+آسمان را می‌بینی چه زیباست! شبی زمستانی با این همه ستاره دیوانه‌کننده نیست؟

 بله همینطور است!
 + 
فقط همین؟ " بله همینطور است" ؟! چرا ذوق مرگ نمی‌شوی؟
 خب مگر همینطور نیست؟! ذوق زده شدم اما ذوق مرگ را دیگر شرمنده، آنقدر چیز عجیب و غریبی نیست که ذوق‌مرگ شوم!
 خیلی خب ولش کن اصلا.  تا حالا فکر کردی زندگی‌های ما بیشتر از همه چه کم دارد؟
 - 
اوهوم. خب، آرامش. یا عشق. یا شاید جنون!
 همان آخری را یک‌بار دیگر تکرار کن.


 جنون؟ جنون را می‌گویی؟
بله، آفرین. جنون. اگر مجنون شوی، عاشق می‌شوی و تا عشق را در زندگی‌ نیابی، رنگی از آرامش نمی‌بینی. اما می‌توانی یک مصداق از جنون مثال بزنی. کی می‌توانی خودت را مجنون بنامی؟
 راستش. نمی‌دانم، یعنی می‌دانم ها، اما نمی‌توانم توضیح بدهم.  شاید مجنون کسی است که بر خلاف جریان آب شنا می‌کند، یا کسی است که سخت‌ترین کارهای ممکن را به راحتی انجام می‌دهد، اما راحت‌ترین کارهای دیگران برایش سخت است. احساس می‌کنم کسی است که چشمانی تیزبین و نافذ دارد، نگاهش به افق‌های دور است نه همین چند قدم جلوی پا.
 + 
بابا باریکلا سمیرا . کم کم داری راه می‌افتی، هنوز هم می‌توانم به تو امید داشته باشم، آنقدرها هم بی ­استعداد نیستی 
- هیچ وقت نفهمیدم کی تعریف می­ کنی، کی مسخره؟! 
 + 
اما منظور من از جنون در این لحظه چیز دیگری است
 
