ندیدن‌ها و نشنیدن‌ها جانت را به لبت می‌رساند، زندگی‌ات دلگیر و تاریک می‌شود، می‌روی که باز هم آئینه‌ها نجاتت دهند؛ می‌دانی دوای دردت، عکس رخ اوست


خود را بین درختان جنگل گم می‌کنم. از تپه‌ها بالا می‌روم و بین انبوه درختان از این سو به آن سو می‌روم. به خلوت دنجی در لابلای درختانِ لب چشمه پناه می‌برم؛ از جمع می‌گریزم که جز ترنّم آب و نوای پرندگان هیچ صدایی نشنوم

زهمه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم

نه نهانم نه بدیدم چه کنم و مکان را

ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم

چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را

چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم

چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را » (۱)

می‌خواهم چیزی بنویسم اما نمی‌توانم. این هوا جان می‌دهد برای ننوشتن. فقط باید نای مستی تک‌ تک ذرات هستی را به گوش جان شنید و خواند. باید رقص ذرات را دید. مست و حیرانم می‌کند انعکاس صدایش.

ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او

ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا (۲)

می‌خواستم به این افکار سامانی بدهم، برخی را به همین آب بسپارم، برخی را لای سبزه‌ها گره زنم، برخی را روی شاخه‌‌های درختان بگذارم. برخی را به آسمان بفرستم و تنها اندکی را سر و سامانی بخشم و با خود بردارم.
 
می‌خواستم اینجا فارغ از تمام های‌ها و هوی‌ها، غرق در اندیشه ی هو» گردم. با خود عهد کرده بودم که در همین نقطه می‌نشینم و تا تکلیفم را با این همه بلاتکلیفی خود روشن نکنم، از اینجا تکان نخواهم خورد.
اما با این مستی چه می‌توان کرد که بد مُسری است.

ابر و باد و گل و سبزه. جوی و نای و دل و غمزه. همه رسته، همه جامی به کف و دست به آن باد سپرده. همه دستم بگرفتند و به آن آب سپرده. که کند پا و سرم را غرق در جوی جنونش. ز سر و دست رهایش

می‌دانستم که راهی نیست؛

زین خرد جاهل همی باید شدن

دست در دیوانگی باید زدن

آزمودم عقل دور اندیش را

بعد از این دیوانه سازم خویش را» (۳)

با جنون به دل چشمه پریدم و تا توان داشتم مشت مشت آب به سر و صورتم می‌زدم، بالا و پایین می‌پریدم، می‌خواستم تمام دردهایم را روی سر آب خراب کنم، تا سر زانوهایم را آب گرفته بود و با قدرتش می‌خواست مرا هم با خود بکشاند. برخلاف جریان آب راه رفتن چه جذاب و فریبنده است، به سختی گام برمی‌داری اما با این مقاومت دوجانبه هر گام که برمیداری، شور و شعف عجیبِ استقامت به جانت می‌افتد.پاهایم یخ زده و دستانم قرمز شده بود، اما نمی‌توانستم دل از آب بکنم.  
عشقبازی بین چه با ما می‌کند 

عقل را زین کار رسوا می‌کند (۴)

مگر می‌شود در این بزم مستان، مست و بیخود نشد؟! مگر می‌شود با چشمانت آب ِمست و بادِ مست و خاکِ مست و نارِمست را ببینی، آن وقت همینطور یک گوشه بنشینی و به کله‌ات نزند؟ مگر می‌شود ساکت بود و فریاد نزد که؛ 
بی خود شده ام لیکن بی خود تر از این خواهم

با چشم تو میگویم، من مست چنین خواهم

من تاج نمیخواهم، من تخت نمی خواهم

در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم» (۵)

از آب بیرون آمدم و با لباس‌های خیس یک گوشه، روی سنگ ‌های کنار چشمه نشستم. دیگر خبری از های و هوی افکار پر سر و صدایی که به اینجا کشاندنم، نیست. دلم می‌گیرد از این مستی دائمی ذرات، که من سهمی از آن ندارم. از این همه زیبایی، از این همه جنون. این فراق را تا به کی و کجا می‌توان تاب آورد. وقتی عکس رخ یار این چنین هوش از سرت می‌پراند، ببین خودش چگونه نیست و هستت می‌کند. "خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد"
هر هستی‌ای در وصل خود در وصلِ اصلِ اصلِ خود

خنبک ن بر نیستی دستک ن اندر نما

سرسبز و خوش هر تره‌ای، نعره ن هر ذره‌ای

کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا

گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا

حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا

ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده

برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا» (‌٦)

حسادتم گل می‌کند. از این همه وصال و از هجران خویش، از این همه مستی و از خماری خویش. از این همه حضور ذرات و از غفلت و نیستی خود.

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به حال دانه ها وسبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب» (٧)

باز هم از فغان به خموشی می‌رسم. در این احوالات پیوسته افتان و خیزانم. در این س درون، دلم هوای گریه دارد. دلم از اینکه چشمش باز نیست، دلش گرفته؛

  چشم دل باز کن که جان بینی

 آنچه نادیدنی است آن بینی »(٨)

 این دل دیگر تاب و توان این پا و آن پا کردن ندارد؛ می‌خواهد خود را به تیر بلایش بسپارد، می‌خواهد قدم در همان راه پرخون و جنون بگذارد. می‌خواهد در آتش عشقش، پر و بال را سوخته بیند؛ می‌خواهد از پای فتاده و سرنگون رود. می‌دانم که این بی‌قرارِ حیران آرام شدنی نیست؛ می‌شناسمش که صبح تا شب می‌نالد که زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت». تا کی می‌توانم با این تیله‌ها سرگرمش کند؟! دیگر فریب نمی‌خورد. عرصه را بر من تنگ کرده و نفسم را بند آورده. چاره‌ای نیست باز هم باید با همین عکس‌ها سرگرمش کنم؛ کاری از دستم برنمی‌آید. بیا ای دل بی‌قرارم کنارم بنشین و از دیدن همین رقص ذرات، جانانت را ببین؛

ای روز برآ که ذره‌ها رقص کنند

آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند

جانها ز خوشی بی‌سر و پا رقص کنند

در گوش تو گویم که کجا رقص کنند

هر ذره که در هوا و در هامون‌ست

نیکو نگرش که همچو ما مفتون‌ست

هر ذره اگر خوش است اگر محزون‌ست

سرگشته خورشید خوش بی‌چون‌ست» (٩) 

رقص ذرات

 - سالار عقیلی



۱. مولانا

۲. همان

۳. همان

۴.عطار

۵. مولانا

۶. همان

۷.فریدون مشیری

۸.هاتف اصفهانی

۹. مولانا



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها