نمی‌فهمم، هر چه بیشتر سعی می‌کنم که بفهمم، بیشتر نمی‌فهمم. بیشتر به آدم‌ها زل می‌زنم. بیشتر زیر نظرشان می‌گیرم. چرا تا به حال اینگونه نشناخته بودمشان. مگر تاکنون در فضا زندگی می‌کردم که نمی‌دیدمشان. 

مادرم همیشه می‌‌گوید: تو در خواب و خیال زندگی می‌کنی، دختر! ما بین همین مردم هستیم، چرا سعی می‌کنی خودت را به خریت بزنی، نادیده‌شان بگیری و به قوانین خود سرگرم باشی؟!

 الان می‌فهمم که راست می‌گوید. من همیشه در خیالات و اوهام بوده‌ام. من در خیال می‌پنداشتم آدم‌ها باید خودشان باشند؛ چه خوب و چه بد. بازیگری یک هنر و شغل خاص است و در زندگی معمولی جایگاهی ندارد. در عالم خیال همه را خوب می‌دیدم، مگر اینکه خلافش برایم ثابت می‌شد. در خیالاتم محبت را جز جدانشدنی بشر می‌دانستم که اگر روزی از خود دریغش کند، از هم متلاشی می‌شود. 

من به یکباره به دنیای واقعی پرتاب شدم. پرتابی ناجوانمردانه! دیدم اینجا اکثر مردمان ریاضی‌دان‌اند. هر کسی را دیدم در حال جمع و تفریق و چرتکه‌اندازی بود. اول گفتم چقدر عالی! می‌توانم حساب و کتاب ضعیفم رادر بین این مردم قوی کنم.
 اما همین که دیدم این مردمان ربات شده‌اند، وحشت‌ وجودم را فرا گرفت. از آدمیان ترسیدم. وقتی دیدم برای محبت و عشق هم چرتکه در دست دارند و محاسباتشان دقیق‌تر از هر چیزی است، بیشتر وحشت‌زده شدم. من از این آدمیان می‌ترسم که می‌گویند: 

خوبی که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند»".، این مردمان وحشت‌زده‌ام می‌کنند که شعارشان این است که "با هر کسی باید چون خودش رفتار کرد"، که "اگر گرگ نباشی، تو را می‌خورند"، که "اگر خوبی کنی، سوءاستفاده می‌کنند"، که "اگر محبت کنی به بیگاری‌ات می‌گیرند"، که "خون را تنها با خون می‌توان شست".

 همیشه این حرف‌ها را از دور می‌شنیدم اما حتی فکرش را هم نمی‌کردم که این‌ها همان قوانین نانوشته‌ی مردمی است که حرف به حرفش را از برند و به هم انشا می‌کنند. 

درد را وقتی حس کردم که جوانی را دیدم که می‌خواست عاشق شود، اما آنقدر از عشق ترسید و سرگرم محاسبات انتگرالی‌اش برای عاشق شدن یا نشدن شد که برای همیشه در حسرت عشق ماند! آخر کسی نیست بگوید که چرا پای عشق را هم به این بازی‌‌‌هایتان کشاندید؟ دیگر با او چه کار داشتید؟

گاهی می‌نشینم و ساعت‌ها به هنجارها و قوانین عرف فکر می‌کنم. اینکه از کجا پیدایشان شد؟ چرا آمدند؟ آیا در زندگی امروزی گریپذیرند؟ اصلا اصالت دارند؟ نقش اخلاق چه می‌شود؟ انسانیت؟ داریم اصلا؟ این دور باطل برخی از آن‌ها که تنها حاصل توهمات و کابوس‌های عده‌ای یا خرافات برخی دیگرند، تا کی قرار است ادامه داشته باشد؟ اگر در مقابل این چرخه بایستی چه می‌شود؟ آیا توانش را داری تا پایان عمر بجنگی و به مقاومتت ادامه دهی؟ چه تضمینی برای واندادن و تسلیم نشدنت وجود دارد؟ همیشه همین‌قدر کله‌ات بوی قرمه‌سبزی می‌دهد یا نه تو هم بالاخره خسته می‌شوی و همرنگ جماعت؟

همه‌ی هنجارها و قوانینشان ارزانی همان وضع‌کنندگان. کاری به هیچ کدامشان ندارم، فقط محبتِ چرتکه‌ای» هیچ جوره توی کتم فرو نمی‌رود.

مادرم می‌گوید من همیشه نگران تو هستم و می‌دانم اگر همینطور ادامه دهی در زندگی آینده‌ات به مشکلات زیادی برمی‌خوری. تو از معادلات محبت هیچ سر درنمی‌آوری، فردا همه از تو سواری می‌گیرند، از محبت‌های الکی‌ات سوءاستفاده می‌کنند، تو ت نداری دختر، تو توسری‌خوری‌ات ملس است.و همینطور با عنایاتش مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار می‌دهد!
خاله می‌گوید: اینطوری فایده ندارد باید مدتی پیش خودم بیایی تا راه و رسم زندگی را یادت بدهم. خودت همیشه می‌گویی کافی است بخواهی هر چیزی تغییر می‌کند، الان هم کافی است خودت بخواهی تا اصلاح شوی!

 بله من از هیچ کدام از این قوانین سر درنمی‌آوردم. من  دوست دارم به همه محبت کنم حتی کسانی که می‌خواهند سر به تنم نباشد. دوست دارم  هر کودکی را که می‌بینم لبخند بزنم، بغلش کنم و ببوسمش. دوست دارم با نگاهم به آدم‌ها محبت کنم، حتی کسانی را که نمی‌شناسم. دوست دارم اگر روزی به کسی علاقه‌مند شدم، با همه‌ی خجالتم به او بفهمانم که دوستش دارم. دوست دارم خودم باشم و هیچ کس را از خود نرنجانم. دوست دارم اگر از کار و سخن کسی خوشم آمد، تشویقش کنم و کسی به حساب تملق ننویسد. دوست دارم بدون در نظر گرفتن عکس‌العمل‌ها، عمل کنم. دوست دارم با همه‌ی عیب و ایرادهایم خودم باشم.

اما هیچ وقت ریاضی‌ام خوب نبود، حساب و کتابم تعریفی نداشت، در بازیگری هم کوچکترین هنر و استعدادی از خود سراغ نداشتم. چه کنم با این حافظه‌ی ضعیف که بدی‌های دیگران را به سرعت فراموش می‌کند؟ چه کنم که آدم‌‌های هفت‌خط را تشخیص نمی‌دهم و به همه حسن ظنّ دارم؟ چه کنم که فکر می‌کنم هیچ کس دروغ نمی‌گوید؟ ذهنم آشفته است، من کجا بودم که از همه‌ی این قوانین بی‌خبرم؟ 

 مادر حق دارد نگرانم باشد. می دانم در این چرخه امکان حذفم بالاست؛ به جرم اینکه که اگر محبت نکنم می‌میرم و باورم این است که   گر تو با بَد، بَدکنی، پس فرق چیست؟! »

 


پ.ن : آدم وقتی شبْ‌خوش  بگوید خواب را،  اینگونه به هذیان گویی و اعتراف گرفتن از خود می افتد، شما پست ساعت 4 صبح را خیلی جدی نگیرید :)

دوستان از شوخی گذشته مرا پندی دهید که آن بِه؛

برای یادگرفتن این قوانین چه کنم؟؟؟


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها