب وایتکس، الکل صنعتی و سنتی، جوهرنمک، مایع ظرفشویی و لباسشویی، شیشهشویچندمنظوره و چند مادهی دیگر که لو نمیدهد و به عنوان فوت کوزهگری از آنها یاد میکند، به کشفی رسیده که برای ضدعفونی کف مغازه و سطوح، چندین برابر مواد دیگر اثربخشی دارد. اگر پدر همینطور پیش رود، می توانم این مژده را به شما بدهم که احتمالا راه درمان این بیماری و واکسن آن را هم به زودی و علی برکت الله کشف خواهد کرد!
خلاصه اینکه به دعای شما عزیزان محتاجیم که حضرت حق صبر جمیل به ما عنایت فرماید که پدر تا قبل از کرونا ما را روانهی دیار باقی نفرمایند. :/
پ. ن: سلام و عرض ادب به دوستانِ عزیز .چه خبرا؟ :)
1.کرونا ویروس و قرنطینگی و مدافع سلامت شدن پدر، قفل زبانم رو که کلماتمو فراری داده بود، باز کرد:)
2. انقدر نسبت به توصیههای پزشکی و ایمنی آلرژی پیدا کردم که نهایت توصیهای که میتونم بهتون بکنم اینه که دوستان هوای خودتونو داشته باشید، در پناه حضرت حق باشید ان شاءالله
3. به بابا گفتم پدر من! شما که انقدر سوسول نبودی، اینان با تو چه کردند؟ :( من همون بابای قبلیمو میخوام. بابا گفت: جونِ من مهم نیست عزیزم، الان بحث جون خونوادمه، بحث جون مردمه. با جون مردم که نمیشه بازی کرد دخمل بابا :)
دیگه اینکه دوستان پدرم مشکل ریوی داره، به دعاتون محتاجم، نگرانشم. با این وضع، مدام سرش تو اسفند و مواد شیمیاییه !
وقتی به گودزیلاها مبتلا شده باشی، اصلا عجیب نیست که در این ایام دلت برایشان تنگ شده باشد. حتی در چنین شرایطی هم از خلق حماسه دست بر نمیدارند و من دیوانهی این دیوانهبازیهایشان هستم . :)
چند روزی است که برای آموزشهای مجازیشان، کانالهایی راه انداختهام و آیدی خود را هم قرار دادهام که اگر سوالی برایشان پیش آمد راحت بتوانند مطرح کنند و ارتباطمان همچنان برقرار باشد. (دیوونم دیگه )
اما از آنجایی که گوزیلا جماعت، کلا شیفته ی حاشیه است و جز حواشی چیز دیگری برایش در دایرهی اهمیت قرار ندارد، از آیدی بنده هر گونه استفادهای جز سوال درسی شده است. گویی که تا به حال مرا ندیدهاند و تازه با من آشنا شدهاند. قابلیتهای گودزیلاییشان را در این فضا هم به کار گرفتهاند؛یعنی اگر این آیدی را به دبیرستانی پسرانه داده بودم، با این حجم از سوءاستفاده مواجه نمیشدم:|
این گودزیلاهای راهنمایی، پس از ایجاد کانال، یورشی همگانی به آیدی اینجانب آورده و بنده را به نقطهای رساندهاند که دارم فقط فکر میکنم من با خودم چه فکری کرده بودم که احتمال دادم بچهها در این ایام میتوانند درس بخوانند و وظیفهی انسانی من هم ایجاب میکند که آنها را به حال خودشان رها نکنم! مهمتر از همه، این خبط قرار دادن آیدی را کجای دلم جا دهم؟! این چه خیال باطلی بود که فکر میکردم انسانهایی متمدن هستند و دیگر دوران مزاحمت و فوت کردن و این خزبازیها که مربوط به دورهی کفترهای کاکل به سر میشود، به سر آمده است.
اصلا این بچهها، خاطرات سالهای جوانی ام را برایم زنده کردهاند. یادم میآید سال اول کارشناسی بودم که یک مزاحم پیدا کردم. آن زمانها بود که با مفهوم واژههایی چون بختک، کنه، روانی، آدم قاطی و داغون،چندش و . آشنا شدم.هیچ گونه ارعاب و تهدید و بلاک و زد و خورد و ضرب و زور، بر ایشان کارساز نبود! این برادر تا ۵ سال بعد هم، مصرانه و مجدانه، مزاحمی وفادار برایم باقی ماند. این اواخر از شما چه خبر عاشق وفاداریاش شده بودم و از این حجم از پیگیریاش متحیر مانده بودم، تا اینکه فضل حضرت حق، شامل حالم شد و طرف سر به کوه و بیابان گذاشت و از دستش خلاص شدم :)
حالا این گودزیلاها مرا به یاد آن ایام مسخره انداختهاند. از جمله پیامهایی که از ایشان در این مدت دریافت کردهام، میتوان به موارد زیر اشاره نمود. ( البته اینا قابل پخشهاش بودن :)
_ به به خانوم شیری جون! خانوم میدونستی من عاشقتم !» دریافت
_با عرض سلامت و خسته نباشید خدمت خانم شیری گل و عزیز!