تو صبح‌ها کی از خواب بیدار می‌‌شوی؟
 خب معمولا یک ساعت یا یک ساعت و نیم پیش از طلوع آفتاب.
  آیا پس از بیدار شدن، از اینکه دوباره چشم باز کردی شگفت زده‌ می‌شوی؟ 
  - 
راستش نه، آن زمان فقط در حال خاموش کردن آلارم گوشی و پیدا کردن دست و پا، هویت و موقعیت جغرافیایی ­ام بر روی این کره ­ی خاکی هستم!
  آیا برای دیدن مراسم باشکوه طلوع خورشید برنامه‌ای داری؟
 برنامه؟ یکی دو بار برای دیدن طلوع به بالای پشت بام رفتم و چند بار هم پشت پنجره طلوع را می‌دیدم و بعد هم که دیگر هیچ؛ معمولا آن زمان بیکار نیستم، یا می­نویسم یا می­ خوانم یا در حال فکر کردنم و وقت نمی‌شود برای بالا آمدن و دیدن خورشید مراسمی به پا کنم.
 برای غروب چطور؟
 - 
برای دیدن غروب البته وقت بیشتری صرف کرده‌ام، اصلا غروب حال و هوای عجیبی دارد، اما خب آن هم همیشگی نیست.
 + 
برای جنبه‌های دیگر زندگی چطور، مثلا از نماز خواندن لذت می‌بری، یا دیدن پدر و مادرت ذوق‌زده‌ات می‌کند، یا مثلا با دیدن مخلوقات و جهانیان چقدر خرّم می‌شوی؟  یا اصلا برای همین پدیده‌ی "دیدن" که از صبح که چشمانت را باز می‌کنی همراهت است، چقدر در دلت قند آب می‌شود؟ از اینکه هر روز انقدر سعادتمندی که می‌توانی دانسته‌هایت را در اختیار موجودات شگفت‌انگیزی چون نوجوانان قرار دهی، چقدر لبریز از شوق می‌شوی؟ درختان، پرندگان، آسمان، ابر، باران دیوانه‌ات نمی‌کنند؟
نماز که اصلا حرفش را نزن؛ با گفتن الله‌ اکبر، می ­روم روی دنده‌ی اتومات و در عالم اوهام، خیال، افکار، گمشده‌ها  تا می‌توانم گاز می‌دهم و آخرش که با "وَبَرَکاتُهُ"، ناخودآگاه ترمز کرده و به خودم می‌آیم. راستش این چیزهایی که می‌گویی را خیلی نمی‌فهمم. یعنی در طول سال ممکن است اگر دری به تخته بخورد و حال و احوال روحی و زندگی‌ام روبراه باشد، با دیدنشان کمی کیفور شوم و سر حال بیایم اما از تو چه پنهان تا حالا برای درخت و گنجشک دیوانه نشده‌ام. البته از دست همان بچه‌های گودزیلا و زبان نفهم که باید مدام با آن‌ها سر و کله بزنی، کم دیوانه‌ نشده‌ام اما تا حالا تا این اندازه به این چیزهایی که تو با آب و تاب، تعریف می ­کنی،  فکر نکرده‌ام. یعنی برایم عادی شده‌اند.
 + 
بله. مسأله این است . همین "عادت". هر زمان که عادت، سایه‌ی سنگین و غبارآلوش را بر سر زندگی کسی می‌اندازد، ذوق و شوق زندگی از سوی دیگر به زیر نور آفتاب پناهنده می‌شود. جنون با عادت، سنخیتی ندارد. عادتی که مثل آوار روی سر زندگی‌هایمان خراب شده و قوه‌ی ذوقمان را به کلی از کار انداخته است. بی‌حس شده‌ایم. همه چیزمان خودکار پیش می‌رود و یقه‌ی ما را گرفته و به دنبال خود می‌کشاند. ذوق نمی‌کنیم، توی دلمان قند آب نمی‌شود حتی گاهی اصلا نمی‌بینیم و نمی‌شنویم
باز هم نمی ­فهمم! در این دوره زمانه ملّت کلاس عادت‌سازی برگزار می‌کنند و کتاب می‌نویسند و هر جا که می‌روی، صحبت از ساختن عادات مؤثر برای یک پله بالاتر رفتن و زندگی بهتر است، آن وقت تو از عادت‌سوزی می‌گویی؟
 عادت‌سازی پله‌ی اول تغییر است، من از پله‌ای بالاتر از آن که به قول تو عادت‌سوزی است، حرف می‌زنم. بگذار واضح‌تر بگویم تو باید در وهله‌ی اول با یک رفتار یا کار مأنوس شوی، پس از آن باید هر بار یک پله بالاترش بکشی تا دست ‌و پایت در تارعنکبوت تکرار و عادت گیر نیفتد. تو گفتی که چند ماه برای سحرخیز شدن تمرین کردی تا توانستی در زندگی‌ات تثبیتش کنی. اگر هنوز هم هدفت صِرف سحر بیدار شدن باشد، مطمئن باش که باخته‌ای. هر روز باید به بیداری‌ات یک رنگ و معنا بدهی.
برای جنون باید ذوق از کار‌افتاده را به کار انداخت. حالا در این شب معرکه، دوست داری برای سر ذوق آمدنت شعری زیبا بخوانم؟
 - 
می‌دانی که شعر در هر زمان و مکانی سر ذوقم می‌آورد. البته که دوست دارم 


 چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟

 

بیایید از عشق صحبت کنیم.
-
 تمام عبادات ما عادت است،
به بی عادتی کاش عادت کنیم.
-
 چه اشکال دارد پس از هر نماز،
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
-
 به هنگام نیت برای نماز،
به آلاله ها قصد قربت کنیم.
-
 چه اشکال دارد که در هر قنوت،
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟
-
 چه اشکال دارد در آیینه ها،
جمال خدا را زیارت کنیم؟
-
 مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر یکی حکم کثرت کنیم؟
-
 پراکندگی حاصل کثرت است،
بیایید تمرین وحدت کنیم.
-وجود تو چون عین ماهیت است،
چرا باز بحث اصالت کنیم؟
-
 اگر عشق خود علت اصلی است،
چرا بحث معلول و علت کنیم؟
-
 بیا جیب احساس و اندیشه را،
پر از نقل مهر و محبت کنیم.
-
 پر از گلشن راز، از عقل سرخ،
پر از کیمیای سعادت کنیم.
-
 بیایید تا عین عین القضات،
میان دل و دین قضاوت کنیم.
-
 اگر سنت اوست نو آوری،
نگاهی هم از نو به سنت کنیم.
مگو کهنه شد رسم عهد الست
، بیایید تجدید بیعت کنیم.
-
 برادر چه شد رسم اخوانیه؟
 بیا یاد عهد اخوت کنیم.
-
 بگو قافیه سست یا نادرست،
همین بس که ما ساده صحبت کنیم.
-
 خدایا دلی آفتابی بده،
که از باغ گلها حمایت کنیم.
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم



مرحوم قیصر ­امین ­پور


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها