با دست به من اشاره می کرد که به سمتش بروم. رفتم و دستم را گرفت، من هم دستش را گرفتم. همهی وجودم گرم شد، دستم را محکم گرفته بود، حس بینظیری داشتم. یک لحظه دلم که از چند روز گذشته در آشوب میجوشید، آرام گرفت، س محض را به همهی وجودم سرازیر کرد. دوست نداشتم دستانم را رها کند، کاش میشد تا ابد اینطور محکم دست از سر دستهایم برندارد. چشمانش برق عجیبی داشت، لبخند زدم، او هم خندهی دلچسبش را تحویلم داد چند لحظه فقط نگاهم میکرد، من هم زل زده بودم به چشمهای جذابش.
دوست نداشتم چشم از آن چشمها بردارم. به سختی حرف میزد، کلماتش چندان مفهوم نداشت، نمیتوانست به درستی آن ها را ادا کند، چند کلمهای حرف زد، متوجه منظورش نشدم، وقتی فهمید که نفهمیدم دوباره تکرار نکرد. این بار با اشاره منظورش را رساند، دستش را روی سرش کشید و از من خواست که دست به موهایش بکشم. موهایش کوتاهِ کوتاه و مدل با نمکی داشت. اما من، هم نمی خواستم دستم را رها کند و هم نمیتوانستم خواستهاش را نادیده بگیرم، دست راستم را که روی دستش گذاشته بودم برداشتم و دست چپم همچنان در دستش بود. روی سرش کشیدم، چقدر ذوق میکرد و من چقدر ذوقزدهتر از او بودم. باز هم نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت. چشمانش اما پر از حرف بود. سعی کردم حداقل یکی دو کلمه از گفتههای چشمهایش را بخوانم اما انگار فهمیده بود و اجازه نمیداد حتی یک کلمه از کلام نگاهش را بفهمم. شاید نمیخواست چیزی از جذابیت نگاهش کم شود.
باز هم چند کلمهای حرف زد و اینبار هم متوجه نشدم دقیقا چه میگوید، سر و صدا زیاد بود، هم سر و صدای چشمهایش، هم سر و صدای موزیک و بزن و برقص و دست زدن بقیه. از خانم پرستاری که کنارم ایستاده بود پرسیدم شما متوجه شدید چی گفت، او گفت که میگوید دفعهی بعد که آمدی مثل مانتوی خودت را برایم میخری؟! وقتی فهمید که منظورش را بالاخره فهمیدم، کمی خجالت کشید اما دوباره خندید و گفت باید قول بدهی که عینِ مانتوی خودت را برایم بیاوری، من هم قول دادم، بعد خوشحال شد و دستم را رها کرد و گفت حالا برو دیگر. دستانم دوباره سرد شد و با لبخندش همراهیام کرد.
راه میرفتم و بقیه را هم نگاه میکردم. نگاههایشان عجیبْ، غریب بود. اما بیشترشان میخندیدند. کمی آن طرفتر معصومه ایستاده، سرش را پایین انداخته و با بادکنک دستش بازی میکرد. خیلی خجالتی بود، دوست داشت او هم برقصد و هرزگاهی همان جایی که ایستاده بود یک پایش را آرام با ریتم موزیک به زمین میزد و وقتی نگاهِ من به خودش را دید، سرخ شد و سرش را پایین تر انداخت، گفتم خانوم خوشگله اسمت چیه؟ با صدای مبهمی گفت: معصوم، گفتم تو چرا نمیرقصی، چیزی نگفت و باز هم به بادکنک دستش نگاه میکرد.
کبری و زهرا و مریم و مهتاب چه مصمم و با جدیت میرقصیدند. همه ذوق زده بودند، همه میخندیدند. ما هم می خندیدیم، یعنی هیچ وقت تا به این اندازه خوشحال نشده بودم. یک لحظه که از دست زدن خسته میشدم و فقط با لبخند نگاهشان میکردم، زهرا به سمتم میدوید و داد میزد: دست دست دست دست
و تا دوباره دست به کار نمیشدم خیالش راحت نمیشد.
یکدفعه کبری گویی که یک عمر است رفیق گرمابه و گلستان من است، جلو آمد و مرا بوسید و بغلم کرد، از گرمیِ احوالپرسیاش همه تعجب کرده بودند، خودم هم ماتم برده بود. چقدر دوست داشتم آن وسط قربان صدقهاش بروم اما امان از این خجالتی بودن که بیچاره ام کرده و دست از سرم بر نمیدارد. دوست داشتم مثل مریم دوستم، با بچه ها حرف بزنم، که خیلی راحت با دیدن هر کدامشان جیغ و داد راه میانداخت، بغلشان میکرد و تا میتوانست ذوق زدگیاش را فریاد میزد. من اما همیشه زیرپوستی ذوق می کنم!
همه راحت میخندیدند و چه راحتتر عاشق بودند و عاشقی میکردند، به همهشان حسودیام شد، به راحت خندیدنشان، به جنونشان و به عاشق بودنشان. یک لحظه نه تنها دلم که از نوک پا تا فرق سرم را شوق دیوانه شدن پر کرد. بوی شیرین و خنک جنون، روانی ام کرده بود.
اما هاجر آن طرفتر نشسته و تنها کسی بود که در این جمع نه تنها نمیخندید، هر چند دقیقه یکبار هم میزد زیر گریه. خواستم سمتش بروم اما زهرا به سرعت برق جلویم ایستاد و گفت کاری به کارش نداشته باش، او نباید برقصد، اگر برقصد تشنتج ( همان تشنج) میکند. اما من کنارش نشستم. سرش را برداشت، نگاهم کرد و بین گریه خندید. انتظارش را نداشتم.
مریم دوستم، برای کاری صدایم زد، خواستم بروم اما هاجر دستم را گرفت، با اشاره گفت که نروم و بنشینم. من هم به مریم چشمکی زدم و گفتم بعدا میآیم. کنارش نشستم و خوشحال شد. من اما خوشحالتر شدم. و برای هنرمندانی که آن وسط دست افشان و پای کوبان در حال سماع بودند و از خوشی در پوست خود نمیگنجیدند، دست میزدم. و هاجر دوباره نگاهم کرد و دیگر گریه نکرد. این بار از چشم هایش خواندم:
ای روز برآ که ذره ها رقص کنند
آنکس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جان ها ز خوشی بی سر و پا رقص کنند
در گوش تو گویم که کجا رقص کنند
هر ذره که در هوا و در هامون است
نیکو نگرش که همچو ما مفتون است
هر ذره اگر خوش است اگر محزون است
سرگشته ی خورشید خوش این چون است *
مولانا
درباره این سایت