☺خانوم جون تو رو خدا این دفعه نمرهی صفر جلسهی آخر کلاسمو پاک کن، دفعهی بعدی قول میدم که ۲۰ بگیرم
مخلص شما: فاطِمَة ُ شَهبازِیّ
I love you = أُحِبِّی أنتِ »
_خانوم شییییییییریییییییی
یادتون باشه :
اول اینستا بعد کتاب »
- خانوووووووم چقدر خوبه که اینجا هم دست از سرتون برنمیداریم . »
_خانوم شیری سلام
حالتان خوب است؟
خانوم ببخشید به نظرتون ما کرونا را شکست میدهیم؟ »
_ به ! سلام عشقم ☺
خانوم شیری دیدید چه بدبختی شده؟! شما الان تنها توقعی که باید از ما داشته باشی اینه که زنده بمونیم، خداییش انتظار داری تو این اوضاع قمر در عقرب بشینیم عربی بخونیم؟؟؟»
_ خانوم این آهنگ رو گوش کنید خیلی قشنگه تقدیم به شما »
_ خانوم شیری
خیلی مخلصیم
یادتون نرفته که اول اینستا بعد کتاب »
_ سلام گلای توی خونه! محصلای نمونه عه ببخشید اشتباه شد خانوم شیری این مدت که ندیدیمتون عروس نشدید؟ مدیونید اگه این مدت خبری بشه و به من خبر ندید، میدونید که بیشتر از خودم نگران شمام آخ جون عروسی البته بعد از شکست کرونا مدیونید اگه مارو دعوت نکنید. »
_سلام و وقت بخیر خدمت شما خانم شیری
خانم شیری ما نمیتوانیم در این مدت درس بخوانیم، خیلی سخت است در خانه درس را فهمیدن، اصلا نمیفهمیم. کلاس و مدرسه خوب است. اگر مدرسهها باز نشود امسال همه تجدید میشویم، تو رو خدا کاری کنید زودتر مدرسهها باز شوند. »
_ خانم شیری تو رو خدا ولمون کن، بذار یه چند روز به حال خودمون باشیم. البته ما ارادت داریم خدمتتون. »
_ خانم شیری جون کی بودی تو ؟؟؟ خانوم خوب خوش میگذرونی مارو نمیبینی ها استفاده کن از این روزها عین ما بدبختا که نیستید با چماق وایسن بالاسرتون که درس بخونید. کاش اصلا از کرونا بمیریم راحت شیم »
_خانم شیری من چه کار کنم به نظرتون؟
صبح تا ظهر میخوابم، از ظهر تا شب کِسلم و جلو تلویزیون لم میدم، شب هم تا صبح تو اینستام فکر میکنم کرونا گرفتم به نظرتون من میتونم به زندگی عادی برگردم؟ »
_ سلام سلام
خانوم شیری یه سلفی بده دلمون تنگ شده حداقل بذار رو پروفایلت »
***با این اوصاف به نظرتون به من میاد معلم عربی باشم؟ معلم عربیای زمان ما جوری بودن که بعد از هر باردیدنشون علاوه بر ریختن کرک و پر، افت فشار، وحشت و اضطراب ، تا یه هفته شبا با دیدن کابوسشون از خواب میپریدیم و روزها با به یادآوردن چهرهی غضبآلودشون جز عربی هیچ کتاب دیگهای نمیتونستیم دستمون بگیریم و با باز کردن کتاب عربی هم، با تداعی تهدیدهاش، تمام نکات کتاب رو از زیر و بمش میکشیدیم بیرون
*
-سمیراا
-بله بابا
- دخملِ بابا نری بیرون
- نه بابا نمیرم خیالت راحت
-سمیرااااااا! بابا باشگاه نری، الان وقت قِر دادن نیست!
- نه دیگه بابا گفتم بیرون نمیرم یعنی باشگاه هم قاعدتا شاملش میشه !
- سمیرااااااا نبینم رفتی پیادهروی هاااااا
- نمیرم بابا. باور کن نمیرم
- سمیراااااااااااااا! اگه مدرسه روزی ده میلیون هم بهت دادن پانشی بری تو اون خراب شده بیچارمون کنی. هر چی مرض و بدبختیه از این مدارس بلند میشه.
-:(((( پدر من گفتم که هیچ جا نمیرم. به خدا نمیرم، به پیر به پیغمبر نمیرم. به خدا تعطیل شده مدارس. :((((
- سمیراااااااااااااااااااااااا! راستی اگه خواستی بری بیرون دستکش و ماسک فیلتر دار گذاشتم رو میز اتاقت یادت نره حتما بزنی.
- چشم بابا حواسم هست.
- بیا! مچت رو گرفتم! دیدی گفتم میخوای بری بیرون !
- پدر من! بگم غلط کردم خیالت راحت میشه؟ اصلا حواسم نبود چی گفتم. نیازی به اینا ندارم. غلط میکنم برم بیرون. . میخورم اگه برم .
- خانوم حواست به این دختر باشه نزنه بیرون من که میدونم تو خونه بند نمیشه.
- باشه برو دیگه دیوونمون کردی
این نمونهای از مکالمات جاری و روزمره بین بنده و پدر گرامی در این ایام قرنطینگی است! فکر کردید آمدهام از ترسم از کرونا و مرگ و شرایط بحرانی این روزها بنویسم؟ یا فکر می کنید از مردن میترسم و میخواهم آه و ناله کنم که ای وای و ای آخ ناکام از دنیا رفتم؟! یا میخواهم از عملکرد مسئولین بنالم و از سرخوشی مردم که در حال خرید عید و پرکردن جادهها و شهرها هستند؟
نه، نه دوستان. اصلا این چیزها به من چه ربطی دارد؟! دوستان به فریادم برسید. پدر ما دارد قبل از این که کرونا دستش به ما برسد، روانیمان میکند:( اصلا نمیدانید چه وضعی است.
از صبح که بیدار میشود، یک دور تمام خانه، وسایل و کل هیکل ما را سمزدایی و ضدعفونی میکند، سپس بعد از توصیههای بهداشتی و ایمنی و آگاهی رسانی از آخرین اخبار ابتلائات به کرونا وایروس یا کووید۱۹( پدرجان همینطور تلفظ میکنه :| )، آمار آخرین کشتگان در سراسر جهان را به تفکیک کشور و استان و شهر و دهکده و روستا، توصیههای بهداشتی به منظور پیشگیری از ابتلا، توصیههای روانی و انگیزشی به منظور آمادهسازی در صورت ابتلا، توصیههای تسلابخشی به منظور مرگهای ناگهانی و ارتباط آن با تقدیر و قضای الهی و انا لله و انا الیه راجعون و رسیدن به آرامش نسبی ارائه میدهد( وای نفسم برید)
پس از همهی اینها با مجهز نمودن خود به زره و کلاهخود و با سوارهنظام آهنین،اقدام به رفتن به مغازه مینماید. از اینجا به بعد، مأموریت پدر در مغازه و در کنار برادر آغاز میشود. داداش میگوید بابا روزی ۳۶۰ بار اقدام به ضدعفونی کامل مغازه و تمام اجناس و سر تا پای من میکند. هر چند دقیقه یک بار تمام مغازه را از دود اسفند به گونهای پر میکند که هیچ چشم غیرمسلحی قادر به دیدن چشمی دیگر نخواهد بود. برادر بیچاره آنقدر سرفه میکند که از مغازه بیرون میزند و پدر هم معمولا در این حین با نگاه عاقل اندر سفیه نگاهش میکند.
هر مشتری بینوایی که پایش به مغازه باز میشود، پدر ابتدا با روی خوش از او درخواست نموده که دستانش را جلو بیاورد سپس مواد ضدعفونیکننده را به دستانش میپاشد و مشتری هم که ذوق مرگ میشود از این همه خوشذوقی پدر، میزان خرید خود را افزایش داده و پدر هم به عنوان اشانتیون( معادل فارسیش چی میشه راستی؟) همهی اجناس خریداری شده را یک دور ضدعفونی کرده، سپس به مشتری تحویل میدهد و با توصیههای پزشکی جذاب خود، مشتری خود را بدرقه میکند!
از دیگر اقدامات خداپسندانهی پدر به عنوان یک کاسب منصف این است که تمام کالاهای ضروری این ایام؛ اعم از مواد ضدعفونیکننده را سهمیهبندی کرده و به مشتریهایی که قصد انبار دارند، بیش از سهمش چیزی نمیدهد و به قول خودش تمام حواسش را جمع میکند که مبادا یک محتکرِ بیناموس، سهم مردم عادی را ببرد و دست بقیه در پوستگردو بماند.
چند روز پیش برای کاری ضروری بیرون رفته بودم و از قضا مجبور شدم برای کاری ضروریتر به در مغازه عزیمت کنم. جلوی در،با دیدن پدر دستپاچه شدم و کیسهای که در دست داشتم روی زمین افتاد. ناگهان پدر فریاد زد ایست. سمیرااااااا ت نخور. دستاتو بگیر بالا. همهی مغازه داران از خنده ریسه میرفتند و من از خجالت آب شده بودم! به یک باره پدر مثل آن چینیهایی که یک نفر مشکوک به کرونا را در اتوبان، بیرون از ماشینش خفت کردند، با تجهیزات سمپاشیاش به سمتم دوید و من را در حالی که یک لنگ در هوا خشکم زده بود، کنار زد، کیسه را سمپاشی نموده، محتویاتش را به یک کیسهای نو منتقل کرده، سپس کیسه را همانجا منهدم نمود، پس از آن مرا سمپاشی کرد!
دیروز میگفتیم نکند پدر از ماموران مخفی وزارت بهداشت باشد!( همان کسی که با اس ام اس هایش دهانمان را آسفالت نموده) مادر گفت هیچی از این مرد بعید نیست!
اقدامات عملیاتی پدر به همین جا خلاصه نمیشود. چند روز پیش به خاطر کمبود موادضدعفونیکننده و ناکارآمدی آن، دست به آزمایشات شیمیایی زده و طی کشفیات اخیرش با ترکیب چند مادهی شیمیایی، مادهی ضدعفونیکنندهی جدیدی از ترکیب وایتکس، الکل صنعتی و سنتی، جوهرنمک، مایع ظرفشویی و لباسشویی، شیشهشویچندمنظوره و چند مادهی دیگر که لو نمیدهد و به عنوان فوت کوزهگری از آنها یاد میکند، به کشفی رسیده که برای ضدعفونی کف مغازه و سطوح، چندین برابر مواد دیگر اثربخشی دارد. اگر پدر همینطور پیش رود، می توانم این مژده را به شما بدهم که احتمالا راه درمان این بیماری و واکسن آن را هم به زودی و علی برکت الله کشف خواهد کرد!
خلاصه اینکه به دعای شما عزیزان محتاجیم که حضرت حق صبر جمیل به ما عنایت فرماید که پدر تا قبل از کرونا ما را روانهی دیار باقی نفرمایند. :/
پ. ن: سلام و عرض ادب به دوستانِ عزیز .چه خبرا؟ :)
1.کرونا ویروس و قرنطینگی و مدافع سلامت شدن پدر، قفل زبانم رو که کلماتمو فراری داده بود، باز کرد:)
2. انقدر نسبت به توصیههای پزشکی و ایمنی آلرژی پیدا کردم که نهایت توصیهای که میتونم بهتون بکنم اینه که دوستان هوای خودتونو داشته باشید، در پناه حضرت حق باشید ان شاءالله
3. به بابا گفتم پدر من! شما که انقدر سوسول نبودی، اینان با تو چه کردند؟ :( من همون بابای قبلیمو میخوام. بابا گفت: جونِ من مهم نیست عزیزم، الان بحث جون خونوادمه، بحث جون مردمه. با جون مردم که نمیشه بازی کرد دخمل بابا :)
دیگه اینکه دوستان پدرم مشکل ریوی داره، به دعاتون محتاجم، نگرانشم. با این وضع، مدام سرش تو اسفند و مواد شیمیاییه !
نمیدانم از کجایش شروع کنم، همیشه شروع هر کاری برایم رنجآورترین مرحلهاش بوده است. همین که شروع، شروع شود دیگر میتوانم بدون توقف تخته گاز پیش بروم. شروع سال ۹۸ برایم از آن شروعهایی که میخواهم نبود. شروعی پر از رنج تنهایی و تلخی نامهربانیها بود. آن روزها رنگ تنهایی برایم به رنگ این روزها نبود، معنایش از این روزها فرسخها دورتر بود. چه میگویم؟ میبینی هنوز در همان نقطهی شروع ماندهام و با این خزعبلگوییها میخواهم از زیر بار شروع در بروم.
بگذار اصلا از خیر شروع و پایان بگذرم و از بالا به این سال نگاه کنم. معمولا هر سالی را، در همان روز اول فروردین، به نامی، نامگذاری میکنم؛ تم و شعاری برایش انتخاب میکنم، و در سر در همان سالم بیلبوردش میکنم. بنابراین سال ۹۸ را به نام "تغییر" نامگذاری کردم؛ این آیه را هم بر سر در زندگی نصب کردم؛
" ان الله لا یغیّروا ما بقوم حتی یغیّروا ما بانفسهم"
اصلا از همان اولش با همهی سالها فرق داشت. همانطور که شب عیدش اصلا شبیه شبهای عید نبود. لحظهی تحویل سال، برخلاف هر سال با خروارخروار آرزوهای دور و دراز و دعاهای حق و ناحق، حضرت حق را نخواندم. دعاها و تغییراتم را مثل هر سال با اشک و آه در لحظهی تحویل سال، به گردش زمان و روزگار تحویل ندادم که متحولم کنند. تنها با یک لبخند به خدا خیره شدم و سکوت کردم. پس از این سکوت کشدار، دیگر حرفی باقی نماند.
از او نخواستم موانعی که جانم را به لبم رسانده بود، بردارد تا عاطلتر و باطلتر از هر سال باشم. اینبار با نگاهم استقامت را از او خواستم.
برخلاف هر سال حتی بساط هفتسین را هم پهن نکردم و همان موقع در دفترم نوشتم: امسال میخواهم به جای چنگزدن به نشانهها، در پی حقایق باشم. هفت سین نشانهها را بر پا نمیکنم تا یادم بماند باید به جای سنجدش، سنجیدگی؛ به جای سیبش، سلامت فکر و اندیشه؛ به جای سبزهاش، سرسبزی و خرّمی درون؛ به جای سمنویش، سعی بر ایجاد خیر و برکت در عمر؛ به جای سیرش، سیرچشمی و مناعتطبع؛ به جای سرکهاش، سرفرود آوردن و تسلیم شدن در برابر حق؛ به جای سماقش، صبر و شکیبایی و به جای ماهیاش، سیر در آفاق حیات و حرکت را در زندگیام جاری کنم. یک هفتسین ماندگار برای تمام سال». قرآن را یک گوشهی سفره نچپاندم تا بیش از این مهجورش نکنم و یادم بماند که باید در سراسر زندگیام در این اقیانوس بیکران غوطهور باشم.
آئینه را حاضر نکردم تا دلم را، آیینهی جمال سازم و شمعی روشن نکردم تا چشمانم، نور حقیقی آسمانها و زمین را همواره جستجوگر باشد.
سعی کردم در زمان تحویل سال بخوابم تا فکرِ "تغییر در لحظه" را از سرم بیرون کنم و با جمعکردن تمام نیرو، رزم جامه بپوشم، کفش آهنین به پا کنم که بقیهی عمر برای تحول، دیگر خواب و قراری برایم نماند.
همان اول کاری میدانستم که امسال، سال سختی برایم خواهد بود. میدانستم با این تصمیمی که گرفتهام، امسال پوستم کنده خواهد شد. می دانستم این ها فقط قرار نیست شعارهایی قشنگ و جذاب باشند.
در دفترم نوشته بودم؛ "دیگر ترس و اضطرابی از آنچه پیش خواهد آمد ندارم، خوشحالم از اینکه با یک تجربهی دردآور سال را آغاز کردم تا از دردش بیدار بمانم."
بله، عالم حرفهای آدم را فراموش نمیکند. امسال را میتوانم یکی از پر چالشترین سالهای زندگیام بدانم. درست شبیه یک رینگ مسابقه. هر لحظهاش با ضربات پی در پی به سر و صورت به زمین گرم کوبیده میشدم و این حریف قَدَر که دست بردار نبود و همین که میدید دارم بیهوش میشوم، بلندم میکرد و با ضرباتی محکمتر از قبل به هوشم میآورد. گویی چیزی به نام مرگ و رهایی اصلا وجود نداشت؛ تا دو قدمی مرگ پیش بروی و بفهمی که اصلا مرگی وجود ندارد و همچنان باید درد بکشی.
امسال برایم سال درد بود. نمی دانم تا چه حد مفهوم درد را نوشیدهای. آخرین باری که این مفهوم را سر کشیدم همین چند شب پیش بود که به خاطر اسپاسم عضلانی شدید دستهایم، از سر شب تا چهار صبح، بیوقفه دست در دست مرگ، جرعههایش را سر میکشیدم. تنها سلاحم در این جور مواقع، سکوت و اشک ریختن است. حتی نفسِ آه و ناله را هم ندارم.
اما میدانی، وقتی ساعت ۴ صبح، این بارِ درد از روی دستانم برداشته شد، به یکباره سی عالمگیر بر عرصهی وجودم خیمه زد. س و آرامشی که شاید شبیهش را ندیده بودم. هر بار که زندگی بار دردش را اینگونه بیرحمانه بر جانم میاندازد، اگر جان سالم به در ببرم و مرگ هم نتواند از پس سرسختیام بربیاید، چنین آرامش و سی، در آغوشم میگیرد و زهر این جانکندن را به یکباره با خود میشوید و میبرد. شاید در هوس همین آغوش است که در برابر سختیها و مصیبتها دیگر دست و پا نمیزنم و فقط چشم در برابر چشم، به نگاه نافذش خیره میشوم.
این همه از درد گفتم، بی انصاف نباش. از خوبیها و زیباییها هم بگو.
به جرات میتوانم بگویم بهترین اتفاق امسال برایم، آشنایی با استاد عزیزم است. استاد شگفتانگیزی که جلوههای تازهای از حیات و زیستن را نشانم داد و به بوی عشق و دیوانگی، مست و حیرانم کرد. با هر بار پس زدنها، طردکردنها و اخمهای ظاهریاش، زیر و زبرم می کرد و با هر نگاه پر از عشقش، جانی تازه به روح و روانم میبخشید. استاد عزیزم نمیدانم هنوز هم به دارالمجانین سر میزنید و نوشتههایم را میخوانید یا نه، اما میخواهم بگویم که نمیدانید چقدر دوستتان دارم. حضور شما در زندگیام باعث شد که بفهمم در پی چه هستم و دلیل سردرگمیها و آشفتهحالیهایم را به عینه ببینم. هیچ وقت الطافتان را فراموش نمیکنم.
از دیگر نقاط روشن امسالم، شناخت بیشتر خودم بود. نمیدانم چرا هر بار که میخواهم کسی را بشناسم، پیش از شناخت او، لایههای پنهان و عمیقتری از وجود خودم را کشف می کنم که البته همین امر، شناخت روشنتر آن شخص را هم برایم در پی دارد. با این معرفت است که تازه میفهمی از زندگی چه میخواهی و چه انتظاراتی داری.
امسال با مولانا، شعر، ادبیات، موسیقی، خوشنویسی و نوشتن بیشتر مانوس بودم و چیزی هایی بودند که تحمل دردها را برایم راحت میکردند و بر سر و صورت خاکستریها، رنگ آبی میپاشیدند.
امسال تعاملاتم با آدمها بیشتر بود. سعی میکردم با خیره ماندن به رنگهای متنوع هر کدامشان، جلوههای رنگ به رنگِ زیباییِ مطلق را بیشتر به نظاره بنشینم.
دنیای کتابها و فیلمها هم یار و یاور روزهای تلخم بود؛ زمانهایی که زندگی روی دور کندش میافتاد و هر ثانیهاش برای عبور، چیزی بیشتر از رنج جانکندن را به خود و من تحمیل میکرد.
وقتی در حال درد کشیدنی، نگاهت به شدت محدود و سطحی میشود، شاید قرنیههایت تنگتر میشود که جلوی پایت را هم به زور میتوانی ببینی. اما کمی که سرسختی به خرج دهی و مقاومت کنی، با رفتن درد است که میبینی چقدر نگاهت وسعت و عمق پیدا کرده، چقدر شفافتر همه چیز را میبینی، دنیایت درست شبیه به صبحهایی میشود که پس از یک شب بارانی، پایت را بیرون از خانه میگذاری و دنیا را پر از روشنی و طروات و بوی حیات و نغمهی جنون میبینی. خوب که دقت کنی میبینی همهی زندگی همین است.
مثل همین روزها که شاید نگرانی و آشوب و روزمرگی و تکرار به ستوهت آورده باشد. خوب که چشمانت را باز کنی، میبینی چیز زیادی تغییر نکرده، تهدید به مرگ، مگر از همان زمان تولد بیخ گوشمان نبود؟ مگر چیز تازهای است؟ فقط الان صدایش را واضحتر میشنویم که شاید به خودمان بیاییم و روزها و لحظههایمان را اینقدر بدون عشق سپری نکنیم. :)
دوستان عزیزم! نمیخوام بگم امسال براتون سالی پر از موفقیت و سلامتی و چیزای خوب و رسیدن به آرزوهاتون و از بین رفتن همهی تلخیها و سختیها باشه، هر چند همهی اینا و بهتر از ایناشم برای تک تکتون آرزو میکنم اما قبل از اون میخوام بگم که حتی اگه شعار باشه اما همهی ما میدونیم که زندگی با دو قطب مثبت و منفیشه که معنی پیدا میکنه و شرایط نامطلوب بخش جداییناپذیر حیاته و تعارف نداره و با حلوا حلوا کردن هم دهن شیرین نمیشه. به خاطر همین برای هممون پذیرفتن زندگی با همهی تلخیها و شیرینیهاش و به کمک عشق و جنون، شیرین کردن همهی اون تلخیها رو به همراه احسنالحال از حضرت حق آرزومندم.
بهارتون بهار دوستان :)
بعدانوشت:
خب بنا به پیشنهاد خانم دکتر شارمین امیریان برای شرکت در بازی وبلاگیشون که فرمودن ۸ تا لبخند نود و هشتی از امسالتون بذارید و بنده رو هم دعوت کردن، این قسمت بعدا نوشت رو گذاشتم. راستش اولش فکر نمیکردم ۸ تا بشه و کلی فکر کردم اما بعدش دیگه همینطور لبخندهای این سال سر ریز میکرد. جالبه خیلی، دوستان برا خودتونم که شده به لبخندهاتون توی سال تلخی که گذشت فکر کنید. :)
۱. یه شب ماه رمضون خالهام شب خونمون موند. از اونجایی که خالهی من از نظر تعارفی بودن فاجعهی قرن محسوب میشه، انقدر سر غذا تعارف کرد و گفت نمیخورم،همه عصبانی شدیم و هیچ کدوم دست به غذاهامون نزدیم و سفره رو نخورده جمع کردیم، ظرفارم شستم و اومدیم نشستیم منتظر اذان و همه با اخم به هم نگاه میکردیم، خاله اینجا عذاب وجدان گرفته بود و نمیدونست چیکار کنه، من در این لحظه پاشدم غذا و سفره رو دوباره آوردم، همه با هم زدیم زیر خندیده و مجبور شدیم اینبار یه قرآن بذاریم سر سفره که با سوگند یادکردن به اینکتاب آسمانی، هیشکی تعارف نکنه و بعدش تند تند غدامونو خوردیم. :)
۲. وقتی برا یه مدرسه راهنمایی بهم زنگ زدن که برم باهاشون قرارداد ببندم.
۳. وقتی یکی از مشکلات لاینحل زندگیمون حل شد و مامانم خبر حل این مشکل رو بهم داد.
۴. وقتی پدر دوستم از زندان آزاد شد.
5. وقتی ساراها ( دو تا دوست نزدیکم) عاشق شدن و نامزد کردن.
۶. وقتی پائیزِ عاشق از راه رسید.
7. وقتی که سر کلاس در حال صرف افعال پای تخته بودم، -از اونجایی که من رو یه چیز که تمرکز کنم دیگه اگه سونامی بیاد، شهابسنگ سقوط کنه، موجودات فضایی حمله کنن، متوجه نمیشم- یه لحظه برگشتم دیدم گودزیلاها گوشی منو از روی میز برداشتن و داشتن از پشت سر من عکس میگرفتن و کلی سلفی هم قبلش گرفته بودن، اونجا به جای اخم واقعا خندم گرفت و به زور خودمو کنترل کردم و وقتی رفتم گوشیمو از دست اون گوزیلا بگیرم، یهو ناغافل لپمو کشید .
8.وقتی دو تا از گوزیلاها سر کلاس انشاشون که معلمشون گفته بود یه نفر رو توصیف کنید، منو توصیف کرده بودن و انشاهای جالب و بامزشون رو برام آوردن :)
بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب
که باغها همه بیدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانهی خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ، در رواقِ سکوت،
که موج و اوج طنینش ز دشتها گذرد؛
پیام روشن باران،
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشکسال چه ترسی!
که سد بسی بستند
نه در برابر آب،
که در برابر نور
و در برابر آواز و در برابر شور…
در این زمانهی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقهی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرفتر از خواب
زلالتر از آب
تو خامشی، که بخواند؟
تو میروی که بماند؟
که بر نهالک بیبرگ ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
" بهار آمده "
از سیم خاردار گذشته
حریق شعلهی گوگردیِ بنفشه چه زیباست!
هزار آینه جاریست
هزار آینه اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوقش
زمین تهیست ز رندان؛
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان:
"حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی"
*محمدرضا شفیعی کدکنی
دیباچه کتاب "آئینهای برای صداها"
قطعه لبخوانیباران-حسامالدینسراج
بهار و حال و سالتون آبی
دوستان چه شعرها یا موسیقیهای بهاری رو دوست دارید یا براتون خاطرهانگیزه؟ میشه اینجا بذارید ما هم لذت ببریم؟ :)
گفت: راهت را بگیر و برو
گفتم: راهبلد نیستم، بیابان به این بزرگی گم میشوم!
گفت: اگر عاشق باشی، هرگز گم نمیشوی.
غمعشق-محمدرضاشجریان
پ.ن۱: تصویر: تابلو شکسته نستعلیق؛ اثر کیوان علیخانی
پ.ن ۲: عنوان از مولانا:
عشق چو قربان کندم، عید من آن روز بود/ ور نبود عید من آن، مرد نیم بلکه غرم
پ.ن مهمتر : دوستان یه سوال فنی:
در زمینهی عرفان عملی چه کتابهایی پیشنهاد میکنید؟
( ممنون میشم عزیزان اهل فن یا هر کسی که در این حیطه مطالعه ای داشته، پاسخ بده)
هر چقدر هم که از دستاوردها، امیدها، مثبتنگریها، فعالیتهای چشمگیر موثرمان در این ایام قرنطینه بگوییم ( که جا دارد از همین تریبون به همهی دوستان خداقوت و دمتان گرم عرض کنم) این روزها، همهی ما کم و بیش لحظههای ناب خلسهای را تجربه میکنیم که در این لحظات گرچه ممکن است به ظاهر کار شاقی انجام ندهیم، اما به کشف و شهودهایی در زمینهی ابتذال نائل میشویم که شاید در ایام عادی هرگز چنین توفیقاتی نصیبمان نشود.
بنده هم در این روزها، گاهی به چنان درجاتی از این لحظات ناب و دستنیافتنی ابتذال نائل میشوم که گفتم بیایم اینجا و مواردی چند را با شما عزیزان جان درمیان بگذارم، باشد که حداقل به درد یک نفر بخورد.
از آنجایی که بنده از آن دست آدمیانی هستم که هر چه بیشتر چون اسب و تراکتور از من کار کشیده شود، سرحالتر و پرانرژیتر میشوم! همیشه از روزهای تعطیل بیزار بودهام و ماندن در خانه برایم از هر شکنجهای رنجآورتر بوده است، لذا رمز موفقیت این روزهایم را در این درجات از عرفان و چرندینگی، مدیون همین ریاضت قرنطینگی هستم.
و هنوز هم در کف آن دست از ابوالبشرهای خودعقپنداری ماندهام که از این قرنطینه لذت میبرند و با جملاتی مثلا خفن مانند" همه بالاخره فهمیدند از پوچمغزها و ذهنهای کرونایی باید فاصله گرفت" /"خوشحالم که در خانه ماندهام تا کمتر با گوسفندان سر و کله بزنم" / "بیماری بشر امروز کرونا نیست، بیماری بشر جهل است و خریت و نمیدانم چرا برای این خودمان را قرنطینه نمیکنیم" (!) و از این دست گلواژههایی که با عکس سیگار، قهوه، مشروب، تنهایی، صندلی و شومینه در پاچهی یک مشت مسخرهتر از خودشان فرو میکنند. ( ببخشید دیگه خیلی قاطیام از دست این موجودات بیشعوری که ادعای فهم و عقل و شعورشون دهن هممونو آسفالت کرده؛ حیف که موازین ادب و بیان دست و بال آدم رو برای فحش رکیک میبنده! )
خلاصه خداراشکر که چنین موجوداتی به دارالمجانین ما راهی ندارند.
بله دوستان به حضور انورتان عارضم که داشتم با خود فکر میکردم حالا هر چقدر هم که بیایم از کتابهایی که این مدت خواندم و فیلمهایی که دیدم و کارهای هنری و این داستانها بنویسم، خیانت مسلم است به آن لحظات نابی که شاید گاهی سعی میکنیم برای دوری از عذاب وجدان، زیر سیبیلی ردشان کنیم و به خودمان انگیزه بدهیم که ما میتوانیم و این حرف ها. مثلا من الان چند روزی است که تف به ریا، فلسفهخواندن را شروع کردهام؛ شما فکرش را بکنید که در این روزهایی که هر لحظهاش مثل غروب جمعه، حال و هوایمان مثل شکستعشقی خوردهها و مصیبتدیدههاست و نمیتوانیم یک ساعت بعد را پیشبینی کنیم، ببینید حماقت آدم به چه سطح از فنایی میتواند عروج پیدا کند که بنشیند اصطلاحات فلسفی را به سر و کلهی خود، پیروز و مردانه بکوبد! خوشا به احوال دلاورمردانی که در این ایام، نهایت تلاش خود را در جهت اهداف خود به کار گرفته و با کولهباری پر از تجربه و دانش، رو به سوی آینده میکنند ( چرا اینجوری نگام می کنید، حداقل بذارید یه جمله مثبت و تاثیرگذار هم بگم!(
اما در این روزها، قرنطینگی مرا به چه درجاتی از شهودِ ابتذال و چرندینگی کشانده است:
۱. زندگی در حال و توجه به جزئیترین لحظات آن؛
از آن جمله میتوانم به مسالهی ایجاد تنوع در لولیدن اشاره کنم؛ لولیدن از جمله امور مهم و قابل توجه این روزهاست. که میتوان سایر امور را در بستر آن به انجام رساند. غیر از غذاخوردن و اموری دیگر که به انتخاب بنده نیست، این بستر را برای بقیهی کارهایم از جمله کتابخواندن، فیلمدیدن، نوشتن، تفکر و به دیوار زل زدن به کار میگیرم.
مکان لولیدن میتواند تخت، کاناپه یا روی زمین باشد، اصلا تفاوتی ندارد و به سلیقهی خود شما و میزان راحتیتان بستگی دارد. من معمولا تخت را انتخاب میکنم. اما و اما
* نکتهی مهم: دقت داشته باشید که برای این امر حساس، باید حتما خلاقیتهای نهفته در وجودتان را به کار گرفته و تا میتوانید در ایجاد تنوع و تکثر موقعیتها، کوشا باشید چرا که هر گونه غفلت و کمکاری، باعث ایجاد زخمبستر، خوابرفتگی اعضا و جوارح، و حتی در موارد خطرناکی از کار افتادن دست و پا و نقصعضو شده است.
خب برای اینکار زاویهی لولیدن بسیار مهم است که با تغییر در آن به راحتی میتوانید، موقعیتهای جذاب و متنوعی را تجربه کنید. این امر کاملا با سلیقهی خود شما رابطه ی تنگاتنگی دارد؛ مثلا میتوانید به عرض تخت دراز کشیده و پاها را از دیوار آویزان کنید، یا در منتهی الیه سمت راست یا چپ تخت قرار گرفته و پاها را به زیر تخت به حالت عصا بکشانید. یا نه باز هم به عرض تخت دراز کشیده و اینبار پاها را روی تخت ساکن کرده و نیمتنهی بالا را که متشکل از سر و گردن و کمر است، به حالت زاویهی ۹۰ درجه از تخت به سمت پایین آویزان کنید؛ دقت داشته باشید در این وضعیت حتما باید اتاق را چپه و برعکس ملاحظه بفرمایید وگرنه حرکت را اشتباه انجام دادهاید. درضمن لازم به ذکر است که میزان انعطاف بدنی در ایجاد تنوعهای چشمگیر لولیدن به شدت حائز اهمیت است. (این همه میگفتن ورزش کنید بدنتون خشک نشه برا این روزها بود)
نکته مهم تر: برای این موقعیتها کتاب کاغذی توصیه نمیشود، چون کمی زحمت حمل کتاب در وضعیت لولیدن سخت و خستهکننده و خطرناک است، گوشی و کتابالکترونیکی بهترین انتخاب است.
مسالهی دیگر اینکه میزان ابتکار عمل شما، برای این حالات جدید، منوط به این است که برای خارج شدن از آن وضعیت، تا چه حد به تلاش نیاز دارید. ممکن است حداقل نیم ساعت به دنبال دست و پای خود بگردید و پس از پیدا کردن، ساعاتی را برای باز کردن گره دست و پا وقت صرف کنید. اگر به چنین مرتبهای عروج کرده باشید، نشان دهندهی موفقیت شما در ایجاد تنوع در زندگی است. بنده در این زمینه چنان پیشرفت کردهام که برای برگشت به حالت عادی حتی به یک ساعت تلاش مستمر هم رسیدهام!
۲. ایجاد تنوع در بحث و جدلها با اعضای خانواده؛
یکی دیگر از امور مفرح و جذاب این ایام که نیاز به ایجاد تنوع و خلاقیت دارد، بحثهای شیرین خانوادگی است. مثلا میتوانید صبحها را به جر و بحث با برادر یا خواهر خود اختصاص دهید، ظهرها را برای رعایت مسائل ایمنی و امنیتی خود به مذاکره بنشینید، بعدازظهرها را با پدر خود بر سر بیرون نرفتن و ضدعفونی شدن، به مناظره و مشاجره بپردازید و در تمام ساعات روز، مشاهدهی جذاب مباحثههای پدر و مادر عزیز را چاشنی لحظاتتان کنید و در این مورد نگران عدم تنوع در موضوعات مورد مذاکره نباشید؛ این عزیزان آنقدر به اصول مذاکرهی صحیح و هدفمند، مسلّطاند که خودشان میدانند که مثلا بحث را از مسالهی معنای زندگی و هدف خلقت جهان آغاز کنند تا به بحثهای مربوط به هدف خلقت مادرشوهر و خواهر شوهر و اصولا عمههای نازنین بکشانند و در نهایت به اخراج پدر از آشپزخانه و تلاش برای گریز از مادر و دویدن مادر با ملاقه پشت سر ایشان، منتهیاش کنند( اتفاقا در زمینهی فهم فلسفه خیلی بهم کمک میکنه :))(
نکته: برای دوستان عزیز متاهل که فرزند هم ندارند، متاسفم که طرف مذاکرهی آنها یک نفر بیشتر نیست و مجبورند قیافهی همان یک نفر را تحمل کنند. اما میتوانم این مژده را به آنها بدهم که با قراردادن مباحث متنوع، میتوانند بر این ملال فائق آیند.
۳. انتخاب نقاط متنوعی از دیوار برای انجام عملیات زل زدن به آن؛
دوستان این مورد از موارد بسیار مهم این دوران است که میتوان گفت منشأ بسیاری از شهودات اولیه است که هیچگونه سهلانگاری از آن پذیرفته نیست. ( من تقریبا یه سه چهارنقطه دیگه از دیوار اتاقم باقی مونده که تکراری نشده، وقتی اینا تموم شد یه مرحله بالاتر میرم و به سراغ دیوار هال و پذیرایی میرم)
4. پیدا کردن تصاویر سه بعدی پنهان در گلهای قالی و سرامیکهای دستشویی؛
تصاویر متنوعی چون تصویر حیوانات منقرضشدهی ماقبل تاریخ، نقاشیها وخطوط میخی حکاکی شده در دیوارهی غارها، تصاویر انسانهای اولیه، لیلی و مجنون(!) و. بر این سطوح قابل رؤیت است که اصولا چشم بصیرت میطلبد و کسی که در مورد ۳ به موفقیت چندانی نرسیده باشد، سختیاش در این مرتبه بیشتر خواهد بود اما با کمی زور زدن و تخیل میتوان به چنین نگاهی دست یافت.
5. بازی با سایهها در تاریکی اتاق به وسیلهی دست و گوشی
( برای قبل از خواب خیلی توصیه میشود)
6. فکر کردن به زندگی اجتماعی مورچهها و معضلات گریبانگیرشان؛
مدتی است که مورچگانی دور تا دور اتاقم را محاصره کرده و یار غارم شدهاند و با هم زندگی مسالمتآمیزی را از اول تعطیلات با عشق آغاز کرده ایم. از آنجایی که این دل لامصب اینجانب و احساسات همیشه در حال غلیان، اینجا هم دست از سرم بر نمیدارد، به روزی افتادهام که برای قدم برداشتن باید با نوک پا راه رفته و اگر یکی از آنها روی تخت بخرامد این توفیق را دارم که ساعتها به قدم زدنش چشم بدوزم تا با عشوه و ناز قدم رنجه کرده و از تخت به پایین عزیمت نماید.
7. گریه برای سوسکها و مورچههایی که از کودکی تا به حال ناخواسته به قتل رسانده یا زیر پا له کردهاید.
( یه بار برای یه سوسک که مجبور شدم بکشم، انقدررگریه کردم که داشتم کور میشدم:/ )
8. تلاش برای رساندن زبان به نوک بینی یا ترساندن خود در تاریکی شب؛
به صورت چرخاندن دست دور سر و آویزان کردن انگشتان از بالای سر
( با این مورد اخیر که ناخودآگاه اتفاق افتاده، به کرات وحشت کرده و گرخیدم)
9. افکار فلسفی پیچیده پس از خواندن فلسفه؛
مثل حل معضل مسبوق به سابق بودن مرغ یا تخممرغ
10. گوش دادن ماهرانه و دقیق به صداهای پیچیده در ذهن
این یکی از شگفتانگیزترین مواردی است که حتما توصیه میکنم دوستان امتحان کنند و از آن لذت ببرند. :)
11. توهمات عشقی بی سرانجام
در این مورد توضیحی نمیدهم؛ چرا که قطع به یقین همهی دوستان در این زمینه فوق تخصص هستند( ایرانی نیستی اگه نتونی توهم عشقی بزنی)
12. انجام سخنرانیهای طوفانی و تاثیرگذار در جمعهای میلیونی در توهمات متوحشانه؛
برای جلوگیری از ایجاد ریا و تکبر در این حقیر، از توضیح این مورد هم معذورم.
13. جلوی آینه ایستادن و زل زدن به چشمان خود و سعی در نخندیدن
با آینه کارهای بسیار جذاب و مهیجی میتوان انجام داد که به خلاقیت خودتان میسپارم.
( شما هم یه کم به مغزتون فشار بیارید:| والا)
14.الکی با خود خندیدن و هر بار به این حجم از به فنا رفتن خود بیشتر قهقه زدن
) الکیخوش و علی بیغم هم خودتونید:) )
15. روزی پنج دقیقه خود را در معرض نور آفتاب قرار دادن به منظور عادت دادن چشم
(این یه توصیهی پزشکی و جدیه که فردا عین از غارگریختهها با چشمای کور نریزیم بیرون)
16. آهنگسازی با ضربه زدن به دیوار و کشیدن ناخن خود روی دیوار یا خاراندن لباسهایی خاص
) از اونجایی که در پی این هستم کمکم اینو به عنوان سبک خاص خودم ثبت کنم، لذا نخواید که الان چیزی ازش لو بدم(
17. روانشناسی پروفایلی؛ از روی عکسهای پروفایل ملت در موردشان قضاوت کنیم و داستان بسازیم
18. پیام فرستادن در گروههای مختلف و بلافاصله حذف کردن آن.
( چیزی معادل زنگ زدن و فوت کردنهای در سدههای گذشته!، یه بابایی هست هر چند وقت یه بار یکی دو تا پیام برا من میفرسته و قبل از اینکه سین کنم حذف میکنه، الان چند وقته دیر کرده نگرانشم این پیام رو انقدر نشر بدید که برسه به دستش بیاد خبر سلامتیشو بهم بده(
19. خواندن پستهای مختلف بلاگ خود و ضبط کردن صدای خود، یا چهچهه زدن و آواز خواندن و با نهایت خودشیفتگی صدای خود را ضبط کردن و شاد کردن دل خود :)
خب دوستان تا به اینجای تعطیلات، بنده به این کشفیات دست یافتهام. خوشحال میشوم شما هم از تجربیات ارزندهی خود در زمینهی ابتذال و چرندینگی در ایام، به منظور هر چه بیشتر به فنا رفتن، با ما به اشتراک بگذارید.
+کسی که تا اینجای این چرندیات رو خونده، نشون میده حالش از من بدتره. واقعا خوشحالم از دیدنتون :)
شاد و پیروز باشید :)
درباره این سایت